ان شاالله هزار سال زنده باشید و جز خبرِ معارفه نشنوید. هرروز زنگ گوشی تان به صدا دربیاید و انگشت سبابه تان را که از قرمز به سبز می کشانید، خوب ترین اخبار در انتظارتان باشد.

قدس آنلاین - رقیه توسلی: آمده ایم خانه ی برادرجان... خدا خیرش بدهد از دسته خوبانی ست که در دلش، چاه دارد... حفظ ظاهر می کند... بیشتر از همیشه حرف می زند و می خندد اما امان از چشم ها که راستگوترین عضو بدن هستند... و امان از برادرزاده هایی که اگر بخواهند، سیر تا پیاز را کف دست عمه هایشان می گذارند.

نمی داند که همه چیز را می دانیم. تودیع را... معارفه را... تا اطلاع ثانوی، مدیرنبودن را...

اما خوشم می آید که معیوب رفتار نمی کند و اعتماد به نفسش را یک جورهایی به جمع سرایت می دهد... به همسرش، به دختر و پسرش، به خواهرهایش...

دلم برای این همه مهربانی و عشق، ضعف می رود. غَش می کند. اصلاً می ترکد. پس سکوت را کنار می گذارم و جایی دَم دستش می نشینم و بی مقدمه می پرسم: تودیع خیلی دردناک است رضاجان؟

کاسه ی توت را می گیرد سمتم و می گوید: لَنسر و قلاب و طعمه را که هروقت برمی دارم بروم رودخانه، به خودم تلنگر می زنم؛ صبر و صبوری.

هیچ وقت نشد سبد خالی، دیوانه ام کند. ماهیگیری به من یاد داد آستانه ی تمرکز و تحملم را کشف کنم. می دانی قصه چیست در هر منصب و حرفه ای که باشی، بالاخره یک زمانی از راه می رسد که زنگ آخر است. زمان تغییر شیفت. همین.

خواهر عزیز! صدای غِژغِژ و های هایی از من درآمده...!؟

کله تکان می دهم و مثل او وانمود می کنم که خلأها، گذرا هستند. اما توت خشک هم، توت های قدیم؛ حداقل مزه ی بغض نمی دادند.

که ناخودآگاه لبخندم کِش می آید وقتی به جمع نگاه می کنم. انگار همه از این توت های دَمَغ خورده اند.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.