همیشه جلوی در امام‌زاده می‌ایستاد. می‌گفتم چرا جلوی در؟ در جوابم با خلوص خاصی می‌گفت برای این خاندان باید دربان بود، خاکی و سربه‌زیر. برای این خاندان هرچقدر خودت را کوچک‌تر کنی، بزرگ‎تر می‌خرندت.

زندگی ما از ابتدا با شهادت گره خورده بود/ برای این خاندان باید دربان بود

شهید امیر سیاوشی متولد ١٥ خردادماه سال ٦٧ در ۲۹ آذرماه سال ۹۴ در خان‌طومان سوریه به فیض شهادت رسید. شهید امیر سیاوشی تکاور نیروی دریایی سپاه پاسداران بود که بعد از دوران عقد درحالی‌که هنوز وارد زندگی مشترک نشده بود، راهی دیار جانان شد و «عشقستان» امروز هم‌کلام ریحانه قرقانی، همسر اوست که می‌گوید: من و شهید هم‌محله‌ای بودیم و به‌فاصله ٣ کوچه از یکدیگر زندگی می‌کردیم. ایشان مرا در امام‌زاده علی‌اکبر چیذر، یعنی مکانی که هم‌اکنون پیکر مطهر همسرم را به امانت نزد خود دارد، دیده بود. درواقع من انتخاب خود شهید بودم. بعد از فراهم شدن شرایط، خواستگاری انجام شد و در تاریخ ۱۳تیر ۹۲، مراسم عقد برگزار شد. امیرآقا کاملاً متکی به خود بودند و تلاش می‌کردیم تا زندگی مشترک را با شراکت یکدیگر بسازیم. به همین دلیل تا خرید منزل، دو سال و نیم عقد کرده بودیم. ایشان فوق‌العاده مهربان، شوخ‌طبع و خنده‌رو، آرام، مأخوذ به حیا، مردم‌دار، ورزشکار، هیئتی و مقید به شرکت در مراسم مذهبی بودند.

    

با اصابت به چشمش به شهادت رسید          

ازنظر اعتقادی فردی میانه‌رو و مذهبی بودند. عاشق امام‌حسین(ع) و اراتمند خانم حضرت زهرا(س). هرسال برای رسیدن ماه محرم بی‌صبرانه روزشماری می‌کرد و برنامه‌ها و مأموریت‌هایش را طوری تنظیم می‌کرد که محرم تهران باشد. می‌گفت محرم باشد، سینه‌زنی باشد، حال‌وهوای حسینی باشد و من نباشم؟ حس می‌کنم برای بقیه سال انرژی نخواهم داشت. در میدان امام‌زاده چایخانه برپا می‌کرد و همه اقلام موردنیاز را از مواد درجه‌یک تهیه می‌کرد تا مبادا برای این خاندان خدای‌نکرده کم‌کاری کرده باشند. همه‌چیز در نهایت سلیقه بود، هیچ‌وقت طعم چای دارچین‌هایی را که در چایخانه برای سینه‌زنان درست می‌کرد، فراموش نمی‌کنم.

همسر شهید ادامه می‌دهد: امیرآقا علمدار شهید کربلا نیز بود، ماشینش را فروخت و با پولش علم خرید و چه زیبا که همانند علمدار کربلا، حضرت ابوالفضل العباس(ع) با اصابت تیر به چشمش به شهادت رسید و مسیر وصال با یار برایش باز شد. چندسالی بود که لیاقت پوشیدن لباس سبز خادمی هیئت رزمندگان(رأیت العباس) را به‌دست آورده بود. همیشه جلوی در امام‌زاده می‌ایستاد. می‌گفتم چرا جلوی در؟ در جوابم با خلوص خاصی می‌گفت برای این خاندان باید دربان بود، خاکی و سربه‌زیر. برای این خاندان هرچقدر خودت را کوچک‌تر کنی، بزرگ‌تر می‌خرندت.

 خاک خان‌طومان به خونش رنگین شد

چندماهی بود فقط از رفتن می‌گفت. پی‌گیر اخبار جنگ بود و بچه‌هایی که در رفت‌وآمد به سوریه بودند. حتی به خودم گفت با یکی از آشنایانم برای اعزامش صحبت کنم. برایم سخت بود که امیر را در آن شرایط پرتنش تصور کنم و ازسوی دیگر تحمل یک‌لحظه دوری از امیر را نداشتم، به این دلیل سعی می‌کردم از رفتنش چیزی نگویم، تا این‌که ازطریق بسیج اسلامشهر و در آذرماه ۹۴ به‌صورت کاملاً داوطلبانه اعزام شد و ٢٤روز بعد، خاک خان‌طومان با سرخی خون مطهرش رنگین شد. امیر به‌دلیل شغلش سفرهای مأموریتی زیادی به خارج از کشور داشت و از اعزامش به هیچ‌کس حرفی نزد. عملیاتی در پیش بود که زمینه را برای آزادسازی خان‌طومان فراهم می‌کرد. حدود ساعت٥:٣٠ یا ٦ صبح شروع به پیش‌روی کردند. بعد از ٢کیلومتر رسیدن به محل درگیری، مشغول پاک‌سازی خانه‌ها شدند و  بعد از ۷کیلومتر به خان‌طومان رسیدند. یکی از گروه‌های عراقی که هم‌رزم آن‌ها بودند، از صبح درگیر بودند. حدود ٣٠نفر وارد شهر شدند. بعد از گرفتن چند موضع به ١٠٠متری هدف رسیدند. به یک باران تیربار غیرمنتظره رسیدند و هرکدام جایی پناه گرفتند. امیر پشت ماشینی پناه گرفته بود. برای رسیدن به یکی از بچه‌ها حرکت کرد که با اصابت تیر به پایش به زمین خورد، چون تیربار دستش بوده و آتش سنگینی روی داعشی‌های تروریست می‌ریخت، تک تیرانداز آن‌ها از ناحیه سر امیر را مورد هدف قرار داد.

زندگی‌مان با شهدا آغاز شد و خاتمه یافت

همسر شهید ادامه می‌دهد: امیرآقا سیاسی نبود و فقط تابع رهبر انقلاب، امام خامنه‌ای بود و علاقه عجیبی به ایشان داشت. از بهترین خاطرت شهید، دیدار آقا از نزدیک در مانور نظامی نیروی دریایی بود. زمان تعریف أبهت و عظمت و صلابت رهبر، برق خاصی در چشمانش مشهود بود. از من خواسته بود قابی از حضرت آقا همراه جهیزیه تهیه کنیم و دیوار منزلمان را با عکس آقا زینت کنم.

من وابستگی عمیقی به همسرم داشتم. وقتی تهران بود، می‌دانستم در هوایی نفس می‌کشم که امیر نفس می‌کشد. می‌دانست تا چه اندازه به او وابسته هستم، بنابراین نمی‌گذاشت مدت زیادی از او بی‌خبر باشم. ما مدام با زنگ و پیام با هم صحبت می‌کردیم. به من می‌گفت شرایط کاری من به‌گونه‌ای است که گاهی شاید نتوانم از خودم خبری بدهم، بنابراین از من می‌خواست که قوی و مقاوم باشم. امیر به عشق معبود و حضرت زینب(س) راهی سوریه شد. بنابراین مطمئن هستم زیباترین عاقبت دنیا را داشته است، هرچند که دلتنگی دوری از او تا آخرین لحظه عمرم، میهمان زندگی‌ام خواهد بود.

زندگی ما از ابتدا با شهادت گره خوره بود. زمانی‌که مهر امیر به دلم نشست، از ۵ شهید گمنام خواستم که عشق ما را مستحکم‌تر کنند. بعد از عقد قرار گذاشتیم اولین جایی‌که می‌رویم، کهف‌الشهدا باشد و آنجا  دست بر مزار شهدا، برای بودن درکنار هم، هم‌قسم بشویم. امیر همیشه می‌گفت ما همدیگر را از خدا خواستیم، قول‌مان و قسمت‌مان پیش شهداست، مطمئن هستم خوشبخت می‌شویم.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.