۵ اسفند ۱۳۹۵ - ۱۰:۲۴
کد خبر: 506604
با بُقچه درد دل آمده‌ام...

قدس آنلاین - خوب‌ترین بنده خدا! با بُقچه درد دل آمده‌ام... با حرف و حدیث و غُرولند و شکایت... با کلمات و جملاتی که روی هم تلنبار شده اند و دوست ندارم بیشتر از این بوی نا و انزوا بگیرند...

عزیز پسر فاطمه! از روزگار گردون که هم عبور می‌کند و هم متوقف است، دلخورم... از روزی که خاتمه می‌یابد، اما فردا در بستری سیاه و خاکستری صف می‌کشد تا بی انتظار به پیش برود... از آدم‌ها که دورند از هم، از شما، از فردا، از یوم الحساب...

می خواهم از دیده‌ها و شنیده‌ها گفت‌وگو کنم... از گذرانی که گاهی آن قدرها حلال و باوقار نیست... از بی عدالتی، محرومیت، گناه... طلوع به طلوع را از دست ندهم و فرج خوان تر از همیشه دست به دامان اشک‌هایی شوم که جهان را بلرزاند...

نگرانم از حجم ظلم‌ها و قلبم تیر می‌کشد از هر خطی که می‌افتد بر صورت ایمانِ آشنا و غریبه.

خداپسندانه‌های عالمیان انگار کم رنگ شده است آقاجان... جنگ پشت جنگ... بی وفایی پشت بی وفایی... و فراموشی و فراموشی و فراموشی.

دوره عجیبی است... نغمه عشق میان اصوات بی شمار کیهان، مظلوم شده این روزها... مثل آفتاب که قرن‌هاست در همسایگی مان غریب‌ترین است.

بهانه نیاورده‌ام... وزن بقچه‌ام از گفتنی‌ها و ناگفتنی‌ها سنگین است... از درد، سنگین است... مدام دارا و ندار را می‌بینم و باورهایی را که بی‌رنگ‌اند...

مدام همنشینِ زخم می‌شوم ای بنده خوب خدا... که اگر از ظلمت و بیراهه و التهاب با شما حرف نزنم، انگار پوست نمی‌اندازم.

سرگیجه می‌گیرم از نبودن‌ها. از پرده‌های جهل. از اینکه انگار یادمان و یادشان رفته رسولمان کیست! و این لحظه را کجا به غیبت می‌گذراند!

باز گره از بقچه ام باز می‌کنم ای آخرین پیشوای زمین تا دریای اشک‌ها، سجاده‌ام را پُر کند و لکنت و هق هق، قرارم بخشد.

درد دل کردن با شما آن قدر خوب است که هربار انگار به ولایتی می‌رسم شبیه بهشت... سبز، آرام، پُررمز و راز... ای شریک غم‌های منتظران! ای مولای دور و بی‌اندازه نزدیک.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.