خط قرمز- بهاره بختیاری: گمان می‌کردم، کار خوبی انجام می‌دهم چه می‌دانستم، ضامن یک آدم از خدا بی خبر می‌شوم. بعد از یک عمر کار کردن و آبروداری پیش در و همسایه باید حالا پشت میله‌های زندان باشم.

زندان، تاوان اعتماد بی جا

ناصر در سن 50 سالگی ضامن شاگرد مغازه‌اش شد تا او به خاطر بدهکاری به زندان نیفتد، اما حالا برای پرداخت 100 میلیون تومان به طلبکاران از ستاد دیه و خیران تقاضای کمک دارد.

در مقابلش قرار می‌گیرم تا داستان زندگی‌اش را برایم تعریف کند.

سخن را با گلایه از روزگار شروع کرده و می‌گوید: بهار سال 93 بود که جوانی برای کار کردن به مغازه صافکاری ام آمد تا کار کند. زن و بچه داشت و داستان زندگی‌اش دل انسان را به درد می‌آورد.

چند روزی از حضور علی در مغازه‌ام می‌گذشت، صبح‌ها زودتر از من می‌آمد و مشتاق کار بود.

چند ماهی گذشت که طلبکاران نشانی محل کار جدیدش را پیدا کرده و سراغش آمدند.

هر طور بود آن‌ها را با وعده آرام کرد. از آن روز به بعد دیگر مانند همیشه سرکار نمی‌آمد و دست و دلش به کار نمی‌رفت. تا اینکه یک روز زن میانسالی به مغازه‌ام آمد و گفت مادر علی است، او گفت که طلبکارها با حکم جلب آمده و علی را زندانی کرده‌اند و از من خواست با جواز کسب زمینه آزادی‌اش را فراهم کنم و من هم با جواز کسب راهی کلانتری شدم و چند روز بعد علی آزاد شد. او بعد از آزادی چند روزی سر کار آمد و بعد ناگهان غیب شد از هر جا سراغش را می‌گرفتم به بن بست می‌خوردم. او فرار کرده و دست من را در پوست گردو گذاشته بود. برای تأمین 50 میلیون از بدهکاری شاگرد فراری‌ام حتی خانه‌ام را فروختم، اما انگار بدهی‌هایش تمامی نداشت. خانواده‌ام آواره اجاره نشینی شدند و زنم بیماری ام اس گرفت، دیگر توان پاسخ دادن به طلبکارهایش را نداشتم.

شیطان گولم زد و سراغ پول نزول رفتم شاید حلال مشکلم شود اما نه تنها مشکلم حل نشد که با حکم جلب طلبکارها راهی زندان شدم.

اکنون شب‌ها به جای خانه راهی زندان می‌شوم و روزها کار می‌کنم تا از پس بدهکاری‌های شاگردم برآیم، این زندان تاوان اعتماد بی جا به نامردان و ضمانت کردن یک زندانی است.

منبع: روزنامه قدس

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.