من، تابستان و میوه‌فروشی شاغلام

تمام سال را منتظر بودیم که تابستان از راه برسد و برویم دنبال یک کار ساده که برایمان مبلغ ناچیزی به‌همراه داشته باشد تا بتوانیم هزینه‌های مدرسه را که شامل رخت و لباس مدرسه و کیف و کتاب و دفتر می‌شد، تأمین کنیم. سر کوچه ما میوهفروشی شاغلام بود. عصرها که سر ذوق بود، آواز می‌خواند: «گل به‌سر دارد خیار» و از این قبیل تک‌مصرع‌ها و من با خودم می‌گفتم چرا خواننده نشده شاغلام؟ عاشق کار در میوه‌فروشی بودم. شاغلام هم از این اخلاق من سوءاستفاده می‌کرد و هفته‌ای هفت‌تا تک‌تومنی (که برای جوان‌های امروزی مفهومی ندارد و اگه روی زمین ببینند، خم نمی‌شوند بردارند. البته همان‌زمان هم مبلغ زیادی نبود!) به‌عنوان دستمزد به من می‌داد.

جالب‌ترین قسمتش وقتی بود که باید می‌رفتیم میدان بار فتح‌آباد برای خریدن میوه. از جیب‌های ورقلنبیده شاغلام که پر از پول بود خیلی خوشم می‌آمد و این‌که بار هندوانه و طالبی را یک‌جا بخرد و به من بگوید: «بپر راننده نیسان رو بگو بیاد»

اصلاً برایم مهم نبود پسرش مجید، سحر بیاید از خواب ناز بیدارم کند، اما اعصاب مجید به‌هم ریخته بود. بنابراین روزهایی که قرار بود برویم میدان بار، همان داخل مغازه می‌خوابیدم و از بوی طالبی لذت می‌بردم. شاغلام هم خیالش راحت بود که کسی به میوه‌هایش چپ نگاه نمی‌کند و میوه‌ها را داخل مغازه نمی‌برد و من تا صبح مواظب بودم کسی چپ به میوه‌ها نگاه نکند.

وقتی بعد از سال‌ها عذر مرا خواست، خودش روی تخت بیرون مغازه می‌خوابید، ولی این‌قدر خوابش سنگین بود که یک‌عده تختش را برده بودند وسط میدان اصلی گذاشته بودند و صبح که بیدار شده بود دیده بود دورش ترافیک شده است.

این‌جوری انتقام مرا از شاغلام گرفته بودند. نامردید اگر فکر کنید نقشه این‌کار را من کشیده بودم!؟

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.