1ـ بست بالا: همنَفَسِ عالمِین
نقل حسنبن محمد نوفِلیِهاشمی:
(ادامه توصیف دیدار امام با علما و دانشمندان ادیان و مذاهب) امام(ع) در پاسخم فرمود: «نگران نباش!... میدانی مأمون، وقتی از چنین کاری پشیمان خواهد شد که من... برای عالمان یهودی، مسیحی، صابئی، زرتشتی و دیگران، به زبان خودشان و براساس کتاب آسمانی و اعتقادیشان بحث کنم... به حَول و قُوِّه الهی... با دانشمندانی که مأمون جمع کرده، به زبان خودشان... و براساس کتاب و اعتقاد خودشان سخن خواهم گفت... و مطمئن باش اگر با استدلالم بر همه عالمان ادیان و مذاهب پیروز شوم، مأمون، از برپایی چنین مجلسی پشیمان خواهد شد!»... (ناتمام). / از ترجمه جلد دوازدهم کتاب شریف بحارالانوار، ترجمه موسی خسروی، چاپ 1377، صفحه 162 و 163ـ با تلخیص و بازنویسی.
2ـ سقاخانه: سفرنامه یه عمر (157)
مهندس، دو ماهه که به «روستا» اومده... اما زندگی مردم به هم ریخته... برای همین هم کدخدا و پیرمردهای ده، از مهندس خواهش کردن که به «مسجد» بیاد تا با حضور «پیشنماز»، حرف بزنن... مردم روستا، چند ماهه که گرفتار خشکسالی شدن و چشمشون به آسمون خشک شده... برای همین هم رفتن به شهر و از «وزارتخونه» خواستن کسی رو به کمکشون بفرسته تا فکری برای آبیاری مزرعهشون کنه... وزارتخونه هم مهندس و گروهش رو فرستاده... مهندس هم حسابی کمکشون کرده... با یه ایراد کوچیک... چندبار و با عبور ابرهایی از آسمون روستا، قرص و محکم، وعده باریدن بارون رو داده... هر بار هم مردم روستا، ناامید شدن... کدخدا و پیرمردهای دِه، میخوان از مهندس خواهش کنن به کار خودش برسه و مدام مردم رو با وعده بارون، ناامید نکنه. / برگرفته از ترجمه جلد اول کتاب شریف عیون اخبارالرضا(ع)، ترجمه علیاکبر غفاری و حمیدرضا مستفید، چاپ 1380، صفحه 625 و 626ـ «حسینبن خالد»، به «امامرضا(ع)» روایتی را از کسی نقل کرده (ادامه): امامرضا(ع) در پاسخ روایتکننده ماجرا فرمود: «مقصود پدربزرگم امامصادق(ع) این بوده... که مانند آرامش آسمان و زمین، تا روز ظهور حقیقی فرزندمان مهدی(ع) آرام بمانند... تا روزی که از آسمان، بهاسم او ندا بلند خواهد شد... و زمین، سپاه سُفیانی را به کام خود خواهد کشید».
3ـ پنجره پولاد (34): نصرالله بهار شیروانی (شاعر) ـ مؤلف کتاب «تُحفَهُالاَحِبّا»... مشهور به تحفهالعراقین- مدفون در شهر مشهد
خویش و قوم ما، بدشانس و خوششانس دارن... بگذریم از اینکه خودم بارها درباره پوچی چیزی بهاسم شانس، نوشتم... منتها حالا که دارم حرف میزنم، مُسامِحِه میکنم و اسمش رو میذارم شانس... گاهی یکی از اقوام ما، به دست کسی میافته و سال تا سال، از روی تاقچه تکون نمیخوره... یکی هم میشه مثل من... که هرچند «طهرون» و تبریز و اصفهان و مشهد رو دیده... اما یه روزِ خوش و بینوشته، نگذرونده... یهروز عمرم صرف نوشتنِ کتابِ «لغتنامه زبان فرانسه» شد و یه روز دیگه، «غزل»های سرودهشده میرزانصرالله رو نوشتم... یهروز دیگه هم مثنویهاش رو مکتوب کردم... تا بالاخره بعد از اقامت در تبریز و رفاقت با «ایرجمیرزا»، راهی «خراسون» شد و با «میرزامحمدکاظم صبوری» ـ پدر همین ملِکُالشُّعَرای بهار مشهور! ـ رفیق شد... نتیجه این رفاقت هم موندگاریش شد در مشهد... حالا هم سالهاست که گوشه کمد خاطراتش آروم گرفتم. ـ درگذشته سال 1265 خورشیدی./ برگرفته از صفحه 38 در جلد دوم کتاب مشاهیر مدفون در حرم رضوی، اثر گروهی، چاپ 1387، بنیاد پژوهشهای آستان قدس رضوی.
4ـ بهشت ثامنالائمه(ع): زیارت (101)
در «آغاز» راهم... یا پایانش؟... چهاردهقدم... مانده... تا ماهیِ جستوجوگر... به دریا برسد! / در زیارتنامه امامرضا(ع) گفته شده است: « (ادامه)... خدای من!... با مهر چهاردهمعصوم، به تو نزدیک میشوم... (ناتمام)». ـ دریافت، تلخیص و بازنویسیاز کتاب شریف مَفاتیحالجَنان، چاپ اول (بیتاریخ) از شرکت «اسوه»، صفحه 827.
5ـ بست پایین: مثنویهای شِفا (5)
رسیدن جوان تحصیلکرده و عاشق «کاشمر»ی به آرزویش / حدود نیمقرن پیش(1)
آمد آهسته با تَبَسُّمِ ماه/ وقت «تحویل سال نو»، از راه
مردم شهر، همقدم بودند/ همگی ساکن حرم بودند
«آستان»، باغ روشنایی بود/ گرم، «بازار آشنایی» بود
بود «میرزاعلینقی» نامی ... / مرد بیادعای آرامی
بر لب او، دعای نوروزی / روبهرویش، جوانی «امروزی»... (ناتمام). / از کتاب کرامات رضویه، نوشته حاجشیخ علیاکبر مُرَوِّج، نشر جعفری، چاپ سوم، 1363، صفحه 121.
ادامه دارد
نظر شما