ای هشتمین رهبر زمین! دلشادم... به خادم و پَردار سلام می کنم و با لبانی پُرذکر به شما می رسانم خود را... که این شور و روشنایی، فرق می کند...

برف می آید. می دانم که حضرت دوست، ابرها را می تکاند تا جهان را زیباتر کند و اجازه دهد چشم ها کمی نفس بکشند.

می دانم که به کبوتران عاشق حواسش هست. به آدم هایی که سنگین و متورم اند. به عرض ارادت های بی پایان. من می دانم که هرسال اَنبان محرمانه پاییز، از دوستت دارم ها چکه چکه می کند.

آقاجان! چه مشهدالرضایی ست امروز... چه دلپذیر شستید تاریکی را از آسمانِ نگاهم و چه مهربان استقبالم کردید... انگار قبراق تر از همیشه زائر شده ام و غم های گنگ را بردم از خاطر...

امروز حلاوت دیدن برف در بهشت، زیرورو ساخت السلام علیکم را و صحن سپیدپوش تان، دلداده ترم کرد. امروز این میهمانی و این شور و روشنایی، فرق می کند.

دمی پلک بر هم نمی گذارم در ساحت معشوقی چون شما، که مرامم جز خادمی و دل بستن نیست. و عمریست باخبرم بهار و پاییز و تابستان و زمستان بهانه است.

خرسندم که عبوس ترین دردها را هربار رها کرده ام پشت دروازه سلام... و فهمیده ام هزار سال است غریبه ها در سرایتان آشنایند...


برچسب‌ها

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.