یک پا «دن هنریک جسپن» است برای خودش. از هر کشوری که اسمش را می آورم و نمی آورم، تند تند کتاب برایم ردیف می کند.

قدس  آنلاین - رقیه توسلی: شیطنتم گل می کند و می گویم: پس سیمرغ اقبال اینجا می خواست روی شانه ام فرود بیاید که نمی دانستم!

که دخترک لبخند می زند و می گوید: نه بابا... پروفایلم بی عکس است و صدهزار تا صدهزار تا هم، فالور ندارم بخدا. اما اینکه زیاد اهل سفر در کتابم را درست می فرمایید. برای همین هر گوشه ی زندگی ام، نویسنده ای پیدا می شود.

از کتابدوستی اش کیف می کنم. از اینکه سبک ها و انتخاب ها و مورد علاقه های مشتریان را روی هوا می زند. و از لیست درخواستی شان هربار صفحه ای باز می کند و با اشتیاق می خواند و نظرشان را جویا می شود.

در لحظه عاشق اش می شوم. عاشق دختر جوانی که در دهه ی دوم و خرده ای عمرش بیشتر از هر کسی که می شناسم سرش توی کتاب بوده و می توانم با او دنیایی حرف داشته باشم. بدون اینکه اسم و رسم اش را بدانم.

روی نیمکت کتابفروشی نشسته ام و برخلاف همیشه مغروق این جهان کاغذی نیستم. در همصحبتی و معاشرتی غرق شده ام که جایش به شدت خالی بود. حظّم وقتی چندبرابر می شود که می فهمم اهل فیلم هم هست.

قابل اعتناترین ساعت های تابستانی ام را با مخاطبی روشنفکر سپری می کنم. بی اغراق با «جسپنِ» کتابگرد از نوع ایرانی اش.

او از ماجراجویی ها و تجربیات سالهای مختصر اما عریض عمرش می گوید. اینکه چطور مبدل به خواننده ای حرفه ای و مجنون شد. از مادرِ فوق العاده کتابخوانش. از بعدازظهرها و عصرها و دورهمی های کتاب شان.

و من به آرشیو و کتابخانه ی پُر و پیمان و ساعت هایی که صرف خواندن و اندوختن کرده است. به گلی جان که یکی دو سال از کودکی های «دن هنریک» آرام و خوشفکر، عقب است.

بعد از دو ساعت و نیم در حالی کتابفروشی را ترک می کنم که شماره ی یک مادر را گرفته ام. شماره ی مادرگلی جان را.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.