دعوتنامه آورده اند... نمی دانستم در ضیافت عشق، به بدها گذرنامه می دهند... کسی درونم فرخنده است و بالا و پایین پریدنش تمام نمی شود...

قرعه ی مِهر به نامم افتاد

قدس آنلاین، رقیه توسلی: نمی دانستم با این پرونده قطور گناه، روزی مستجاب الدعوه باشم و به خوان شما راهم بدهند...

می دانستم شما هرگز فقیر و غنی نمی کنید، اما نمی دانستم آنقدرها که قرعه مِهر به نامم بیفتد روزی! می دانستم دست رد به سینه ی صِفرها نمی زنید، اما نه آنقدرها که با شور، دروازه ی خانه ام را بکوبند رمضانی!

کسی در من بی نهایت خوشحال است... کسی که از برکت نگاه شما بسیار می داند...

باز به منِ بازیگوشِ نامرتب، علیک السلام گفته اید... به من - که توخالی ترین زائر اگر نباشم - روسیاه ترین و گمشده ترینم...

آقای بزرگوار طوس! با اشک های سرازیر و با انگشتانی که پاکت نامه ای از آسمان نصیبش شده، سلام... عرض ارادت به ساحتی که از صندوقچه ی نگاه زائرانش باخبر است... و سلام بر همه آن هزاران راهی که به شما ختم خواهد شد...

دیگر بر من واجب شده از پشت دیوار بیرون بیایم. از مرخصی برگردم و پا به روشن آباد ببرم. دیگر واجب شده سر قرار آزادی حاضر شوم. مطهر و شسته رفته، رو به گلدسته های مهربانی زُل بزنم. به زیارتی که رنگ هایم را می شوید.

دعوت نامه آورده اند... در پوست گنجیدن گاهی چقدر عذاب آور است... در دم ندویدن و از زمین کنده نشدن...

نمی دانستم به اندازه ی خواص، به نامرغوب ها نظر می کنید... نمی دانستم زخمی ها را با لبخندی گشاده تر می پذیرید و سربه هواترین ها، یک روز چه خاطرخواهانی از آب در می آیند... نمی دانستم حال نیک، اینگونه میرغلامم می کند...

دعوت نامه آورده اند... گاهی چه زیبا آدم از نیمه راه مُردن بازمی گردد تا دو دستی خودش را از پرتگاه بقاپد... نفس بریده و عاشق...

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.