۱۸ مهر ۱۳۹۶ - ۱۶:۳۴
کد خبر: 567745

ساری- میوه ی رسیده، خودش از شاخه جدا می شود...

قدس آنلاین - رقیه توسلی: حکایت آنوقت هاست که پنج و هشت سال از خدا عمر گرفته بودیم... آنروزها که من دلم می خواست پلیس شوم و برادرجانم در جواب این سوال که دوست داری چکاره شوی؟ فی الفور می گفت: پستچی! گاهی هم البته به چوپانی، تغییرعقیده می داد.

و من بعد از آن، او را با یک موتورسیکلت گازی تصور می کردم که صبح ها زنگ در خانه مردم را می زند و با لبخندی از خورجین اش، دفتر امضا بیرون می آورد. و میان کوهی از نامه و تمبر و صندوق زرد زندگی می کند.

نمی توانستم دیگر به او به چشم غیر پستچی نگاه کنم. به عشق او، کم کم آدرس دقیق خیابان ها و کوچه های فرعی و اصلی را یاد می گرفتم. روی شماره پلاک ها بیشتر زوم می کردم. حتی برای موتور آینده اش در قلک ام سکّه می انداختم تا خورجین اعلا برایش دست و پا کنم.

و اگر نامه رسان بی نوایی، برایمان بسته پستی یا نامه و پاکتی می آورد تا جا داشت او را سوال پیچ می کردم.

نمی دانم شاید تعصب داشتم به این قضیه که باید هوای برادر بزرگترم را داشته باشم مثل یک خواهر پلیس فداکار.

روزهای کودکی بسرعت برق و باد گذشت و برادر عزیز، نه چوپان شد و نه پستچی.

اما در روح و روان من، خیلی چیزها متولد و ماندگار شد.

یکی اش اینکه، سال هاست در روزِ جهانی پست، لبخندِ کمرنگ و قصه ی پررنگی در من زنده می شود.

دومش اینکه هنوز نامه کوچکی که بالای تلفن همراهم بعنوان پیامک ظاهر می شود فقط مرا یاد این شخص خاص می اندازد. یاد خیالبافی ها و تقلاهایم.

سوم اینکه در اداره پست - ابدا - احساس غریبگی نمی کنم. درست مثل کتابفروشی.

و چهارمین اثر برجای مانده اینکه، نامه رسان ها و موزعین پستی شده اند نوستالژی شیرین عمرم.

بنظرم رساندن چهارصد – پانصد بسته، نامه و مرسوله  در یک روز به دست صاحبان شان اصلا کار سهل و ساده ای  نیست.

اگر چه این روزها ارتباط با دنیا، الکترونیکی ست و به جای خورجین، باکس آمده و دستگاه امضای دیجیتالی و کارتخوان سیّار؛ اما پستچی های خورجین دار را عشق است...

کهنه نوشت: چقدر دروازه های کودکی مان پستچی داشت...

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.