مادر بزرگم همیشه می گفت: اگر می خواهی از میوه درخت زندگی بچشی، عاشق باش. هر روز عاشق باش.

قدس آنلاین، گروه استانها - رقیه توسلی: خدابیامرز وِرد زبانش این بود که هر صبح تازه به خودت بگو می خواهم امروز هم مهربان ترین بنده خدا باشم.

از آن سال ها، بسیار گذشته است و من بارها و بارها به عمق گفته هایش پی برده ام؛ که یکی اش همین حالاست که زندگینامه بانو «ریحانه» را می شنوم.

می شنوم که تقدیرش در دایره گردون، دیگرگونه می چرخد و در کجاوه عروس بَرانش - به ناگاه- هلهله ها تمام می شود و چشم که باز می کند، تصادف یادش می آید و بی حسی که اجازه نمی دهد خودش باشد... همان آدم سابق... همان عروسی که با لباس برّاق و تاج و دسته گل رنگارنگش رفت بین میهمان ها... همان که...

از خاطره آن روز، آن خودرو و آن بیمارستان، ریحانه دیگری متولد می شود که می گویند قطع نخاع شده است.

مادربزرگم راست می گفت که خدا، اشرف مخلوقاتش را پیاپی می آزماید و آن که سربلند از خوان های آزمودن بیرون بیاید، روی سر فرشته ها جای دارد.

حالا حکایت همین عروس و داماد است...

قصه مردی که در رخت شادی و دامادی، تمام قد ایستاد به عشق خواهی. ایستاد به صبوری و رضا.

قد خم نکرد و رفت تا مجنون ترین همسر عالم باشد، این بار اما بی گل و کجاوه و هورا...

رفت تا به «بله» خطبه عقد، وفا کند و یاد آدم ها بدهد، دوست داشتن هرروز زاد و ولد می کند، اگر بخواهیم.

آقای داماد، به سرنوشت احترام گذاشت و آرام آرام با پهلوانی که در روح اش زندگی می کرد، بر سر یک سفره نشست. بر سرِ سفره مهربانی، سفره معرفت، سفره ی رازهای پنهان و پیدا.

شاید آن تصادف، زخمی ترین و غم انگیزترین اتفاق زندگی بانو «ریحانه» را رقم زد اما برگزیده ترین تاریخ ها - همیشه پشتِ در- حاضرند.

مادربزرگم می گفت: مرگ هم نمی تواند آدم ها را از هم جدا کند، اگر بخواهند. چه برسد به غم و پریشانی و بیماری و مصائب تلخ. می گفت: هیچ اندوهی آنقدر مانا نیست که با دستانِ قدر قدرتِ عشق، درمان نشود.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.