ساری-مسخ سفر به ایتالیا و یونان و ینگه دنیا نباشیم؛ وقتی هنوز مازندران مان را کنجکاوی نکرده‌ایم... روستاهای سبز و مَشتی و میخکوب کننده‌اش را...

شاید مجنون، اهل «سِرتا» باشد

قدس آنلاین، گروه استان‌ها- رقیه توسلی: «مخاطب این جملات - در گشت و گذاری تابستانی - شخصِ خودم بودم. وقتی دوستی از من پرسید: «همسایه‌ات «دارابکلا» را دیده‌ای؟» و ادامه داد: «نفس کشیدن به کنار، حال خوش به کنار، تماشای رقص برگ‌ها و شاخه‌ها به کنار، با آفریده‌ای آنجا رُخ به رُخ می‌شوی که هیچ کجای دیگر نخواهی دید...»

آن روز مصمم شدم به دیدار این آبادی...

در اینترنت خوانده بودم که روستایی ست از توابع بخش میاندورود که دسترسی اش از محور ساری- نکا امکانپذیر است. اینکه اولین حوزه علمیه مازندران آنجا تأسیس شده. و همه ساله - عاشوراها - دروازه تمام منازل روستا به روی عزاداران باز است برای اطعام دهی...

خبری از زباله نیست

نمی‌دانستم در ۱۵ کیلومتری ساری ست. نمی دانستم گاهی قرقاول‌ها در جاده جنگلی‌اش با آدم‌ها چشم در چشم می‌شوند. که گل‌های وحشی دارد و چون زمین‌های کشاورزی‌اش در سطح شیبدارند، مردمانش جو و گندم و کلزا می‌کارند.

و انجمن دوستداران محیط زیست اش آنقدر فعال‌اند که اجازه نمی‌دهند پای زباله به محیط جنگلی – روستایی شان باز شود. و فرهنگ پاکسازی و صیانت را بصورت خانوادگی دنبال می‌کنند و خیلی چیزهای دیگر را. واقعاً اینجا بود که تجربه کردم: «شنیدن کی بود مانند دیدن!»

وقتی فهمیدم در حوالی مان چه «داراب کلایی» داریم، به راه افتادم... به سمت دهستان کوهدشت که در خود سِرتا و جَناسم و ورامی و سِنه کوه و بازارخیل و موسی کلا دارد...

آنقدر شروع این روستا زیباست که هر قلمی به هیجان می‌آید از توصیف اش...درخت، درخت، درخت، درخت... بلند، کوتاه... انگار هرگز جز سبزی، رنگی به خود ندیده این دیار...

پیچ در پیچ به پیش می‌روی و جز مازندرانِ مهربان نمی‌بینی. جز هکتارها باغ هلو با ثمره‌های سرخ آراسته. کودک درونت تمام راه، سرحال است و بالا و پایین می‌پرد.

در شروع این ده، یک کارخانه لبنیات معروف مشغول به کار است. با محصولات محلی‌ها، به گمانم. کارخانه فرآوردههای لبنی لاله.

از گندمزارها و باغات حاشیه می‌گذرم تا می‌رسم به خودِ دارابکلا. اینجا روستایی ست که طعم شهر دارد. با همان خانه‌های مزین به سنگ و آجر. چند طبقه. با کودکان و دوچرخه‌ها و تابستان و قرارهای سر بلوار. با چشمه موزیار.

کفش فروشی و گالری عکس و بانک و تالار و داروخانه و دفتر فنی مهندسی دارد در مقیاسی محدودتر و نقلی‌تر...

و تا دلتان بخواهد هندوانه و خربزه برای فروش گذاشته‌اند و ماشین رسمی همه دهات‌های کشور در حال عبور است! تیلر...

جلوتر نیز شالیزارهای پله‌ای و کامیون‌هایی که بارِ کاه و گندم می‌برند...

سمت راست شالیزار، سمت چپ گندمزار

اگر بخواهم از جاذبههای توریستی - تاریخی دارابکلا بگویم، می‌شود اینها: اِنار قلعه، کیجا قلعه، درّه دارکلارود، آب معدنی چشمههای ولو، تیرنگ گردی، ریک چشمه، عالوکا، میانسره و آبشار سنگ معدن و پارک جنگلی چیلکاچین و بناهای امامزاده علی اکبر(ع) و امامزاده جعفر(ع)...

برای ندیده‌ها و نیامده‌ها بگویم که تصویرسازی کنند: سمت راست جاده، شالیزار و سمت چپ، باغ و گندمزار است. هرچند بار که چشم باز و بسته کنید، باز قصه رنگی ست به نام سبز. روستایی با سنجاقک‌های بی‌شمار زرد و قرمز و ردّپای پشگل گوسفندان.

اینجا پرت شدن به کودکی، کِیف دارد. هجوم سنجاقک‌ها، کِیف دارد. صدای بع بع و زنگوله، کِیف دارد.

در محاصره کشتزارهای هلو

بوی ساقه‌های شالی و رژه گوسفندان، عجیب تسکین می‌دهد عنبیه‌های شهری ام را. و هر نفس، ذهن خسته و سنگ و سیمان دیده‌ام، اینجا در محاصره کشتزارهای هلو، منقلب است.

شالیکاران وجین می‌کنند و سارها لب می‌جنبانند... عجب جمع سرشاری ست در دارابکلا... دروغ نمی‌گفت آن دوست... خدا اینجا به گلوی قورباغه‌های آوازه خوان، قورقور پررنگ تری داده است...

به پیش می‌روم. در یک دوراهی تابلویی نصب است که باید برای رفتن سمت چپ را انتخاب کنم. جاده جنگلی را. طبیعتی که ریشه در شمال آبا و اجدادی‌مان دارند. همانقدر قدیمی، پُرحکایت و راز، شیداگر.

اینجا افراها شعر میخوانند

چگونه چشم اندازهای بکر این جاده را بنویسم که اَدای دین کرده باشم به طراوت و استادی توأمانش. همین قدر بگویم که در شگفتی این جاده غرق خواهید شد. در لباس‌های شسته بر پرچین‌ها. در افراهایی که شعر میخوانند.

تحفه این سفر، بی‌شک جاده ایست که می‌شود پابه پایش، دشت و کوهپایه دید. دره‌های پُرعظمت و مدهوش کننده.

می‌شود یک دلِ سیر، کنسرتِ درهمِ بلبل و قورباغه و جیرجیرک را غنیمت شمرد و دلخوشی ملاقات با روستای «سِرتا» را. آن هم از جاده‌ای که توصیفش، کارِ سهراب و نیما و جلال است، نه هر قلم چرخانی.

از جنگلبانی می‌گذرم. هشدارهای «زباله نریزید» و «دلمان برای این میراث بتپد» را می‌خوانم و به سرزمین تودرتو و سربه فلک گذاشته می‌رسم. به کیلومترها درختان جاندار که تکه تکه و بریده و پُرحرف، کنارجاده جان داده‌اند.

در دلِ مازندران، خبرهائیست...

در دلِ مازندران، خبرهائیست...در شاهراه‌ها و دالان‌های جنگلی بکرش... دکتر نیستم اما تجویز می‌کنم به‌عنوان یک روستاگرد شمالی، حتماً بروید به «سِرتا». به آنجا که ناگهان بعد از کیلومترها، انبوه جنگل کنار می‌رود و فنس‌های روستایی با کرشمه و طنازی، رُخ نشان می‌دهند...

آنجا که بوی مُهره و پَیلَم می‌دهد و گزنه‌های خودرو دارد و مرغ‌های محلی و گاوهای شیرده.

آبادی که خانه‌های گلی و قدیمی اش – شکرِ خدا – هنوز به چنگال شهرزده ها و ویلاخورها نیفتاده است. پروانه دارد. گنجشک دارد. زنبور و ملخ دارد. و بی شک، شات پشت شات، عکاسی.

به آنجا که مردمان بی‌ریا و باصفایش - به آشنا و مسافر - محصول باغشان را تعارف می‌زنند. نه دانه‌ای و مُشتی، زنبیلی.

در «سِرتا»، درِ خانه‌ها باز است... کسی چه می‌داند؛ شاید مجنون، اهل سِرتا بوده است...



برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.