۱۹ تیر ۱۳۹۶ - ۱۳:۴۸
کد خبر: 545990

یادداشت

هی رفیق، عجله هم نکن!

سیدمحمد سادات‌اخوی
هی رفیق، عجله هم نکن!

سلام رفیق!... حواست به منه؟!... می‌گم... حدود بیست و چند سال پیش، عادت کرده بودم و «نماز»هام رو تُند می‌خوندم... کلمه‌ها رو هم درست ادا می‌کردم ها... اما خب، «تند» می‌خوندم... اگه می‌خواستیم جایی بریم هم که تندتر!... هم تند می‌خوندم و هم با دلشورة دیرشدنِ کارهام... گاهی «آدم‌بزرگ»‌هایی که اطرافم نشسته بودن، جوری نگاهم می‌کردن که خودم سرعت نمازم رو می‌فهمیدم!... اما خب چاره‌ای نبود، «عادت» کرده بودم دیگه... گاهی هم آدم‌هایی رو می‌دیدم که از من هم تندتر می‌خوندن!... اون‌ها رو که می‌دیدم، ناخودآگاه خنده‌م می‌گرفت... احساس می‌کردم با هم مسابقه گذاشته بودیم!... «الله اکبر» اول نماز رو که می‌گفتیم، با هم می‌گفتیم... اما یهو از یه‌جای نماز به‌بعد، متوجه می‌شدم که طرف، ازم جلو افتاده بود... مثلاً من هنوز داشتم ذکرهای «قنوت» رو می‌گفتم که طرف رفته بود به «سجده»!... از اونجا به‌بعد، سرعتم رو بیشتر می‌کردم!... گاهی هم از یه‌جای نماز به‌بعد، قاتی می‌کردم که من جلوتر بودم یا طرف!... تا این‌که یه‌روز در همین‌ رواق (که عکسش رو می‌بینین)، تندتر از همیشه مشغول نماز «ظهر و عصر» بودم (خیرِ سرم می‌خواستم زودتر به زیارت «ضریح» برسم!)... نماز اولم تموم شده بود و می‌خواستم بایستم و نماز دوم رو شروع کنم که یهو یه پسربچة هشت‌نُه‌ساله سر رسید و کنار من ایستاد... خیلی آروم دست‌هاش رو گذاشت کنار گوش‌هاش و «الله اکبر» گفت و ایستاد به نماز... بی اون‌که عجله‌ای کنه... نگاهی به قیافه‌ش کردم... چشم‌هاش به «مُهر» نمازش خیره بودن و حواسش به نمازش جمع بود... بعد هم آروم به «رُکوع» رفت... انگار یه سطل آبِ یخ ریختن روی سرم... بعد هم که نمازش تموم شد، آروم مهرش رو برداشت... بعد هم ایستاد و رفت به‌طرف ضریح «امام‌رضا(ع)»... خلاصه که آب شدیم رفت رفیق!... قربونت!... تا پنجشنبة بعد، خدانگهدارت!

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.