چندروز است مهمان داریم. مادربزرگ مهمان ماست. مادر راه می‌رود و هی می‌گوید: «اختیار دارید! شما صاحب‌خانه‌اید خانم‌جان!»

حواست شش‌دانگ به من باشد

خانم‌جان هم خوشحال از میزبانی عروس کدبانویش راه می‌رود و می‌گوید: «زنده باشید فرزانه‌خانم جان!» خانم‌جان از این مادربزرگ‌ها نیست که بالای خانه بنشیند و به متکایی تکیه کند و دائم توی کیفش دنبال قرص و دواهایش بگردد و از مریضی‌های جورواجورش شکایت کند. اما از این مادربزرگ‌هاست که اگر عیبی در شما ببیند، محال است به رویتان نیاورد. عیب همه‌چیز را می‌گوید. عیب‌های زمان جوانی خودش را هم می‌گوید که خیلی به شما برنخورد.

مادربزرگ با من رابطه‌ای خوب و صمیمی دارد. در این صمیمیت خیلی نیاز نمی‌بیند عیبهای زمان جوانی خودش را بگوید که به من بَرنخورد. تا می‌تواند از کارهای خوب و درخشان خودش تعریف می‌کند. می‌گوید تو جنبه‌اش را داری و زود به گوشه قبایت برنمی‌خورد. من هم چون از این تعریفش خوشم می‌آید، سعی می‌کنم واقعاً نشان بدهم که به گوشه قبایم برنمی‌خورد.

الان دو روز تمام است که به حواس‌پرتی‌هایم پی‌برده و عزمش را جزم کرده حواس‌پرتی‌ام را درمان کند و هی تکرار می‌کند دخترای مردم این‌قدر حواسشون جَمعه مادرجون! قربون قدت برم، شمام حواستو جمع کن! آخه این‌که نشد کلید رو جا گذاشتی روی در، اومدی توی خانه. خب دزدی چیزی برمی‌داره کلید رو... تازه کلید رو از روی در برداشتم دادم دستت، می‌بینم کتری داره می‌سوزه. آب نکرده روشنش کردی که چای تازه‌دم بدی دست ما! حواست را جمع کن! چطوری درس و مشقت رو می‌نویسی، خدا می‌دونه! من که هم‌قد تو بودم، یک خانه و زندگی را می‌چرخاندم. شش‌دانگ حواسم جمع بود...»

می‌خندم و می‌گویم: «بعله! شما درست می‌گویید!» چشم‌هایش را ریز می‌کند و نیشگون ریزی از بازویم می‌گیرد و می‌گوید: «امان از شما دخترهای آتیش‌پاره. جدی بگیر مادرجان! حواست را جمع کن!»

می‌گویم چشم و خوشحال می‌شود. انگار شده‌ام سرباز خانم‌جان. می‌گوید: «تا صدایت می‌کنم به سه شماره بیا» می‌گویم: «خانم‌جان شما که خوبی، بابا می‌گوید به دو شماره بیا» می‌گوید: «بس‌که توی عالم هپروتی مادرجان» می‌گویم: «هپروت کجا بود خانم‌جان؟ دارم فکر می‌کنم.» می‌گوید: «عجب‌! این چه فکری است که از زمین و زمان جدایی مادر؟ عصر آمدم در اتاقت، هرچه صدایت می‌کنم می‌بینم داری سقف را نگاه می‌کنی و اصلاً نمی‌شنوی. اول فکر کردم با چشم باز خوابیدی! بعد فکر کردم لابد سقف عیب کرده. شکافته شده، چیزیش شده که آن‌طور زُل زدی بهش.»

خندیدم. خانم‌جان سری تکان داد و از در رفت بیرون. انگار می‌خواست تست سنجش حواس بگیرد، هنوز دو دقیقه نگذشته، صدایم زد. عنکبوتی را که گوشه سقف دنبال می‌کردم ول کردم و به یک و نیم شماره پریدم وسط سالن. خانم‌جان گفت: «چه عجب!» گفتم ای بابا! زود هم می‌آیم باز یک عیبی می‌گیریدها. خانم‌جان خودش را به نشنیدن زد.

 توی مدرسه هم معلم ریاضی‌ام از همه بیشتر شاکی است. حتی از خانم ناظم که می‌گوید: «زنگ هفت و نیم می‌خورد، تو ده دقیقه به هشت می‌آیی، می‌گویم کجا بودی؟ می‌گویی خانم تازه هفت و بیست دقیقه است و ساعتت را هم خیلی جدی نگاه می‌کنی. حواست‌ پرت است دخترجان!»

معلم ریاضی می‌گوید: «این‌همه زحمت می‌کشی، می‌دانم بلدی، چرا وقت نوشتن جواب آخر دقت نمی‌کنی. مثلاً جواب را پیدا کردی که می‌شود ۲۶، بعد می‌نویسی ۶۲ . آخر ۲۶ کجا و ۶۲ کجا؟ می‌فهمم حواست نبوده درست بنویسی. اما خودت بگو تو جای من باشی، نمره می‌دهی؟ حواست را بیشتر جمع کن.»

راستش این‌قدر این جمله «حواست جمع کن را» شنیده‌ام که کهیر می‌زنم از شنیدنش. دوست دارم حواسم جمع‌تر باشد، ولی نمی‌شود، خب چکار کنم؟ به صدتا چیز همزمان فکر می‌کنم. شما قیافه‌ام را می‌بینید که رو به سقف است، رو به پنجره است. دستم زیر چانه‌ام جا خوش کرده و به افق‌های دور خیره شده‌ام، اما باور کنید دارم فکر و خیال می‌کنم. از بیرون شکل حواس‌پرت‌ها به‌نظر می‌رسم. مادربزرگ مهلت داده تا آخر هفته حواس‌جمع شوم. از شما چه پنهان؟ توی عالم خودم بودم  پایم خورده به پارچ شربت زعفران و انفجار رنگ رخ داده روی قالی رنگ روشن مادر. دارد توی حیاط می‌شورد و می‌سابد و دعا می‌کند به جانم. خانم‌جان بلند تکرار می‌کند که بشنوم: «حتماً تا آخر هفته درست می‌شود، شما جوش نزن. قول داده به من. یک حواس‌جمعی بودم قد این‌ها که بودم! آقاجانم می‌گفت باید دخترهای مردم همه از تو یاد بگیرند.» الان هم رفتم که از خانم‌جان یاد بگیرم. شما هم بروید اگر لازم است.

* عاطفه رنگ‌آمیز طوسی، مربی فرهنگی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان شماره۷ مشهد

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.