امروز و ۴ سال پس از فوت معلم فداکار، پسر بزرگش پا، جای پای پدر گذاشته و معلم شده است؟ جالب اینکه پسر دوم «امید زاده» هم به یاد پدرش، شغل آتش نشانی را انتخاب کرده است تا دیگر نگذارد هیچ آتشی، سایه پدرها را از سر خانواده دور کند.

نجات ۳۰ نفر از دهان آتش!

قدس آنلاین - ما، نسل فضای مجازی، نسل فراموشکار، فراموشمان شده بود که چند سال پیش «حسن امید زاده» - معلم فداکار گیلانی – چطور به دل آتش زد تا دانش آموزانش را از میان جهنم دود و شعله های سرکش نجات دهد. 

درست وقتی دل به دریای آتش زدند و دیگر برنگشتند که داشتیم باور می کردیم نسل «مردانِ مرد»، نسل «ققنوس» هایمان ته کشیده است! ما، نسل فضای مجازی، نسل باورها و احساسات مجازی، نسل اعتقادات مجازی، نسل فراموشکار، مدتها بود که انگار تسلیم قیل و قال و زرق و برق اخبار انبوه و متراکم سیاسی و غیر سیاسی شده و نشسته بودیم به حسرت خوردن. به نشانه تسلیم دستهایمان را بالا برده بودیم و نشسته بودیم تا دیگران، تاریخ و گذشته مان را برایمان بنویسند. غافل مانده بودیم از دیروز، از همین نزدیکی و از ققنوس هایی که پیش از این نیز دل به دریای آتش زده و جان دهها نفر را نجات داده اند. ما، نسل فضای مجازی، نسل فراموشکار، فراموشمان شده بود که چند سال پیش «حسن امید زاده» - معلم فداکار گیلانی – چطور به دل آتش زد تا دانش آموزانش را از میان جهنم دود و شعله های سرکش نجات دهد. سوختگی نزدیک به صد درصد، رنج و دردها و چهره نیم سوخته اش را فراموش کرده بودیم و همین شد که روز پنج شنبه گذشته وقتی «پلاسکو» به تلّی از آهن و آتش تبدیل شد، باور نمی کردیم اگر ققنوس های آتش نشان پیش از آن، دل به دریای آتش نزده بودند شاید حالا دل نگران جان ۲۰۰ یا ۳۰۰ نفر از ساکنان پلاسکو بودیم.

روستای «بیجار سر»

«حسن امید زاده» را اینترنت، ویکی پدیا و ... هم شاید درست نمی شناسند یا اینکه براحتی او را به یاد نمی آورند. همین قدر می دانند و نوشته اند که زاده ۱۳۳۳ بود و اهل «شفت» در استان گیلان. روستای «بیجار سر» استان گیلان، آنقدرها گمنام بود و هست که از ۱۹ سال پیش تا امروز هنوز در ذهن و خاطره بسیاری از ما رد و نشانی از آن پیدا نمی شود. همه آنچه در باره زندگینامه اش پیدا می شود همان سن و سالش است و اینکه در زمان حادثه –سال۷۶ – ۱۷ سال سابقه کار داشت و با این وجود در دبستان روستای «بیجار سر» خدمت می کرد... البته تصویر سنگ قبر و توضیح اینکه مزار و خانه ابدی این معلم فداکار، بیشتر از چند دقیقه با خانه دنیایی و محل زندگی همسر و ۶ فرزندش فاصله ندارد را هم می شود در اینترنت پیدا کرد.

به آب و آتش زدن

سال ۷۵ ، روستای «بیجار سر»، ساعت ۹ شب - همسرش شام را حاضر کرده  و سفره را انداخته بود. عجله داشت شام را بخورند تا برود به کارهای خیاطی اش برسد و کمک خرج خانواده باشد. «حسن زاده» اما چشم دوخته بود به تلویزیون کوچک و سیاه و سفید گوشه اتاق. همسرش  دوباره صدایش زد، بدون اینکه برگردد گفت: «خانم متوجه نیستی؟ نگاه کن...اخبار داره میگه ۴ دختربچه توی مدرسه سوختن...من اونجا بودم به آب و آتش می زدم تا جون این بچه ها رو نجات بدم ...». اینها را گفت و گریه اش گرفت. همسرش خواست دلداری بدهد: «حالا کاری نمی شه کرد...اتفاقیه که افتاده...بیا شامتو بخور...» . امید زاده نگاهی به همسرش کرد و گفت: خدای نکرده دخترمان – طیبه – توی این اتاق بسوزد شما چیکار می کنی... می شینی و شام می خوری؟  اینا برای من مثه طیبه هستن...!

آتش وحشی

سال ۱۳۷۶ ، ۱۸ بهمن ماه، ساعت ۱۱ صبح –  مشغول درس دادن به بچه های کلاس پنجم بود. طوفانی که بیرون بپا شده بود حواس معلم و بچه ها را پرت می کرد. سرما از لابلای درزهای در و پنجره نفوذ می کرد و گاه تن بچه ها را می لرزاند. بخاری نفتی گوشه کلاس تقلا می کرد تا حریف سوز و سرما بشود. وسط همهمه طوفان، یکباره صدای هیاهو و داد بیداد بچه های کلاس دوم برخاست. «امید زاده» کلاس پنجمی ها رها کرد به امان خدا و خودش را رساند به کلاس دوم. باد و طوفان معلوم نیست چگونه اما بخاری نفتی را مشتعل کرده بود. جوری که افتاده بود جلوی در و شده بود یک کُپه آتش! لهیبش از یکی دو متری سر و صورت را می سوزاند. «امید زاده» بسم الله گفت و زد به آتشی که حالا افتاده بود به جان در و نیمکت ها و لابد لباس بچه ها. ۳۰ دانش آموز را هر طور بود از معرکه نجات داد. خواست مطمئن شود کسی لابلای نیمکت ها نیفتاده باشد... طوفان دوباره غرید و بادی که از شیشه های شکسته پنجره وزید، در کلاس را محکم به زد. «امید زاده» ماند و در بدون دستگیره که باز شدنش محال بود. آتش وحشی دستش به بچه ها نرسید اما حالا معلم را گیر انداخته بود!

۳۰ نفر

۳۰ دانش آموز کلاس را نجات داد. اما خودش ماند میان شعله های آتش. وقتی نرده های پنجره را شکستند و به دادش رسیدند از حال رفته بود. سر و صورت، دستها و بخش های از بدنش بدجور سوخته بود. کسی امید به زنده ماندنش نداشت. هیچکس حاضر نشد یا نتوانست توی آمبولانس، یک تکه گوشت و پوست سوخته را همراهی کند. آخر کار رئیس اداره «شفت» همراهش شد. به تهران منتقل شد و چند ماه بستری و چندین عمل جراحی، بیماری را که با نزدیک به صد درصد سوختگی امیدی به زندگی نداشت، دوباره به زندگی بازگرداند.

وجدانم راحت است

به زندگی برگشت اما دیگر نتوانست به کلاس درس برگردد. حالا این همسر و فرزندانش بودند که پدر را تر و خشک می کردند. لقمه می گرفتند و به دهانش می گذاشتند. سلامتی اش را میان آتش و دود جا گذاشته بود اما مردانگی و صبر و تحمل را نه. همسرش می گوید در همه ۱۵ سالی که پس از حادثه زنده بود یک بار، حتی یک بار از وضعیتش شکایت نکرد. چه آن روزهایی که لباس های سوخته و چسبیده به پوست و گوشتش را قیچی می کردند، چه وقتی زخمهای دردناک سوختگی را پانسمان می کردند و چه زمانی که دوره نقاهت را می گذراند، شکایتی نداشت. هر از چندی می گفت: «وجدانم راحت است». راحت بود. با آن همه درد و رنج راحت بود نه به خاطر مدال لیاقتی که از رئیس جمهور گرفت. نه به خاطر وعده های عمل شده و نشده مسؤولان. بلکه به خاطر پروانگی اش. به خاطر اینکه جلوی چشم بچه های کلاس پنجم، پروانه وار به آتش زده بود تا درس آخر را به آنها بدهد.

معلم – آتش نشان

خبر فوتش را سال ۹۱ برخی خبرگزاری ها اعلام کرده و برخی ها نیز بیخیال شدند!  مراسم بزرگداشتش هم که تا سال پیش، خط در میان برگزار می شد آنقدرها چشم مخاطبان را نگرفت. حتی برخی ها اواخر سال ۹۳ خبر فوتش را اعلام کردند! دانش آموزان کلاس سوم ابتدایی اما شاید او را بهتر ازمابشناسند. آنها دستکم یکی دو بار داستان «امید زاده» را در کتاب درسی شان خوانده و مشقش را نوشته اند. راستی خبر داشتید امروز و ۴ سال پس از فوت معلم فداکار، پسر بزرگش پا، جای پای پدر گذاشته و معلم شده است؟ جالب اینکه پسر دوم «امید زاده» هم به یاد پدرش، شغل آتش نشانی را انتخاب کرده است تا دیگر نگذارد هیچ آتشی، سایه پدرها را از سر خانواده دور کند.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.