۲۰ شهریور ۱۳۹۶ - ۱۵:۱۳
کد خبر: 561895

اغذیه فروشی را نشانم می دهد و می گوید: می بینی شان...؟ چشم هایم را می فرستم پی دیدن... مونا و ندا پشت نیمکت رو به خیابان نشسته اند، با پدر سیاهپوش شان... صورت بچه ها واقعاً ته دلم را خالی می کند.

قدس آنلاین - رقیه توسلی: خواهرجان می رود دنبال بچه ها... بچه های دوست مرحومش... و قبل از رفتن مفصّل برای گلی توضیح می دهد که تا می تواند امروز خواهر باشد. مهربان، خانوم، خوش رفتار.

بعد از چند ساعت پاساژگردی و خرید و شهربازی، انگار هنوز در نقطه ی اول ایستاده ایم. مونا نمی جوشد و ندا، تمام وقت معذّب و بیقرار است. پنج تایمان گیج و نافُرم ایم.

هرچه زور می زنیم باز ندا غریبی می کند. ندایی که عاشق گلی بود و مونایی که خواهرم را مامانی صدا می کرد و همبازی فابریک گلی جان به حساب می آمد.

به وقت برگشت تحمل ام تمام می شود و ندای چهارساله را در آغوش می گیرم و سرم را آرام می چسبانم به موهای صاف و معطرش.

دخترکِ زیبا نگاهم می کند، از آن زُل زدن ها که قلب آدم می شکند. پیشانی اش را می بوسم بلکه آرامش بگیرد، چیزی بگوید، کودکی اش را بیرون بریزد.

که صورت کوچکش را تا چشمم بالا می کشد و می پرسد: خاله... مامانم چرا نمی آد خونه؟ آخه من دارم هرشب صداش می کنم. بابایی بلد نیست قصه تعریف کنه! آخه دیگه هیچکی دایره ای بوس نمی کنه صورتمو.

اکسیژن قطع می شود برای ثانیه هایی. اما از چنگِ بُهت می جهم و به سختی از پرتگاه اشک، خودم را نجات می دهم و با انگشت روی صورت چهارساله ی دلتنگ، دایره ای نامرئی رسم می کنم. و می گویم: یعنی اینطوری خوشگلم؟ که کله طلایی اش را تکان می دهد.

و شمارش معکوس بوسه هایم شروع می شود. تا نمی دانم چند دقیقه...

پ . ن: روحت شاد مائده جان. امشب پاره های تن ات، سر ساعت همیشگی خوابیدند. یازده. خوشحال. بی لامپ های روشن.

حرف حساب: بوسه های دوّار، چه مادرانه - دخترانه ی حیرت انگیزی ست! امروز شما یادم دادی قفل های یغور هم، مهربانی می خواهند.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.