۱۶ خرداد ۱۳۹۶ - ۱۶:۵۹
کد خبر: 536576

جامعه: راستش بهار امسال قسمت ما نشد که حتی چند دانه توت از همان‌هایی که در کوچه و خیابان روی زمین می‌ریزد و زیر پای رهگذران له می‌شود، نوش جان کنیم!

 سید مصطفی حسینی راد

فقط بوی خوب توت را گاهی در کوچه محله پدری که در روزگار کودکی و نوجوانی، صبح‌ها درخت‌های توتش را با کمک همسایگان می‌تکاندیم، حس کردم و حسرت خوردم.

چند بار جلوی خانه پدری که یک درخت توت کاشته‌اند و هنوز کوچک است، دخترکم از من تقاضای توت کرد اما دستم به شاخه‌های بالایی که هنوز توت داشتند نرسید و شرمنده‌اش شدم.

یادش به‌خیر! خودمان در حیاط بزرگ خانه‌مان یک درخت توت داشتیم که خودم شاهد کاشته شدن آن و سپس پیوند زدن توت سفید توسط یکی از همسایه‌ها به این درخت بودم. درختی که بعدها آن‌قدر بزرگ شد که خیرش به همسایه‌های کناری‌مان هم می‌رسید. تازه در سال‌های بعد، همان همسایه که حالا پیر و بیمار شده است آمد و یک شاخه بزرگ شاه‌توت هم به این درخت توت پیوند زد و از سال‌های بعدش ما شاه‌توت هم داشتیم، چه شاه‌توتی، صادراتی!

ما در حیاط خانه‌مان فقط درخت توت نداشتیم که! درخت سیب، بِه، آلبالو، گیلاس، انجیر، هلو و انواع و اقسام گل‌ها و سبزی‌ها را هم داشتیم. حالا که فکرش را می‌کنم می‌بینم عجب زندگی سرسبزی داشتیم آن روزها در خانه‌ای که تنها یک طبقه داشت اما حیاطی بزرگ با گل‌ها و گلدان‌های بی‌شمار و انواع درختان میوه. عصرها وقتی که هوا خنک می‌شد و لاله‌عباسی‌ها باز می‌شدند آب دادن گلدان‌ها شروع می‌شد. یک ساعت طول می‌کشید تا تمام گلدان‌های دور تا دور حیاط و پس از آن باغچه‌ها را آب بدهیم. کار سختی بود. اما این حیاطِ سرسبز، شب‌ها زحمت آب دادن گلدان‌ها را جبران می‌کرد و با عطر گیج‌کننده محبوبه‌های شب و شب‌بوهایی که دور باغچه‌ها بودند، حسابی خستگی را از تنمان به‌در می‌کرد. دیدن انواع حشرات از هزارپا و شب‌پره گرفته تا انواع سوسک‌ها و جیرجیرک‌ها و حتی زنبورهای عسل و مارمولک‌ها جزو تفریحاتمان بود. مرغ و خروس‌ها، گربه‌ها و موش‌ها هم که جای خود را داشتند! حالا دخترهای من از ۲۰متری سوسک هم رد نمی‌شوند و با دیدن یک ملخ یک سانتی، یک متر به هوا می‌پرند و اشکشان در می‌آید!

اما حالا و در حیاط آپارتمان‌مان حتی یک درخت کوچک هم نداریم که بچه‌هایمان زیر سایه‌اش دقایقی بنشینند و بازی کنند. تا چه رسد به درخت توت و سیب و آلبالو.

دیروز عصر قبل از افطار در بازار میوه، چشمم به سینی توت افتاد. بوی توت، مرا پرتاب کرد به روزهای کودکی. همان صبح‌هایی که همسایه‌ها می‌آمدند در خانه ما تا چادر مخصوص تکاندن توت را بگیرند و با هم برویم برای تکاندن درخت‌های توت کوچه‌مان. چه صفایی بود و چه صمیمیتی. خدا رحمتش کند آقای زارع که آن روزها هنوز مقداری از قوّت جوانی را در زانوهایش داشت با قامت بلندش از درخت تنومند وسط کوچه بالا می‌رفت و همسایه‌ها دور تا دور چادر را می‌گرفتند. باران توت درست مثل مائده آسمانی نازل می‌شد و ما بچه‌ها زیر چادر پنهان می‌شدیم. بعدش هم سطل سطل توت بود که به خانه همسایه‌ها می‌رفت و صبحشان را شیرین می‌کرد. چه توت‌هایی! شیرین‌تر از قند و بزرگتر از دو بند انگشت.

از فروشنده پرسیدم توت کیلویی چند؟ گفت ۱۰هزار تومان! برق از چشمم پرید. این توت‌های ریز و له شده کجا و آن توت‌های درشت و سفید محله پدری کجا. چاره‌ای نبود! یاد دخترم افتادم که امسال اصلاً طعم توت را نچشیده بود. برای این که طعم این میوه شیرین را فراموش نکند و خودم هم بتوانم یادی از دوران نوجوانی بکنم، یک کیلو توت خریدم و به سمت خانه راه افتادم. در بین راه به این فکر می‌کردم که چرا در این روزگار، دیگر آن صمیمیت گذشته بین مردم نیست و صبح‌های بهاری، مردم در کنار هم و چادر به‌دست در حال تکاندن درخت‌های توت محله دیده نمی‌شوند. چرا دیگر مثل گذشته، مردم به فکر کاشتن درخت میوه در خانه‌ها و خیابان‌ها نیستند. چرا رنگ زندگی این‌قدر عوض شده است...

منبع: روزنامه قدس

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.