خط قرمز- سعید کوشافر: پسرک با صدایی لرزان با اپراتور 110 صحبت می‌کرد، او حتی نمی‌دانست باید چه بگوید. اپراتور پلیس از او خواست که آرام باشد و ماجرا را بیان کند، پسرک بغض را فرو خورد و بریده بریده گفت: مادرم، مادرم نفس نمی‌کشد، بدنش سرد شده و روی تخت افتاده است.

قتل زن میانسال بخاطر یک بسته مشکوک در کیف مسافربندر

اپراتور از پسرک خواست تا نشانی را اعلام کند و پسرک در حالی که دیگر حرف‌هایش با گریه درهم آمیخته شده بود نشانی خانه‌شان را گفت: دقایقی بعد مأموران پلیس در خانه بودند، دو پسر قد و نیم قد در مقابل در ایستاده بودند، آنها با اورژانس هم تماس گرفته بودند و مأموران اورژانس لحظاتی قبل از پلیس سرصحنه حاضر شده بودند.

آنها بچه‌ها را از اتاقی که جسد مادرشان در آن بود به بیرون هدایت کرده و به بهانه راهنمایی پلیس خواسته بودند مقابل در باشند.

مأموران کلانتری به محض ورود به اتاق و شنیدن خبر مرگ زن میانسال از تکنسین‌های اورژانس در بی‌سیم ماجرا را به مرکز اعلام کردند و قرار شد در محل بمانند تا مأموران ویژه رسیدگی به قتل به همراه بازپرس در صحنه حاضر شوند.

مأمور کلانتری در اولین اقدام سعی کرد بچه‌ها را آرام کند، آنها را به اتاق دیگری برد و خواست که آرام باشند و به سؤالاتش پاسخ دهند، از آنها پرسید که پدرشان کجاست و آنها هم گفتند که طبق روال هر روز از خانه خارج شده است، مأمور کلانتری که گمانه زنی‌هایی کرده بود از مأموران مقابل در خواست که مراقب باشند اگر مردی مقابل در خانه ظاهر شد او را نگه دارند تا بازپرس ویژه قتل برسد.

ساعتی بعد بازپرس همراه اکیپ ویژه قتل و افسر پلیس در صحنه حاضر بودند، ماجرا به طور قطع قتل بود، بازپرس و افسر دایره قتل به طور مشترک و براساس تجربه از کبودی‌های روی گردن پی بردند که زن میانسال خفه شده است، زن با لباس راحتی بود، پس قاتل باید آشنا بوده باشد و شوهرش اولین مظنون قرار گرفت.

مأموران هر چه منتظر ماندند خبری از پدر خانواده نشد، تماس بچه‌ها با پدر و مادربزرگشان آنها را به خانه کشاند تا مأموران پلیس بچه‌ها را به آنها بسپارند.

پدر و مادربزرگ از اختلاف‌های فراوان این زن و شوهر به بازپرس گفتند و طلاقی که 10 سال بعد از ازدواجشان رخ داده بود.

گفتند که اختلاف‌های آنها به حدی بالا گرفت که بالاخره چند سال قبل از هم جدا شدند، اما نگهداری دو فرزند پسر باعث شد تا آنها هرگز از هم دور نشوند، هر چند که محل کار مرد خانواده بندرعباس بود.

او بچه‌ها را به همسرش سپرده بود و هر چند هفته یکبار برای دیدن آنها می‌آمد، تا اینکه به جرم حمل و نگهداری موادمخدر بازداشت شد. او مدتی در زندان بود و جریمه‌ای هم بابت حمل موادمخدر پرداخت تا در نهایت از زندان آزاد شد.

مادربزرگ می‌گفت، برای اینکه مشکل شرعی وجود نداشته باشد و مرد زمانی که به شهرش می‌آید راحت در خانه‌اش در کنار بچه‌ها باشد، این زن و شوهر بعد از طلاق دوباره صیغه محرمیت خوانده بودند و هر زمان مرد از بندرعباس می‌آمد با هم بودند.

آنها می‌گفتند برغم اینکه زن میانسال در تمام مدتی که برای شوهرش مشکل پیش آمد و زندانی شد، از بچه‌ها نگهداری کرد و نگذاشت آنها دوری پدر را احساس کنند، اکنون برایشان دشوار است که دلیل قتل را درک کنند.

بازپرس پس از دریافت این اطلاعات دستور قضایی لازم را برای ردزنی و بازداشت پدر خانواده صادر کرده اما هنوز خیلی از صدور این دستور نگذشته بود که مرد خودش را به پلیس معرفی کرده و قتل همسرش را که حالا زن صیغه‌ای او بود پذیرفت.

مرد هم ماجرای مشابهی را برای بازپرس پرونده بازگو کرد، داستانی که از ازدواج آنها شروع می‌شد و با اختلافات رنگارنگ آنها ادامه می‌یافت، زندگی 10 ساله‌ای که کمتر روی خوشی به خود دیده بود و همین هم سرانجام به جدایی و طلاق آنها منجر شده بود.

او هم گفت که بعد از مدتی دوباره با زنش به این نتیجه رسیده‌اند که وقتی مرد از بندر بازمی‌گردد و در کنار پسرهایشان هستند، با هم باشند، اما اینبار با تعهد صیغه تا دیگر گرفتار اختلاف نشوند.

این رویه ادامه داشت اما انگار زن با خودش افکار دیگری داشت و گمان‌های خوبی نسبت به این مرد در ذهنش نمی‌پروراند، حداقل پدر خانواده چنین ادعایی داشت، وی گفت احتمال می‌دادم که او می‌خواهد به گونه‌ای این طلاق را جبران کند و ضربه‌ای بزند اما نمی‌دانستم از کجا و چه طوری؟ تا زمانی که مأموران فرودگاه مقداری موادمخدر از چمدانم خارج کردند، سهل انگاری خودم برای چمدانی که بخشی از آنرا زنم چیده بود باعث شد که گرفتار شوم، هر چند که دیگر زمان برای پشیمانی دیر بود و هر چه هم در دادگاه گفتم مسأله به خصومت شخصی برمی‌گردد کسی حرفم را باور نکرد، باید جورش را می‌کشیدم و کشیدم.

اما درتمام این مدت انگیزه انتقام حتی یک لحظه از ذهنم خارج نمی‌شد، ذهنی که هزار سؤال را در خود مرور می‌کرد و هزار گمان بد به آن راه یافته بود.

پس از آزادی از زندان سراغش رفتم و خواستم که دلیل این کارش را بگوید اما او زیر بار نمی‌رفت و مسأله را گردن نمی‌گرفت و در مقابل تا می‌توانست تهمت‌هایی نثارم می‌کرد که تحملش را نداشتم، اصلاً قصد کشتن او را نداشتم اما آنروز حرف‌هایش چنان آتشی به جانم زد که عصبانیت عنانم را به شیطان سپرد و عقلم را زایل کرد. دستانم را دور گردنش حلقه کردم و فشار دادم، می‌خواستم بترسانمش، اما زمانی بخود آمدم که دیگر کار از کار گذشته بود و شیطان برویم لبخند می‌زد.

مرد سرافکنده راهی سلول زندان شد، دادگاه برگزار شد و او عاجزانه از اولیای دم، یعنی پدر و مادر همسرش خواست او را ببخشند و جانش را به نوه‌هایشان ببخشند.

و اما اکنون این بزرگترها بودند که باید گردونه سرنوشت را می‌چرخاندند، آنها هم می‌توانستند درخواست قصاص  کنند و قاتل دخترشان را به سرای نیستی بفرستند و هم می‌توانستند با عفو و گذشت نگذرند بخت نوه‌هایشان از این سیاه‌تر شود.

اما آنها اندیشمندتر و بزرگوارتر از این بودند که بدون در نظر گرفتن رفتارها و گفتارهای این زوج طی دوره زندگیشان رأی  به مرگ داماد دهند، آنها می‌دانستند که دخترشان هم در برخی موارد اشتباهاتی داشته و شاید اگر او به آتش افکار گمراه شوهرش بنزین نمی‌پاشید اکنون خودش در این آتش نسوخته بود، پس حکم بر گذشت دادند تا داماد را یک عمر مدیون کنند و نوه‌هایشان را بی‌سرپرست نکنند.

این داستان مشابه پرونده‌ای است که همین چند روز قبل با صدور حکم مرد میانسال به پایان رسید.

برچسب‌ها

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.