​ایلام- آزاده سرافراز جنگ تحمیلی در بیان دوران اسارت و تحمل سختی های آن می گوید: گاهی اوقات از نیمه های شب تا صبح ما را به بی رحمانه ترین صورت شکنجه می دادند که در اثر این شکنجه ها خیلی از اسرا نقص عضو شده و جانباز شدند و ما در اردوگاه و به دور از چشم عراقی ها، خودمان بچه های مجروح رو مداوا می کردیم.

صبحانه هر روزمان ضربه های شلاق بعثی ها بود/بسیاری از اسرا زیر شکنجه های دشمن جانباز شدند

قدس آنلاین گروه استان ها- محمد غلام نیا وحید صدر-  ۲۶ مرداد برای مردم ایران روز خاصی است، خاص از این جهت که رزمندگان و فرزندان این مرز و بوم پس از سال ها اسارت، رنگ وطن را دیدند و بازگشتی سرافرازانه به وطن داشتند.

صحبت از آزادگانی است که سال ها در اسارت نیروهای بعثی بودند، رنج ها دیدند و سختی ها کشیدند و اگر ایران اسلامی در امنیت است و مردم این مرزو بوم در آرامش زندگی می کنند، مدیون آنان است. «علی کناری»  یکی از آزادگانی است که به همین مناسبت با او گفتگو کرده ایم.

*۵۲ ماه و ۴ روز اسارت

خودتان را معرفی کنید.

علی کناری هستم متولد اول اردیبهشت سال ۴۲ در شهر مهران از توابع استان ایلام.

سرباز ارتش بودید؟ در کدام لشکر و در کجا خدمت کردید؟

بله سرباز ارتش بودم و در لشکر ۶۴ پیاده نظام ارومیه خدمت کردم.

کی و کجا اسیر شدید و چند سال در اسارت بودید؟

ما در حال آماده باش بودیم که با پاتک بعثی ها مواجه شدیم، در ۳۰ اردیبهشت سال ۶۵ در منطقه اشنویه دستگیر شدیم و به اسارت عراقی ها درآمدیم و وقتی ما را دستگیر کردند به دیاله عراق بردند و یک هفته تمام ما را در زیرزمینی که وضعیت مناسبی نداشت و نور آفتاب به آن نمی خورد اسیر کردند. بعد از آن یک هفته جهنمی و وحشتناک ما را به فرودگاه دیاله منتقل کرده و در جلوی دوربین های فیلم برداری بطری های آب را نشان ما دادند و همین که فیلم ها را برای سازمان ملل تهیه کردند، به طرز وحشیانه ای ما را با مشت و لگد کتک زدند و بعد ما را به سفارت عراق برده و در آنجا بیشتر از فرودگاه ما را شکنجه کرده به طوری که در اثر این شکنجه ها ۵ یا ۶ نفر از همرزمانمان در همانجا به شهادت رسیدند و در نهایت ۵۲ ماه و ۴ روز در اسارت بودم.

بعد از آن به کجا منتقل شدید؟

بعد از این همه شکنجه ما را به اردوگاه کمپ ۱۰ رمادیه منتقل کردند، در مسیر که داخل اتوبوس بودیم و نزدیک به اردوگاه دیدیم که اسرا را روی بشکه قرار داده و به شدت شکنجه می دادند و در زمانی که ایران عملیات انجام می داد این شکنجه ها بیشتر می شد گاهی اوقات از نیمه های شب تا صبح ما را به بی رحمانه ترین صورت شکنجه می دادند که در اثر این شکنجه ها خیلی از اسرا نقص عضو شده و جانباز شدند و ما در اردوگاه و به دور از چشم عراقی ها، خودمان بچه های مجروح رو مداوا می کردیم.

عراقی ها در بین بچه های ایران نفوذی هم داشتند؟

بله، با همکاری منافقین و نفوذ در اردوگاه ها متأسفانه برخی از افراد را شستشوی مغزی می دادند و باعث درگیری بین افراد می شدند که در یکی از این موارد، ما بچه های ایلامی که حدود ۴ یا ۵ نفر بودیم با فرد نفوذی بعثی ها به شدت درگیر شدیم و بعد از آن نیروهای بعثی ما را در مقابل چشم بقیه به شدت شکنجه دادند به این صورت که در مقابل آفتاب به میله ای می بستند و آفتاب سوزان عراق به شدت ما را آزار می داد.

* ۵۰ ضربه شلاق صبحانه هر روز

از سخت ترین نوع شکنجه هایی که می شدید برایمان بگوئید.

شکنجه ها که بسیار وحشتناک بود، در بعضی مواقع خصوصاً در تابستان، در وسط حیاط اردوگاه چاله می کندند و بچه ها را تا گردن داخل چاله می گذاشتند، کتک کاری شب هنگام با انواع باتوم و چوب و  ... از انواع شکنجه بود، ولی یکبار همه را جمع کردند و گفتن چه کسی دندانش درد می کند من و چند نفر دیگر که بشدت دندان درد داشتیم اعلام کردیم که دندانمان درد می کند، ما را از بقیه جدا کردند و یک افسر عراقی که جثه بسیار درشتی داشت هم آمد و گفتند که کدام دندانمان درد می کند، ما هم دندانمان را نشان دادیم و آن افسر عراقی با چنان شدتی به صورتمان سیلی زد که با سر به دیوار خوردیم و بعد از آن ما را به باد کتک گرفتند و علاوه بر این موارد هر روز صبح به جای صبحانه ۴۰ یا ۵۰ ضربه شلاق به ما می زدند.

از دیگر خاطراتتان برایمان بگویید؟

در هنگام اسارت نماینده امام در لشکر مرحوم ابوترابی هم با ما به اسارت درآمد ایشان یکی از کسانی بود که در ایام اسارت قوت قلب ما بود و با راهنمایی هایش ما را به آرامش دعوت می کرد و هنوز که هنوز است به یاد ایشان هستم و واقعاً صحبت هایش و حضورش در بین اسرا مایه دلگرمی بچه ها بود.

در هنگام رحلت حضرت امام (ره) بعثی ها به خاطر ترس از اسرا جرأت دادن خبر رحلت امام را نداشتند چرا که می ترسیدند بچه ها به خاطر علاقه شدید به امام خمینی(ره)، اردوگاه را به هم بریزند، بنابراین خیلی دیر به ما خبر رحلت ایشان را دادند که برای ما این کارشان جای تعجب داشت.

* نابینایی مادر از فراقم دردناک تر از اسارت بود

در چه تاریخی به خدمت مقدس سربازی اعزام شدید و آیا قبل از اسارت خانواده تان را دیدید؟

در سال ۶۴ به خدمت رفتم و حدود ۸ یا ۹ ماه از خدمتم گذشته بود که اسیر شدم و در مدت خدمتم چه در دوران آموزشی و چه بعد از  حضور در یگان ارتش حتی یک روز هم به خانه نیامدم یعنی از زمان اعزام به خدمت تا زمان آزادی و بازگشت به میهن که بیش از ۵ سال خانواده ام را ندیدم و مادرم در فراق و دوری من آنقدر گریه کرده بود که چشمانش نابینا شده بود و این برایم بسیار دردآور بود.

 در چه تاریخی به میهن اسلامی بازگشتید؟

در روز سوم شهریور ماه سال ۶۹ از طریق مرز خسروی به کشور بازگشتیم، اکثر بچه ها پس از رسیدن به مرز به روی خاک ایران سینه خیز رفتند و خاک میهن را بوسیده و بر سر و روی خود می ریختند و خدا را شکر می کردند که دوباره به ایران برگشتند. بعد از آن به مدت سه روز در پادگان الله اکبر اسلام آباد غرب قرنطیه شدیم و روز چهارم به ایلام آمدیم.

استقبال مردم چگونه بود؟

واقعاً استقبال مردم غیرقابل وصف بود و آنقدر ازدحام جمعیت زیاد بود که تعجب کردیم و وقتی بعد از سال ها پدر و مادرم را دیدم فهمیدم که مادرم به خاطر من چشم هایش را از دست داده که بسیار ناراحت کننده بود.

اگر بخواهیم از خاطرات دوران اسارت بگوییم که سخن فراوان است، اما جا دارد که بازهم از مردم عزیز ایلام و خصوصاً مهرانی های خونگرم که در لحظه ورود در آن موقع، سنگ تمام گذاشتند و به خوبی و گرمی از ما استقبال کردند تشکر مجددی داشته باشم.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.