خودم را برای کنکور آماده میکردم که عمه ام مرا برای پسرش خواستگاری کرد. پدر و مادرم راضی نبودند اما مادربزرگ پیرم اصرار داشت این ازدواج سر بگیرد. مادربزرگ میگفت با این ازدواج پیوندهای فامیلی مان محکم تر خواهد شد. این طوری بود که مجبور شدم تن به نامزدی ناخواسته بدهم.
پسر عمه ام شغل آزاد داشت و پسر آرامی بود. وحید اهل کار بود و هیچ چیزی را حاضر نبود با کار خودش در زندگی عوض کند. مدتی گذشت با رفتارهای سرد و بی روح او عذاب میکشیدم. انتظار داشتم به من توجه کند و حتی در مورد علاقهای که به کار خودش داشت حساس شده بودم.
البته مشورت با دختر خالهام که از زندگیاش راضی نبود و همیشه با شوهرش سر جنگ و دعوا داشت هم باعث شد دید بدی نسبت به همسرم پیدا کنم. دختر خاله ام میگفت تو هم مثل من سوختی و بعد از چند سال خواهی فهمید چه بلایی به سرت آمده است. تحت تأثیر این حرفها با وحید سر ناسازگاری گذاشتم.
سمانه آهی کشید و افزود: هر روز که میگذشت فاصله عاطفی من و وحید بیشتر میشد. او برایم کادوهای گران قیمت میخرید اما از نظر احساسی همچنان سرد بود و این مسأله عذابم میداد.
نمی دانم چه طور شد که در فضای مجازی با پسری آشنا شدم. تصور میکردم چون پدر و مادرم حق مرا ضایع کردهاند باید کاری بکنم و... متأسفانه با ادامه این ارتباط مجازی من هم نسبت به وحید سرد و بی تفاوت شدم و هیچ احساسی به او نداشتم. نامزدم نیز فقط به پول درآوردن فکر میکرد و بس.
در نقطه مقابل وحید آن پسر جوان در فضای مجازی برایم حس خاصی خلق کرده بود و فکر میکردم وقتی با او درد دل میکنم هم به حرف هایم گوش میدهد و هم سبک میشوم.
من و وحید آن قدر نسبت به هم بی تفاوت شده بودبم که صدای خانوادههای مان نیز درآمده بود.
وقتی این گلایهها به گوش وحید رسید او کمی به خودش آمد و سعی میکرد دل مرا به دست بیاورد. اما اصلا به او فرصتی برای ابراز علاقه و برقراری ارتباط عاطفی ندادم و به این بهانه که ما در دوران نامزدی هستیم و باید سنگین و رنگین برخورد کنیم او را از خودم دور کردم. این مسأله اختلافاتی را بین ما به وجود آورد.
وحید مغرورانه میخواست مرا رام کند و من عجولانه دل به رابطه ای مجازی خوش کرده بودم و اصلا او را نمی دیدم.
این شرایط ادامه داشت تا این که موضوع رابطه مجازیام فاش شد. دیگر نمی توانستم حرفی بزنم. وحید میگفت حاضر نیست به این زندگی ادامه بدهد و همه به گونهای بد و با لحن و نگاه توهینآمیزی با من برخورد میکردند.
عمه ام آمد و کمی نصیحتم کرد. قرار شد مدتی در خانه بمانم. میگفت وحید را راضی میکند تا به سراغم بیاید و من باید قول بدهم اشتباههای خودم را جبران کنم.
دو ماه گذشت. خبری از وحید نشد. نه زنگ میزد و نه خبری میگرفت. به تماسهای تلفنی ام نیز جواب نمی داد.
واقعا در شرایط بدی قرار داشتم. از طرفی خواهران و برادرانم راه میرفتند سرکوفت میزدند که تو... .
نمیدانم چه شد که یک روز مثل دیوانهها از خانه بیرون زدم. با دوست مجازی ام تماس گرفتم و گفتم فرار کردهام و از او خواستم تا دنبالم بیاید ومن را به خانه اش ببرد. همان خانه ای که در حرفهای زیبایش همیشه نوید آن را به من میداد اما او خودش را گم و گور کرد.
ناچار به خانه دختر خاله ام رفتم. یک شب پیش او بودم و برایش یک دل سیر حرف زدم.اما صبح روز بعد شوهرش معرکه به پا کرد و گفت: تمام بدبختیهای زندگی اش به خاطر ارتباط همسرش با من بوده و دیگر حق ندارم به خانه آنها بروم.
پدرم و برادرم مرا با کتک کاری به خانه برگرداندند. آنها برایم خط و نشان میکشیدند. وحید هم زنگ زد و گفت خودش را میرساند و تکلیفم را روشن میکند. آن روز دوباره فرار کردم. تا دیر وقت توی خیابانها سرگردان بودم. با پای خودم به کلانتری رفتم و از پلیس کمک خواستم.
خوب شد ما را به مرکز مشاوره پلیس معرفی کردند. در اینجا با چند جلسه مشاوره به نتایج خوبی رسیده ایم. امیدوارم بتوانیم مشکلات مان را حل کنیم.
«نازنین بیات مختاری » مدرس مهارتهای زندگی و مشاور خانواده دراین باره به خط قرمز گفت: سه نکته مهم در این ماجرا باید مد نظر قرار گیرد. اول این که ازدواج اجباری ، توصیه ای و بدون شناخت زوجها، آغازگر مشکلات بوده است.
مورد دوم ضعف مهارتهای ارتباط مؤثر در زوجین به خصوص وحید که باعث ایجاد فاصله بیشتر بین آنها شده و در نهایت ضعف مهارت حل مسأله که از یک سو «سمانه» اقدام به برقراری ارتباط در فضای مجازی، فرار از منزل و از سوی دیگر وحید و خانواده اقدام به فشار و تهدید عروس جوان به برقراری ارتباط زناشویی کردند که ضمن ناتوانی در حل مسأله، مشکلات بعدی را به وجود آوردند.
نظر شما