با همه علاقه‌ای که به فرزندم دارم، اعلام می کنم که آخرین تبادلی که ما با صهیونیست‌ها انجام خواهیم داد، پیکر سید هادی خواهد بود. یعنی پیکر فرزند من تفاوتی با پیکر سایر شهدای مقاومت ندارد؛ نه تنها فرزند من که من هم تفاوتی با بقیه پدران شهدا ندارم و این، برای لبنانی‌ها چیز تازه ای بود.

به گزارش قدس آنلاین به نقل از هفته نامه بیت المقدس؛ «پس از شهادت فرزند ارشدم، هنگامی که بر جایگاه سخنرانی قرار گرفتم و قصد آغاز سخنرانی را داشتم، متوجه دانه‌های عرق شدم که صورتم را پر کرده بودند و عینکم را خیس. ده ها دوربین روبرویم روشن بود و پروژکتورهای همراه آن دوربینها، هوای محل سخنرانی را به شدت گرم کرده بود. خواستم با دستمالی که همراه داشتم عرق را از صورتم پاک کنم؛ اما چیزی به ذهنم خطور کرد: این تصاویر را اسرائیلی‌ها نیز خواهند دید و هنگامی که با دستمال، عرق را از صورتم پاک می‌کنم، همه فکر می‌کنند که من در حال گریه هستم و اشک‌هایم را پاک می‌کنم ... دست‌هایم را به سمت دستمال نبردم؛ ترجیح دادم سختی خیس بودن صورتم و عینکم را تحمل کنم مبادا به دشمن، تصویر پدر داغدیدهای را عرضه کنم که برای داغ پسرش می گرید»

 اینها، سخنانی بودند که سید حسن نصرالله، چند سال بعد درباره آن سخنرانی معروفش گفت. سخنرانی‌ای که دبیرکل حزب الله در آن، خبر شهادت فرزند ارشدش را در مبارزه با صهیونیست‌ها در جنوب لبنان اعلام کرد. سخنرانی‌ای که در آن، خدا را برای این که به او توفیق همراهی و همدردی با خانواده شهدا را داده است سپاس گفت. چنین سخنرانی‌هایی در صحنه سیاسی لبنان، اصلاً و ابداً معمول نبود. رؤسای احزاب و اشخاص قدرتمند در لبنان، فرزندانشان را به کشورهای اروپایی می فرستادند چرا که «لبنان جای زندگی نبود» یا آنان را برای به ارث بردن موقعیتشان تربیت می کردند. حالا اما سیّد جوانی پیدا شده بود که فرزندانش را نه به فرانسه فرستاده بود و نه او را وارد بازی سیاست کرده بود؛ بلکه به جای آن فرزندش را به جبهه های نبرد با اسرائیلی ها فرستاده بود و حالا، برملا شدن این راز، همدردی سرسخت ترین دشمنان آن روحانی جوان را نیز برانگیخت: حتی امیر عبدالله (ولی عهد وقت عربستان) و فؤاد سینیوره (از رهبران جریان سیاسی مخالف حزب الله) نیز در پیام هایی با سید حسن نصرالله ابراز همدردی کردند.

لبنان حالا، بر خلاف چیزی که به آن عادت داشت با مرد قدرتمند و متنفذی روبرو شده بود که نه تنها فرزند ارشدش را به میدان نبرد می فرستاد، که بعد از شهادت او، سلاح و تجهیزات را به پسر دومش ( سید جواد نصرالله) تحویل می داد و او را نیز به میدان می فرستاد. مردم حالا می دیدند که اسرائیل، به گمان این که صید گرانبهایی به دست آورده است، به سید حسن نصرالله پیشنهاد می دهد پیکر محمد هادی را با اجساد کماندوهای اسرائیلی که چند روز قبل در منطقه انصاریه کشته شده بودند مبادله کند و از دبیرکل حزب الله پاسخ می شنود که « با همه علاقه‌ای که به فرزندم دارم، اعلام می کنم که آخرین تبادلی که ما با صهیونیستها انجام خواهیم داد، پیکر سید هادی خواهد بود». یعنی پیکر فرزند من تفاوتی با پیکر سایر شهدای مقاومت ندارد؛ نه تنها فرزند من که من هم تفاوتی با بقیه پدران شهدا ندارم و این، برای لبنانی‌ها چیز تازه ای بود.

روز چهارم آپریل سال 1997 بود که مراسم عقد «سید محمد هادی» با دختر محبوبش، «بتول» برگزار شد. «بتول» اگر چه قبل از ازدواج و هنگام صحبت هایشان از محمدهادی شنیده بود که «ممکن است من اسیر، مجروح یا شهید شوم»، اما زندگی با پسری مثل هادی را به زندگی با پسرانی که احساس وظیفه مبارزه با اشغالگری اسرائیل را نداشتند ترجیح می داد. هر چه بود، محمد هادی پسر آقای دبیرکل بود؛ دبیرکلی که فرزندانش را برای جهاد تربیت کرده بود. اما دیری نپایید که خوشحالی بتول، مبدل به غصه‌ای عمیق شد؛ هنگامی که چند ماه بعد، در یک روز ابری سپتامبر، محمد هادی برای اجرای عملیات فراخوانده شد و در آستانه ازدواج، از دختر محبوبش به سوی محبوبی بزرگتر کوچ کرد و بتول هرگز آخرین چیزی که از هادی شنید را فراموش نکرد: «مراقب خودت باش».

عصر روز سیزدهم سپتامبر، به فرماندهان نظامی حزب الله لبنان در جنوب لبنان خبر رسید که تعدادی از نیروهای ارتش اسرائیل در منطقه «جبل الرفیع» در حال پیشروی به سوی روستای «عربصالیم» هستند و تصمیم گرفته شد تا با کمینی، آنان را از بین ببرند. عقربه کوچک ساعت هنوز روی عدد هشت قرار نگرفته بود که خش خش بیسیم به گوش رسید: کمین با موفقیت اجرا شده بود؛ چهار سرباز اسرائیلی کشته و تعدادی دیگر نیز زخمی شده بودند. اما سرنوشت یکی از گروه هایی که در کمین مشارکت داشتند نامعلوم بود: گروه چهار نفره‌ای متشکل از محمد هادی نصرالله، علی کوثرانی، هیثم مغنیه و «ذوالفقار». تماس رادیویی با این گروه قطع شده بود و تا چند ساعت، خبری از وضعیتشان در دست نبود. چند ساعت بعد، خبر به سید حسن نصرالله رسید. آقای دبیرکل فهمید فرزندش یکی از اعضای آن گروه است و اطلاعی از سرنوشتش در دست نیست. چندین ساعت همین طور گذشت تا این که زنگ تلفن دفتر آقای دبیرکل به صدا درآمد و صدایی از پشت تلفن، خبر شهادت فرزند ارشدش را به او داد. محمد هادی، همراه دو همرزم دیگرش به شهادت رسیده بودند. چند لحظه بیشتر نگذشت که خبر دوم را نیز به آقای دبیرکل دادند: جسد محمدهادی و علی توسط اسرائیلی ها به داخل مناطق اشغالی منتقل شده است.. .

خبر شهادت هادی، هر چند از لحاظ عاطفی ضربه‌ای سهمگین بر سید حسن نصرالله بود، اما هرگز خبری نبود که او توقعش را نداشته باشد؛ نصرالله پسرش را خوب می شناخت و از عشق و علاقه او به شهادت آگاه بود. چه این که هادی در وصیت نامه‌اش نوشته بود: «من این راه را با اراده خود برگزیده ام. قصد من دفاع از همه ارزشهای اسلام و میهن است. هدف، انجام وظیفه و جهاد است: یا شهادت، و یا پیروزی..» و چند سطر بعد، خطاب به مادرش، بانو «فاطمه یاسین» نوشته بود: «مادرم! به خاطر مرگ من جامه سیاه بر تن نکنید و اندوه به دل راه ندهید؛ در عوض، برای شهیدان و پیامبران و امامان خود را سیاهپوش کنید»./

انتهای پیام

سید محمد موسوی

هفته نامه بیت المقدس دوشنبه هر هفته ضمیمه روزنامه قدس منتشر می شود .

منبع: روزنامه قدس

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.