ساری- بیتوته مان در "هتل سالاردرّه" به پایان می رسد. تسویه می کنیم و چمدان کشان به راه می افتیم. با خاطراتی ماندگار.

قدس آنلاین- گروه استانها- رقیه توسلی: وقت، وقت رفتن است. یک دل سیر دریا و کوه و دشت و جنگل و آسمان در چشم هایمان ریخته ایم. و فهمیده ایم چقدر شمال این فصل از سال، خونگرم و مازندران، زنده و پرحرف است.

پاییز آمده. پاییزِ برگ ریزان و عاشق. اولین مقصدمان ایستگاه راه آهن ساری ست. قرار گذاشته ایم ادامه سیر و سیاحت مان طعم ریل بدهد.

آژانس ما را از هتل به ضلع جنوبی پادگان مرکز استان می رساند. برایمان خیلی جالب می شود وقتی می فهمیم در ایستگاه راه آهنی ایستاده ایم که از مهمترین راه های کشور بحساب می آید و در شهری سوار قطار می شویم که نخستین شهر ایران است که ساخت راه آهن سراسری از آنجا آغاز شده.

قطار می رود، تو می روی

در سکّو می ایستیم و با اشتیاق، نزدیک شدن قطار را تماشا می کنیم. ذوق خاصی دارد دیدن و همسفر شدن با این غول مهربان آهنی.

همانطور که پله ها را بالا می رویم به آقای راهنما، سلامی دوستانه عرض می کنیم. به مرد شمالیِ بالهجه.

شماره کوپه را پیدا و روی صندلی جا به جا نشده ایم که  قطار، سوت رفتنش را می زند و ما را به آرامی از مردمی که روی سکو ایستاده اند، دور و دورتر می کند. شماره کوپه مان، بیست و چهار است.

لوکوموتیو به راه می افتد و پنجره کوپه اش را برای دیدن جهان تقدیم مان می کند . می رود و شاید نداند چه جور مثل فیلمی زیبا، هیجان مان را برانگیخته. نگاه مسافرانی را که به ثانیه های متلاطم و متحرک مبتلا شده اند. به آهنگ تلق تلقی که در کوه و جنگل و دشت، جا می ماند.

سفر به این ترتیب، گاهی طعم ریل می دهد. طعم چمدانی که گوشه ای از کوپه قطار جا خوش می کند.

پل ورسک تاریخ دارد

می نشینیم و از قابی شیشه ای به این همه فراز و فرود و پیچ و گذر، مشتاقانه خیره می شویم. تازه از پنجره نیمه باز کوپه، سوز پاییزجان هم می آید و ایستگاه های شیرگاه و زیرآب و پل سفیدی که به سرعت تمام می شوند.

خط راه آهن  و واگن های مسافربری، عجیب زبان خودشان را دارند. کلمه دارند. مخصوصا آنجا که بالای سر درّه ها و صخره ها و دشت ها پهن می شوند و «پُل تاریخی ورسک» و «گردنه مه گیرِ گدوک» و «سه خط طلا» را نشان مان می دهند.

سفر با قطار، سفری دوست داشتنی ست. سفر طولانی که احساس تنهایی کمتری در فضایش شناور است.

گاهی دوست داری بلند شوی و در راهرو قدم بزنی و از تمام واگن های متصل، رد شوی. دوست داری تمام قطار را ببینی و کنار مسافران دیگر بایستی و صورتت را به دست بادهای سرد مرطوب بسپاری. و گاهی بروی و خسته نباشیدی به لوکوموتیوران بگویی.

مسافر قطار که باشی، شورشیرینی از لحظات نصیبت می گردد که تنها متعلق به این شکل از سفر است.

چشم هایت را می بندی و باز می کنی. تیرهای برق در نگاهت صف می بندند و درختانی با لانه پرندگان به سرعت از پشت پلک هایت عبور می کنند.

شکل ابرها عوض می شود و رنگ محیط. انگار مسافرت با قطار، سفرت را مهربان تر می کند.

دلمان نمی خواهد حتی لحظه ای پرده کوپه مان کشیده باشد. اینجا حتی اشعه خورشیدِ روی صورتت را دوست داری. تمام صداها و رنگ ها و عطرها را. دلت می خواهد ساعت ها در سایه و آفتاب قطار بنشینی و سکوت کنی.

یک قصه ی دنباله دار

این قصه ی دنباله دار می رود و ما را از پیچ ها می گذراند. از دل جنگلی انبوه و از کنار شاخه های درهم تنیده ایی که در مسیر نشسته اند و دست تکان می دهند.

ایستگاه به ایستگاه، آدم هایی به جمع مان اضافه می شوند. این ایستادن و زیاد شدن خیلی می چسبد. پس گوش به صدای ریل می سپاریم تا دوباره سوت حرکت نواخته شود و باز قطار از کنار خانه ها بگذرد، از کنار اتومبیل هایی که درمسیر موازی مان، در جاده رفت و آمد می کنند.

قطار همچنان می رود و ما را با خود می برد و مامور، هر بار مسافران را برای رسیدن به کوپه ها راهنمایی می کند.

خودمان را به رایحه سفر می سپاریم. به تجربه ای متفاوت و شیرین. به قطاری که از دل تونل ها می گذرد، از کنار تک درختی که ناگهان پیدایش می شود و تمام نگاهمان را از آن خود می کند.

انگار قطار دل دنیا را می شکافد تا ما را به دیدن مرتعی ببرد که آنجا گوسفندان در حال چریدن اند.

این بزرگ آهنی به راهش ادامه می دهد و از کنار پسرکانی که گله اردک ها را به چَرا برده اند، می گذرد.

سال هاست که می رود و سوزن بان های زیادی - روز و شب - چشم به راه آمدنش به دوردست ها زل می زنند، چشم به راه واگن هایی که لغزان و پرصدا، نزدیک می شوند.

قطار می رود. می گذرد از شالیزارها و گندمزارهای بی محصول. از مقابل لباس هایی که روی پشت بام خانه ها در باد تقلا می کنند. از کنار رودخانه های پر آب و سنگ. از کنار هزاران هزار اتومبیلی که دنیا را پر کرده اند.

به رنگ ها نگاه می کنیم و چشم هایمان جعبه مدادرنگی می شود... عقاب را به وضوح در مسیر می بینیم. چه جاندار باشکوهی ست. اوج می گیرد و چشمان مقتدرش را می پاشد در نگاه خیره ی ما. نفس چاق کردن در بکری این خطه می چسبد.

زنان روستایی با فرغونی علوفه از باغ برمی گردند و پیرمردی دسترنج اش را لب جاده -کنار تبریزی ها و صنوبرها - می فروشد.

دنیا، قطار است

با هر کیلومتر پیشروی، آدم دیگری می شویم. انگار فهمیده ایم که دنیا قطاریست که ما مسافرش هستیم...

اینجا کنار پنجره، چشم هایمان سفر می کنند. آهسته می روند تا ابرهایی که آبستن بارانند. به لانه کلاغ ها هم سرک می کشند و به دیدار چوپان و گله ای هم می روند که در شیب تند کوهها پراکنده اند .

تکان تکان های قطار، یاد گهواره کودکی ها را زنده می کند و شنیدن لالایی های ناب و آشنا را.

سفر با قطار، سفر بزرگ تر شدن است. پشت پنجره اش که بنشینی، به مرور روزی را می بینی که رنگ می بازد و جایش را به شبی با پیرهن سیاه و پولک های روشن می سپارد. می بینی که آن دورها - چراغ های شهر - سوسو می زنند و ماه می آید که قصه اش را بخواند .

قطار در دل شب می رود و صورت پنجره تاریک می شود و باز در ایستگاهی دیگر، سوت بلندی می پیچد و سفر مسافری آغاز می گردد.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.