آنچه می‌خوانید، گوشه‌ای از خاطرات مرحوم آیت‌الله شیخ محمدرضا مهدوی‌کنی است که در آخرین جلسه مصاحبه با «مرکز اسناد انقلاب اسلامی» در اسفند ۱۳۷۹ بیان شده و برای اولین بار در ویژه نامه روایت امروز روزنامه قدس منتشر شده است.

اعتدال واقعی

قدس آنلاین- آنچه می‌خوانید، گوشه‌ای از خاطرات مرحوم آیت‌الله شیخ محمدرضا مهدوی‌کنی است که در آخرین جلسه مصاحبه با «مرکز اسناد انقلاب اسلامی» در اسفند ۱۳۷۹ بیان شده  و برای اولین بار در ویژه نامه روایت امروز روزنامه قدس منتشر شده است.

حاج‌آقا! راجع به ریاست جمهوری و انتخابات دوره هفتم ریاست‌جمهوری و شکایاتی که آقای سحابی از شما کرده بود یا شما از آقای سحابی توضیحی بیان می‌فرمایید.

ریاست جمهوری هفتم این دوره است یا آن دوره است.

دوره گذشته، ششم ببخشید؟

بنده قبل‌از انتخابات دوره ششم احساس خطر کردم.

همان که می‌گویید مشروطه تکرار می‌شود؟
من آمدم گفتم که احساس می‌کنم مشروطه دارد تکرار می‌شود؛ چون دیدم بعضی از همین‌هایی که در جریان نظام هستند، در دولت هستند و بودند، بعضی از آنها ـ حتی نه این‌هایی که جدیداً آمدند، این‌ها که به دنبال آنها آمدند؛ و من می‌دیدم که آنها هم داخل این نظام هستند ولی واقعاً مثل اینکه بعضی از اصول قانون اساسی برایشان قابل‌قبول نیست! حداقل اگر من بخواهم محترمانه بگویم برایشان هضم نشده است... حالا نمی‌گویم منکر هستند. من احساس خطر کردم، به خصوص که جریان کارگزاران پیش آمد. به جناب آقای هاشمی هم عرض کردم و بعد صحبت کردیم که کاندیدا داشته باشیم یا نداشته باشیم. آن دوره نظر ما در جامعه روحانیت به آقای ناطق بود و کاندیداهای دیگر را برنمی‌تافتند. من آن جریان را که دائم و روز به روز پیش می‌رفت احساس کردم، این یک جریان عادی نیست. همین‌طور دارند به سوی دیگری حرکت می‌کنند و لذا من در بعضی از سخنرانی‌هایم گفتم که واقعاً احساس خطر می‌کنم؛ همان احساس خطری که در مشروطیت می‌شد و تعبیر کردم که مشروطیت دارد برمی‌گردد. بعضی‌ها گفتند که مگر مشروطیت برگردد اشکال دارد؛ خیال کردند من می‌گویم مشروطیت برگردد! یعنی حالا می‌خواهیم مثلاً از استبداد به مشروطیت برویم... خوب، اینکه بد نیست! مقصود من این بود: آن حوادث ناگواری که بعد از مشروطه واقع شد، دارد تکرار می‌شود والاّ اصل انقلاب ما هم خوب بوده، مشروطه هم ـ اوّلش ـ تا درصدی خوب بود...
البته نمی‌خواهم الآن بگویم که صد در صد بی عیب و اشکال بود. ولی علی‌ایحال علمای مشروطه در برابر حکومت‌های جایز سلطنتی کذا آوردند و اقدام کردند. من احساس خطری کردم و گفتم مشروطه دارد برمی‌گردد؛ و لذا بعضی از دوستان به ما حمله کردند؛ حتی آقای هاشمی هم به ما حمله کرد که این حرف‌ها چیست آقای مهدوی می‌زند!؟ آقای کروبی و دیگران هم مخالفت کردند و گفتند این دیگر یعنی چه! من این احساس خطر را می‌کردم و روز به روز هم این احساس خطر بیشتر می‌شد. بعد هم فهمیدیم که حق با من بود... حتی بعضی از دوستان که در آن زمان این تعبیر مرا مورد اشکال و نقد قرار می‌دادند، خودشان گاهی اوقات این تعبیر را کردند ـ حتی خود آقای کروبی در بعضی از سخنرانی‌هایشان که در همین دوره در مجلس داشتند که مثل اینکه مشروطه دارد برمی‌گردد. من این احساس خطر را می‌کردم و لذا آمدم گفتم احساس خطر می‌کنم. آقای کروبی در یک سخنرانی در مسجد اعظم گفتند که آقای مهدوی چه کسی است که این حرف‌ها را می‌زند؟ شما چه حقی دارید که می‌گویید مشروطه برمی‌گردد و اشکال می‌کنید؟ مگر شما مرجع تقلیدی؟ این حرف‌ها چیست که می‌زنید؟
من در اینجا که درس اخلاق می‌گفتم، دانشجویان گفتند که جناب آقای کروبی چنین چیزهایی گفته‌اند که آقای مهدوی این حرف‌را بی‌خود می‌گوید! من گفتم که جناب آقای کروبی البته آدم خوبی است، من ایشان را آدم خوب و با حُسن‌نیتی می‌دانم... به تعبیری، من همیشه می‌گویم آقای کروبی از ماست؛ تعبیر این‌طوری می‌کنم. حالا عصبانی شده یک چیزی گفته مهم نیست. من در باره آقای کروبی بحث نمی‌کنم. علی‌ایحال البته عقیده‌ام همین است که باز هم می‌گویم مشروطه دارد برمی‌گردد. اما اینکه می‌گویند شما چه‌کاره هستی، مگر مرجع تقلید هستی؟ گفتم من یک شیخ هستم و ضمناً هرکسی می‌تواند نظر خودش را بگوید؛ من هم به عنوان یک آقای شیخ نظر خودم را گفته‌ام! این حرف با مبنای شما درست نیست که آمدید این دوره می‌خواهید مردم‌سالاری را پیش بکشید؛ بعد می‌گویید شما چه‌کاره هستید که حرف می‌زنید! این تعبیر خیلی نادرست است... شما چرا این‌طوری می‌گویید؟ یک وقت می‌گویید حرفتان درست نیست؛ این یک بحثی است و دلیل می‌آورید امّا اینکه بیایید بگویید آقا شما بی‌خود حرف زدید و چرا شما حرف می‌زنید، این دیگر کم‌لطفی است. به خودشان هم حضوری گفتم؛ گفتم شما کم‌لطفی کردید. آخر یعنی چه که می‌گویید شما نباید حرف بزنید!
این دوره ششم بود که به این صورت من احساس خطر می‌کردم و بالاخره جدّی هم به میدان آمدم. حال آنکه هیچ دفعه‌ای من به این صورت جدّی نمی‌آمدم در مسائل انتخابات. راه افتادم در بعضی شهرها رفتم؛ چون واقعاً احساس خطر می‌کردم. به بعضی از شهرستان‌ها رفته، مشهد رفتم، مازندران رفتم، در خود تهران در جلسات متعدد حرفم را بیان کردم. در بین خبرگان جلسه بود؛ رفتم سخنرانی کردم. جلسه برای ائمّه جمعه بود، من رفتم صحبت کردم، چون احساس خطر می‌کردم والاّ من خیلی صحبت بکن هم نیستم که در جریانات سیاسی همیشه راه بیفتم... اما چون واقعاً احساس خطر می‌کردم، دائم می‌رفتم و مسائلی را که احساس می‌کردم می‌گفتم. خوب بالاخره عده‌ای هم به ما حمله کردند و آقایان یک چیزهایی گفتند. مثل اینکه روزنامه عصرما بود. شب نوزدهم ماه رمضان بود؛ دیدم که این روزنامه عصرما بحث ولایت را پیش کشیده که اصلاً ولایت امیرالمؤمنین هم مشروعیت‌اش به قبول مردم و رأی مردم است. آرام آرام دیدیم در روزنامه سلام هم نوشتند که آیات خدا هم مشروعیت آن بسته به رأی مردم است. و واقعاً در روزنامه سلام بود که آیه شریفه «انّا هدیناه السّبیلَ اِمّاُ شاکراً و اِمّا کفوراً» دلیل بر این است که خدا می‌گوید مردم می‌خواهند قبول بکنند، می‌خواهند نکنند، اگر قبول کردند، خوب هدایت خدا و ولایت خدا را پذیرفته‌اند و اگر نکردند، نپذیرفتند.
گفتم ـ این بیان را من شب احیایی بود که گفتم ـ آخر بگویید که ما از همان اولی که به دنیا آمدیم، به نام امیرالمؤمنین و ولایت امیرالمؤمنین ما را بزرگ کردند و بعد ما شیعه امیرالمؤمنین هستیم و دعوای ما با اهل سنّت همین بود که آنها می‌گفتند که حاکم باید با رأی مردم و انتخاب مردم باشد و شیعه‌ها می‌گفتند به رسم الهی است. اگر بنا باشد شیعه هم همان حرفی را که آنها می‌زنند بزند، پس دعوای سنّی و شیعه بر سرِ چه بوده این ۱۴۰۰ سال؟ بر سرِ چه بوده این همه فداکاری‌ها و این همه شهادت‌ها و این همه در به دری‌ها و این زندان‌ها و رفتار خلفا و این حرف‌ها که پیش آمد!؟ اگر علی و عمر فرقشان این است که فقط مردم رأی ندادند، خوب ما هم قبول داریم که رأی ندادند؛ ما که منکر تاریخ نیستیم... بالاخره مردم رأی ندادند اما دعوا بر سرِ رأی بود یا دعوا سرِ چیز دیگر بود!؟ من گفتم شما چرا یک چیزی که جزو مسلّمات شیعه است ـ ما شیعه هستیم، گفتم در آن شب احیا کـه ـ ما علی‌ایحال تا پای شهادت ایستاده‌ایم در مسئله ولایت، ما کوتاه نمی‌آییم اینجا به خاطر افرادی که حالا روشنفکر شدند و این حرف‌ها را مطرح می‌کنند. شما که ولایت فقیه را زیر سؤال بردید، چرا ولایت علی را دیگر زیر سؤال بردید؟ چرا ولایت خدا را زیر سؤال بردید؟ آخر قدری حیا هم خوب چیزی است؛ آدم باید در هر چیزی حد آن را حفظ بکند. خوب نیست این‌طوری حرف بزنید.
بعد گفتم که شما چرا در زمان امام جرئت نمی‌کردید این حرف‌ها را بزنید!؟ اگر راست می‌گویید شما، چون سیاستمدارهای آن زمان هم بودید، آن زمان هم دائم دنبال امام بودید و «امام امام» هم می‌گفتید. خوب، این امام همان امامی است که ولایت فقیه را به آن صورت قبول داشت و این‌طوری نبود. خود امام صریحاً می‌فرمود، چندین بار ـ در این صحیفه نور هم هست ـ به خصوص به من می‌گفت. من یک دفعه رفتم و گفتم آقا شما در بعضی امور جزئی دخالت می‌کنید؛ خوب نیست آخر... شما چرا دخالت می‌کنید!؟ نزدیک‌های رحلت امام بود، این آخرها بود، سه ماه به رحلت او مانده بود که امام ناخن‌هایشان را هم کشیده بودند ناراحت بودند. رفتم خدمت ایشان نشستم پایین تخت، عرض کردم که شما با مردم با این قانون سیاسی ـ صریحاً گفتم ـ پیمان بستید و چرا در بعضی کارهایی که در قانون اساسی نیست شما دخالت می‌کنید؟ گفتم البته اجازه بدهید، من شاگرد شما هستم دیگر؛ اجازه بدهید من یک قدری پر رویی کنم. امام گوش دادند و گفتند مثلاً چی؟ چند مورد جزئی بود که من خدمت امام عرض کردم که اینجا شما دستور خاص دادید، آنجا دستور خاص دادید که اینجاها نیازی نیست. ایشان قبل‌از آن فرمودند: «تو می‌گویی که انقلاب از بین برود، من هیچ چیز نگویم؟ من این قانون اساسی را قبول دارم اما تا حدّی که احساس خطر برای اسلام و انقلاب نکنم؛ اگر احساس خطر بکنم، من آن قانون اساسی را قبول ندارم.» این همان امامی است که می‌گوید رأی مردم حجّت است و معیار رأی مردم است؛ ولی تا کجا می‌گذارد؟ این‌طوری نیست که امام بگوید آقا مردم بروند رأی بدهند که اسلام نباشد! امام بگوید چشم حالا که شما می‌گویید نباشد، ما هم تسلیم شما هستیم و ضد اسلام رفتار می‌کنیم! ممکن است امام بروند کنار اگر دیدند مردم نمی‌خواهند؛ آن یک بحث دیگری است اما تأیید آرای مردم را بکنند و بگویند چون مردم خواسته‌اند پس ما هم همان را انجام بدهیم، امام چنین کاری نمی‌کند. گفتم امام خودشان این‌طوری بودند؛ می‌گفتند: «من تا احساس خطر نکنم می‌گویم مقررات عمل بشود حتّی‌المقدور؛ دلم می‌خواهد جریان به طریق عادی و قانونی عمل بشود اما اگر احساس خطر بکنم، به میدان می‌آیم.» این بیان امام بود. بعد من در بعضی مسائل، البته آنجا گفتم خدمت ایشان همان روز که این‌ها مسائل جزئی بود که شما دخالت کردید. گفتند حالا این یک حرفی است؛ مسائل جزئی را ممکن است من خیلی احساس خطر نکنم امّا در مسائل مهم انقلاب هستیم.»
گفتم امام در آن زمان این‌طور قرص بودند در مورد ولایت فقیه، و صریحاً می‌گفتند ولایت مطلقه. شما جرئت هم نمی‌کردید حرف بزنید! حالا آمدید که امام دیگر وجود ندارد، دارید این حرف‌ها را می‌زنید! با این صراحت می‌گویید ولایت را مردم باید به آن رأی دهند... این حرف را که گفتم، آقای بهزاد نبوی هم نامه‌ای به من نوشت که چنین و چنان... من هم معمولاً نامه‌های آنها را اصلاً جواب نمی‌دهم. در ضمن نمی‌خواهم مسائل برود داخل روزنامه و او بنویس من بنویس! گفتم من حرفم را زدم، تمام شد و رفت؛ دیگر حالا بیایم با آقای بهزاد نبوی مباحثه کنم!؟ اصلاً من شأن ایشان را در این نمی‌بینم که بیاید در این مسائل با بنده بحث کند. این مسائل را تنها سیاسی نمی‌دانم. این‌ها مسائلی است که هم سیاسی است و هم دینی و هم اجتهادی. بالاخره شغل ایشان نیست بحث در این امور و لذا من جواب ایشان را نمی‌دهم.


یک نکته دیگر هست و در روزنامه‌ها تیتر کرده بودند که شما گفته بودید گمان می‌کنم مقام معظم رهبری هم به ناطق رأی بدهد؟
خیر، دو مطلب بود.
 در انتخابات بنده یقین داشتم که نظر مقام رهبری ـ البته خود من یقین داشتم نه اینکه ایشان فرموده باشند؛ چون اصلاً نمی‌رفتیم سؤال کنیم که یک وقت ایشان را به مخطور بیندازیم در این مسائل، چون جایگاه ایشان جایگاه بالاتر از این حرف‌هاست که در یک جناح خاصی قرار بگیرند. ما خودمان به این حرف اعتقاد داریم و لذا با اینکه ایشان خودشان جزء جامعه روحانیت بودند و بیشتر تمایل به جامعه روحانیت داشتند؛ ولی ما سؤال نمی‌کردیم ولی احساس می‌کردیم که ایشان نظرشان در وضع موجود، در میان نامزدهای فعلی، به آقای ناطق است. فکر می‌کردیم ایشان در میان نامزدهایی که در آن زمان بودند، به آقای ناطق تمایل دارند، لذا بنده در یکی دو روز به آخر تبلیغات، این عقیده خود را ابراز کردم. با دوستانم مشورت کردم که بگویم یا نگویم؟ گفتند: خوب شما عقیده‌تان را بگویید و من گفتم گمان می‌کنم که نظر مقام معظم رهبری این است، لذا روز بعد از انتخابات بود یا روز قبل از آن که من خدمت...


روز قبل از آن نبود؟
بعد از آنکه خدمت ایشان رسیدیم، گفتم که من این را گفتم و حالا بعضی به من اعتراض می‌کنند این حرف چیست که شما از قول ایشان نقل کردید! گفتند: «شما از قول من چیزی نقل نکردید؛ گفتید من گمان می‌کنم. خوب گمان می‌کردید دیگر، خلاف نبوده...، نگفتید که ایشان به من این‌طوری گفته است که اگر این‌طوری گفته بود، خوب خلاف بود. گفتید گمان می‌کنم؛ خوب گمان کردید، دیگر گمان کرده بودید...» بالاخره این جریان این‌طوری بود.
نکته دومی که در مسئله انتخابات بود که مورد اشکال قرارگرفت، بعضی‌ها آمدند گفتند شما چرا از مقام معظم رهبری خرج می‌کنید؟ گفتم ما از سرمایه‌هایمان باید خرج کنیم. در مواقع حسّاس باید از سرمایه‌ها خرج کرد، ما هم این خرج را کردیم؛ روی عقیده خودمان این کار را کردیم. اشکالی را که آقای [مهندس عزّت‌الله] سحابی کرد، شما ذکر کردید که گویا در روزنامه ایران بود... ایران فردا... این‌طور چیزی نوشته بوده که فقیه اول تهران.
ایشان نوشته بودند که مهدوی‌کنی فلان مطلب را گفته است. چندتا مطلب را از قول من در مقالات مختلف نوشتند؛ یکی مسئله خوارج بود، یکی مسئله فقیه اول بود، یکی هم این بود که مهدوی‌کنی فتوا داده است که باید آقای ناطق نوری را ولو با هر تقلبی شده! از صندوق‌ها بیرون بیاورید. این فتوای اوست... ما پیغام برای ایشان فرستادیم و گفتیم که آقای سحابی! آخر ما هم زندانی بودیم. همکار بودیم در اول انقلاب، با هم در شورای انقلاب بودیم، در دولت بودیم، با هم کار کردیم، خیلی سال‌ها با هم بودیم؛ چطور شما مهدوی‌کنی را بعد از این سال‌ها نشناختید که درباره‌اش یک چنین تصوّری کردید که مهدوی گفته است، فتوا بدهد به اینکه با تقلب آقای ناطق را از صندوق‌ها دربیاورید! چنین تصوّری شما می‌کردید؟ گفتند که این شایعه بوده است و من شایعه را نوشتم. گفتم که اگر یک شایعه‌ای بود، شما نمی‌توانستید تحقیق کنید؟ بنده مرده بودم یا آمریکا بودم، در جای دوری بودم و دسترسی به من نبود؟ شما اولاً به صورت شایعه ننوشته‌اید، به صورت قطع نوشتید مهدوی‌کنی ولی گفتید شایعه است و می‌گویند. دوم اینکه از من می‌پرسیدید؛ خوب با ما دوست بودید، زنگ می‌زدید که مهدوی! شنیده‌ایم شما یک چنین فتوایی آورده‌اید؛ بنده هم می‌گفتم آورده‌ام یا نیاورده‌ام ولی خوب این حرف را نگفتید و یک چنین حرفی دروغ است. بنده چه وقتی یک چنین فتوایی داده‌ام؟ بنده چنین حرفی را نخواهم زد و نگفتم که با تقلب کسی را در انتخابات انتخاب بکنیم... بعد به ایشان گفتم شما باید تکذیب کنید. گفت خیر من تکذیب نمی‌کنم؛ شما خودتان یک چیزی بنویسید، من نوشته شما را چاپ کنم. گفتم ببینید، شما خودتان یک چیزی را نوشتید، اقرار هم می‌کنید که شایعه بوده؛ بعد حالا از بنده می‌خواهید بیایم تکذیب بکنم؟ من این را از شما نمی‌پسندم؛ فکر می‌کردم شما آدم متدینی هستید ـ کار به افکار سیاسی نداریم؛ شما یک اعتقاداتی دارید، به یک جایی به یک چیزی معتقد هستید ولی یک چیزی را از روی شایعه و خیال نوشته‌اید؛ حالا من گفتم دروغ است، خوب بنویسید دیگر. ننوشت! من ناچار شدم از ایشان شکایت کنم به دادگاه. من هیچ جا از کسی شکایت نکرده‌ام که علیه بنده حرف زده ولی اینجا چون واقعاً حیثیت و آبروی روحانیت مطرح بود، در تاریخ هم می‌مانده ـ دیگر بالاخره می‌گویند مهدوی‌کنی یک کاری کرد! من در دادگاه شکایت کردم؛ وکیل ما رفت صحبت کرد و ایشان هم حاضر شدند و بعد ایشان در آنجا ـ علی نقل وکیل‌مان، البته من صدای ایشان را نشنیده بودم ـ گفته بودند که من اشتباه کردم یا تعبیر دیگر هم گفتند؛ مثلاً ایشان گفته غلط کردم، یک چنین چیزی و اشتباه کردم. بعد دیدم چون ایشان گفته من اشتباه کردم دادگاه ایشان را محکوم نکرد. گفتند ایشان همان‌قدر که اظهار پشیمانی کرده، کفایت می‌کند. در حالی که نظر من این بود که ایشان محکوم بشود؛ حالا که اقرار می‌کند که بدون دلیل یک حرفی را نسبت داده، حرف کوچکی هم نبود، ایشان را باید محکوم می‌کردند، بعد ما می‌بخشیدیم. البته گفتند شما نمی‌توانید ببخشید؛ چون این حکم عمومی بوده و بخشش آن با شما نبوده و لذا آمدند آقایان رحم کردند، هیئت منصفه و دیگران هم گفتند که حالا که دیگر ایشان اظهار پشیمانی می‌کند، رهایش کنید. من هم دیگر رها کردم. متأسفانه بعد از این هم ایشان در روزنامه‌اش در مقاله‌اش ننوشت؛ یعنی اینجا کم‌لطفی کرد بلکه بالاتر از کم‌لطفی... یعنی یک خلافی را کرد و حالا اگر بخواهد جبران بکند، اگر چنین تهمتی را آدم به کسی می‌زند، باید اعلام بکند، خود او باید اعلام بکند.


سؤال بعدی از حضورتان این است که آقای ناطق چه ویژگی‌هایی داشت که جنابعالی این‌قدر محکم وسط میدان آمده بودید؟
ما در جریان ریاست جمهوری دو شرط را به نظر خودمان لازم می‌دانستیم. شرط اول روحانی بودن... من اعتقادم بود، الآن هم باز یک چنین اعتقادی را دارم. گرچه آن موقع بعضی از آقایان می‌گفتند این چه اصراری است که شما دارید؛ حتی در همان زمان ـ من یادم هست ـ جناب آقای موسوی‌اردبیلی تشریف آوردند تهران. با اینکه ایشان هم مریض بودند، با همان وضع پایشان تشریف آوردند همین دانشگاه. ایشان شنیده بودند ما آقای ناطق را می‌خواهیم بگوییم و ایشان مصلحت نمی‌دیدند. آن وقت اسم آقای خاتمی نبود؛ صحبت آقای میرحسین موسوی آن‌وقت بیشتر بود. ایشان آمدند گفتند: «شما چه اصراری دارید؟ حالا آقای میرحسین باشد؛ بالاخره آدم خوبی است، امتحاناتش را هم داده؛ نخست‌وزیر بوده، کارکرده، چه کرده... بهتر است که ایشان باشد، مردم هم به ایشان رأی می‌دهند.» من به ایشان عرض کردم که من نمی‌گویم که آقای میرحسین بد است ولی اعتقادم این است که باید رئیس‌جمهور روحانی باشد.


به چه دلیلی؟
ایشان گفتند: «به چه دلیلی شما می‌گویید روحانی باشد؟ مگر ما انقلاب کردیم که بر مردم حکومت کنیم؟ امام فرمودند ما برای حاکمیت نیامده‌ایم.» من عرض کردم که تجربه گذشته نشان داده که گرچه امام می‌فرمایند مجلس در رأس امور است ولی بنده معتقدم دولت در رأس امور است. الآن هم تاریخ این را نشان داده... همین تاریخ این چند ساله مجلس را هم دولت درست می‌کند، شوراها را هم دولت درست می‌کند. بالاخره مسائل یک چیزی است که در دنیا این‌طوری هست؛ نه فقط ایران ما که در جهت دموکراسی تازه به حدّ بلوغ هم نرسیده و کودکی است، آنجا هم که ادّعای بلوغ می‌کنند باز دولت‌ها دخالت می‌کنند در انتخابات. من روی تجربه می‌گفتم که واقعاً ما یک انقلاب دینی کردیم مبتنی بر ولایت فقیه، اگر یک دولتی بیاید سرِ کار، آرام آرام بخواهد راه را کج بکند می‌تواند ولی روحانی کمتر این مسائل در او هست. به نظر ما بالاخره هم یک شناختی از او داریم ـ از قبل، از افکار او و هم اینکه یک احساسی دارد به خاطر دین و تعصّب نسبت به دین و دیانت و ولایت و قهراً کمتر آدم این‌جوری خطا می‌کند. نمی‌گوییم روحانی هیچ خطایی نمی‌کند و معصوم است ولی به نظرمان این‌طور احساس خطر می‌کردیم و به این جهت کلّی ما قضیه روحانیت را مطرح کردیم.
اما آقای ناطق... آقای ناطق را انتخاب کردیم، برای اینکه ما در آن زمان کسی را بهتر از او نداشتیم. البته اگر در آن زمان‌ـ من به آقای ناطق البته احترام می‌گذارم، حالا هم احترام می‌گذارم، دوست ماست ـ ولی در آن زمان اگر ما در میان روحانیونی که آماده باشند برای این کارها کسی را بهتر از ایشان پیدا می‌کردیم او را انتخاب می‌کردیم. نمی‌خواستیم تعصّبی به شخص ایشان داشته باشیم و من از این جهت ضربه هم خوردم ولی خوب به خاطر همین عقیده‌ام ایستادم و تا آخرین قدم بودم که خوب دیگر رأی نیاوردند. بعد از اینکه رأی نیاورد، روز شنبه بعد که معلوم شد آقای ناطق نوری رأی نیاوردند و به خصوص کم هم رأی آوردند، که ما این را تصور نمی‌کردیم که به این صورت انتخابات دربیاید؛ حالا می‌گفتیم اگر تفاوتی هم باشد یک مقداری ایشان بالاتر یا ایشان پایین‌تر است. این تصور و این فاصله در ذهن ما واقعاً نبود. ما حالا دنبال آمارگیری و نظرسنجی و این حرف‌ها نبودیم و جَوّی موجود بود یا ایجاد شده بود.
من بعد از انتخابات آمدم در همین دانشگاه امام صادق (ع) صحبت کردم؛ خدمت آقا هم رفتیم صحبت کردیم. در اینجا این را گفتم ـ خدمت آقا هم همین را گفتم ـ من گفتم که خوب، ما یک وظیفه‌ای داشتیم و کارمان را انجام دادیم. ما در برابر سه مطلب هستیم. در برابر انتخابات و نتیجه‌ای که از انتخابات پیدا شده که جناب آقای خاتمی رأی آوردند...
یکی این است که ما بایستیم بگوییم آقا ما این انتخابات را قبول نداریم؛ اصلاً این انتخابات دروغ است، ما قبول نداریم، رأی مردم را هم قبول نداریم. این یکی که به نظر می‌آید عقلایی نیست ما چنین حرفی را بزنیم و بگوییم قبول نداریم. بالاخره مردم رأی دادند؛ حالا ده رأی پایین حرفی است ولی بالاخره رأی دادند و پیداست. بنابراین ما نمی‌توانیم بگوییم قبول نداریم.
دوم اینکه ما بیاییم بگوییم خوب، ایشان رأی آورده ولی مردم هم رأی دادند؛ رأی مردم را هم قبول داریم ولی ما با ایشان همکاری می‌کنیم و از آرای قبلی‌مان هم برگشتیم؛ از آن نظر قبلی‌مان... این هم یک نظر است. ممکن است یک شخص بگوید خوب، ما تا به حالا اشتباه می‌کردیم؛ حالا از اشتباهمان برگشتیم، اقرار کنیم به گناهان یا به خطاهایمان من چنین چیزی را هم اقرار نمی‌کنم؛ برای اینکه الآن هم باز می‌گویم که این رأی اشتباه بوده است؛ اعتقادم این است که نمی‌بایست به ایشان رأی می‌دادند؛ عقیده‌ام این است.
راه سوم هم این است که خوب رأی مردم هست و ما اعلام می‌کنیم که ما مخالفت نمی‌کنیم و در حدّی هم که لازم باشد برای حفظ نظام همکاری می‌کنیم ولی نظر خودمان را می‌گوییم و مانند پاسدارانی که دیده‌بانی می‌کنند پشت سنگرهایمان هستیم و هرگاه احساس خطر کنیم باز شلیک خواهیم کرد. این حرف‌هایی است که گفته‌ام. دیگر تاریخ است به این جهت گفتم ـ خدمت آقا هم من همین حرف را زدم ـ گفتم در اینجا بعضی‌ها می‌گویند آقا! جامعه روحانیت شکست خورده؛ بعضی‌ها اوقاتشان تلخ شده و بعضی‌ها یک حالت سردی پیدا کرده‌اند که چرا این‌طوری شده است. خوب، بالاخره دیگر سیاست است و دعوای سیاسی همین حرف‌ها را دارد ولی ما باز هم بر همان عهدی که داشتیم هستیم؛ عهد ولایت و پیمان با شمار دئارین و بر روی آن ایستاده‌ایم ولی اگر شما بفرمایید که مخالفت کنید می‌کنیم؛ بگویید مخالفت نکنید نمی‌کنیم. اگر بحث این است که ما هیچ انتقاد نکنیم، انتقاد هم نمی‌کنیم. اگر شما بگویید انتقاد کنید ما می‌کنیم؛ ما دروغ نمی‌گوییم که هی بگوییم قبول داریم ولی امر را. اگر قبول داریم باید بپذیریم بعضی از چیزها را که حتی مخالف رأی خود ما باشد؛ اما فکر نمی‌کنم که جنابعالی این رأی شما باشد که ماهر چه خلاف هست ببینیم و هیچ چیزی نگوییم. اگر خلاف ببینیم و چیزی نگوییم، درست نیست. ایشان فرمودند: «بله، اگر شما خلاف دیدید باید اظهار کنید؛ منتها حالا کیفیت اظهار را باید در هر موقعیتی سنجید که چگونه باید اظهار کرد که به ضرر انقلاب و نظام تمام نشود، دشمنان سوءاستفاده نکنند.» خوب این هم مسائلی بود که ایشان فرمودند ما هم قبول داریم.


آقای خاتمی بعد در ملاقات‌هایی که با شما داشتند عکس‌العملی علیه شما چه به صورت عمومی و چه خصوصی نداشتند؟
من قبل‌از اینکه پاسخ این سؤال شما را بدهم، این نکته را عرض کنم. من در سخن‌ها و تبلیغاتی که در انتخابات دوره ششم داشتم، هیچ‌گاه به شخص آقای خاتمی حمله نکردم، به شخص ایشان توهین نکردم و ایشان هم این را می‌دانست که من به شخص ایشان توهین نکردم و همیشه هم می‌گفتم من به شخص کار ندارم؛ بحث من به جریان است؛ آن جریانی که دنبال این آقا دارد کار می‌گیرد، من از آن جریان احساس خطر می‌کنم. این مطلب را ایشان می‌دانستند. قبلاً هم خوب، ما با هم دوست بودیم، رفت و آمد داشتیم؛ ایشان گاهی در دانشگاه ما تشریف می‌آوردند. برای بعضی برنامه‌ها با ایشان مشورت می‌کردیم ولی اینکه بعد از انتخابات ایشان چیزی گفته باشند، من جز خیر از ایشان چیزی ندیدم. برای خاطر اینکه بعد از انتخابات ایشان چند بار پیغام دادند که می‌خواهم بیایم شما را ببینم. گاهی زنگ می‌زدند که می‌خواهیم شما را ببینیم، با هم صحبت کنیم و از این حرف‌ها. من هم می‌گفتم حالا ان‌شاءالله زیارتتان می‌کنیم. البته عرض شود که در مجالس همدیگر را می‌دیدیم. همیشه ایشان محترمانه با من برخورد می‌کردند. برخورد تندی با هم نداشتیم. ایشان هم می‌دانستند که من واقعاً در این جریان سوءنیت نداشتم، نظر شخصی نداشتم.
شاید هم بدانید من فکر می‌کنم که کسی نباشد که در ایران با اخلاق من و روش من آشنا باشد و فکر کند اقدام من جنبه شخصی یا گروهی داشته غیراز احساس وظیفه فقط وظیفه بوده و غیر از این چیزی نبوده ـ خودم همان ایام هم می‌گفتم: من نه می‌خواهم رئیس‌جمهور بشوم نه می‌خواهم وکیل بشوم نه می‌خواهم وزیر بشوم؛ ما این دوره‌ها را گذراندیم... وزیر بودیم، نخست‌وزیر جای رئیس‌جمهور هم در آن زمان بعد از شهادت مرحوم رجایی کار می‌کرد، امضا می‌کرد، دستورات ریاست‌جمهوری هم با نخست‌وزیری بود. همه را دیدیم. هیچ خبری نیست... بنابراین من به دنبال این حرف‌ها نیستم، همه هم می‌دانند و به همین جهت خود ایشان هم می‌دانستند، دوستانشان هم می‌دانستند. ایشان با من برخورد نداشت و حتی گاهی هم برخورد شاید شنیده باشید که ایشان پشت سر خیلی تعریف و تمجید می‌کرد. یک دفعه به من رسیدند و گفتند که آقا، شما باقی می‌مانید و ما رفتنی هستیم. گفتم چطور؟ گفت بالاخره ما چهار صباح رئیس‌جمهوری هست و سیاست هست و تمام می‌شود و می‌رود ولی شما با یک دانشگاه آمدید «باقیات الصالحات» درست کردید. این نهال‌هایی که شما تربیت می‌کنید این‌ها می‌مانند در آینده و چه و چه. این برای شما باقی هست و شما هم بروید، باز هم باقی هستید، برای اینکه این‌ها همه فرزندان شما هستند. این را ایشان مکرر چندبار گفته‌اند. در یزد هم ـ در سالگرد مرحوم شهید صدوقی (ره) بود که تلویزیون هم مثل اینکه نقل کرد ـ ایشان قبل‌از من سخنرانی کردند و بعد آنجا باز در ضمن سخنرانی‌شان، با اینکه خیلی تناسب نداشت اصلاً اسمی از من بیاورند، برای اینکه من کاره‌ای نبودم آنجا، من هم یکی از مدعوین بودم ـ ولی قهراً ایشان انگیزه داشتند یعنی به خصوص تأیید کردند و گفتند فلانی خیلی خدمت کرده به انقلاب، خیلی خدمت کرده، مخصوصاً این دانشگاهشان چنین است و چنان است. من را این قسم هم یاد کرد. گفت به جدّم قسم تعارف نمی‌خواهم بکنم؛ این عقیده من است که دارم درباره ایشان می‌گویم. ایشان هم این اظهارنظرها را کرد. یک دفعه ما به کمیته امداد حمله کردیم در آن جریان...


صدا و سیما...
خیر، در خود آن. کمیته امداد در صدا و سیما آن جشن را گرفته بود برای پول جمع‌کردن که من حمله کردم یک جلسه‌ای و در دانشگاه امام صادق (ع) هم گفتم در یک جلسه؛ هم در مسجد ابوذر گفتم ـ ماه رمضانی بود مثل اینکه ـ گفتم ما از همه کس توقع داشتیم که این کارها را بکند ولی کمیته امدادی‌ها هم کر گرفته‌اند. آخر این چه کاری بود شما کردید؟ بیست سال از انقلاب گذشته بود، شما این همه پول جمع کردید... قبل‌از انقلاب ۱۴۰۰ سال است که مسلمان‌ها برای کارهای خیر این همه موقوفه، این همه کارهای خیر این همه چه و چه و این همه مساجد، بیمارستان‌ها و راه‌ها ساختند؛ همه این‌ها با کر این کارها را کرده بودند یا با آن اعتقادات مذهبی‌شان!؟ چرا آیه نمی‌خوانید، چرا حدیث نمی‌خوانید، چرا قول پیغمبر را نمی‌گویید؟ این‌ها یعنی چه؟ دخترهای مردم را جمع می‌کنید با آن لباس‌های کذا، آرایش کرده بیایند آواز بخوانند ـ دختر و پسر، بعد مردم را جمع کنید پول بگیرید! گفتم من تعجب می‌کنم از برادران کمیته امداد که این کارها را انجام می‌دهند. همان ایام هر سال آقا افطاری می‌دهند دیگر؛ ما آنجا بودیم و آقای خاتمی هم بودند و آقایان کمیته امداد ـ آقای عسگراولادی و این‌ها هم بودندـ ایشان گفت: آقای مهدوی بالاخره خوب شد یک دفعه هم برای این‌ها گفتید آخر. گفتم من همین‌طوری هستم؛ من کار به این ندارم که این‌ها کمیته امداد هستند یا به طرف دوم خرداد هستند. من می‌گویم که کار خلاف این‌ها را می‌گویم؛ دیگر کاری به این ندارم. این یک دفعه مربوط به این بود؛ البته نسبت به صدا و سیما هم گفتم گاهی اعتراض کردم.
بالاخره آقای نیری با آقایان شورای مرکزی کمیته تشریف آوردند اینجا. همان ایام یا بعد از آن بود و از من گله کردند که شما خوب بود که اگر می‌خواستید نصیحتی بکنید تلفن می‌کردید به ما می‌گفتید. گفتم خیلی درست است؛ من این حرف را قبول دارم اما اگر شما در یک اتاق در بسته این کار را کرده بودید، خوب من هم در اتاق در بسته به شما می‌گفتم؛ شما آمده‌اید داخل تلویزیون و رادیو مردم را جمع کرده‌اید از سرِ آن خیابان اوین تا نزدیک هتل اوین؛ بعد در خود زندان اوین و آن طرف، جمعیت و ماشین! خودتان می‌گفتید صف بسته بودند که بیایند اینجا و برای تماشا پول هم بدهند. خوب این را من باید با تلفن بگویم؟ من نظرم از گفتن این بود که مردم! بدانید ـ من بارها در مسجد هم گفتم ـ گفتم: ای در و دیوار مسجد! شاهد باش و ای مردم! شما هم شاهد باشید که ما انقلاب نکردیم که بعد همان چیزهایی که قبلاً می‌گفتیم درست نیست حالا بگوییم درست است. مردم به ما نگویند که شما این حرف‌هایی که قبل‌از انقلاب می‌زدید دروغ بوده، آن سخت‌گیری‌ها و آن حسّاسیت‌ها نسبت به بعضی چیزها... حالا چطور شده؟ آقایان آمدند، بعد هم گفتم من از شما تعجب می‌کنم. شما چرا این کارها را کردید؟ شما دائم می‌گویید ما تابع روحانیت هستیم، ما تابع ولایت فقیه هستیم. اتفاقاً آقای عسگراولادی رفته بودند خدمت آقا سؤال کرده بودند که خوب این کار را ما کردیم، این آقای مهدوی هم مخالفت کرده؛ حالا نظر شما چیست؟ خود آقای عسگراولادی آدم متدینی است دیگر؛ گفت که آقا فرمودند ـ که البته به واسطه گفتند ـ از خود آقا خیر، به وسیله آقای حجازی ظاهراً سؤال کرده بودند ـ گفتند آقا فرمودند که اما رادیو ـ تلویزیون این کارها را می‌کند، من نمی‌خواهم چیزی درباره آن صحبت کنم اما درباره کمیته امدادی‌ها حق با آقای مهدوی است؛ کار شما کار خوبی نبوده. گفتم دیدید حالا؟ پس اگر شما تابع من نیستید تابع ولایت فقیه که هستید!


حاج‌آقا! سؤال بعدی این است که جامعه روحانیت الآن چطور اداره می‌شود؟
مقصودتان از چطور چیست؟


یعنی از نظر تشکیلات و بعد از آن...
جامعه روحانیت به همان سبکی که سابق بوده هست؛ یعنی بنده دبیر جامعه هستم و شورای مرکزی که داشتیم و جلساتی را که داشتیم، به همان صورت داریم. کارهای سیاسی ـ اجتماعی که بناست انجام بشود، با مشورت شورای مرکزی انجام می‌شود. این حرف‌ها هست منتها البته فعالیت به صورت سابق، به آن صورت نیست؛ یک قدری کمرنگ‌تر است از سابق.

آخرین سؤال من حاج‌آقا! ارتباط شما با مقام معظم رهبری چطور است؟ با توجه به قبل از انقلاب که با هم بودید و بعد از پیروزی انقلاب هم در دولت و مجلس و جاهای مختلف با هم بودید. بعد از انقلاب که الآن ایشان رهبری انقلاب را دارند، ارتباط شما با ایشان چطور است؟
ارتباط بنده بسیار خوب است.


چه خاطراتی با ایشان دارید؟ چند خاطره هم با ایشان بفرمایید متشکر می‌شوم؛ خصوصاً بعد از انتخابشان به مقام رهبری...
من یک خاطره‌ای از ریاست‌جمهوری بگویم. شاید این را گفته‌ام؛ حالا بگویم خوب است. بعد از اینکه مرحوم رجایی و مرحوم باهنر شهید شدند، مقام معظم رهبری هم که مصدوم شده بودند در اثر آن انفجار، در بیمارستان بودند تا بعد که بیرون تشریف آوردند. در آن فاصله که آرام آرام حال ایشان بهتر می‌شد، صحبت این بود که خوب انتخابات آینده بناست شروع بشود دیگر؛ بعد هم ظاهراً صحبت انتخابات ریاست‌جمهوری بود. در راهروهای مجلس، در آن کریدورهایش که کارکنان همان صحن مجلس است، یک بعد ازظهری بود که با چند نفر بودیم. مرحوم حاج احمدآقا بودند و آقای موسوی‌اردبیلی بودند و آقای هاشمی و بنده و مقام معظم رهبری و ظاهراً همین چند نفر بودیم که آنجا نشسته بودیم. بحث این بود که حالا چه کسی کاندیدا و نامزد بشود. برای ریاست‌جمهوری. همه ما نظرمان این بود که ایشان بشوند؛ آقا کاندیدا بشوند. ایشان می‌گفتند من مریض هستم؛ من نمی‌توانم. الآن حالم خوب نشده و چه نشده... بالاخره دوستان گفتند: حالا تا انتخابات... و بعد هم آرام آرام به شما کمک می‌کنیم و کارها درست می‌شود. ایشان فرمودند: «من دوتا اشکال دارم: یک اشکال اینکه بیمار هستم تا آرام آرام حال من خوب بشود؛ نکته دوم اینکه مردم می‌گویند که تمام این پست‌ها را آخوندها گرفتند. دیگر رئیس مجلس، رئیس قوه قضائیه، نخست‌وزیرـ خوب من هم نخست‌وزیر بودم ـ آن وقت دیگر بعد هم رئیس‌جمهور، هم معمم! خوب این‌طوری خوب نیست، عکس‌العمل آن در میان جامعه خوب نیست. علاوه بر این من یک نخست‌وزیری می‌خواهم که با من همکاری کند که من بتوانم با او چون و چرا کنم و از راه سؤال کنم و بخواهم یک چیزهایی را و مهدوی جای برادر بزرگ ماست؛ ما نمی‌توانیم این حرف‌ها را به او بزنیم.»
علی‌ایحال آنجا من گفتم که در مسئله انتخابات به نظر ما شما منحصر به فرد هستید. شما نگرانی در این زمینه نداشته باشید؛ اولاً من آدمی نیستم که در کارها هماهنگ نباشم و نشان داده‌ام. حالا علاوه بر این، اگر خیلی هم شما نگران هستید از اینکه آخوند باشند همه، این را نباید انکار کرد که نظام نظام آخوندی است! بالاخره نمی‌شود آن را انکار کرد ولی اگر شما حرکتی چیزی بکنید، من اولین کسی هستم که استعفا می‌دهم که استعفا هم دادم. این یک خاطره‌ای که از ایشان به یاد داریم.


بعد از انتخاب ایشان به رهبری.
بعد از انتخابات ایشان، ما یکی از خصوصیاتی که داشتیم این بود که بعضی‌ها فکر می‌کردند که بعد از انتخابات ایشان، ما ممکن است که برخوردمان یک برخورد تضادی باشد، معارضه‌ای باشد. بالاخره یک چنین چیزهایی گاهی تصور می‌شود ولی واقعاً ما برخوردمان در تمام مراحل برخورد محترمانه بود یعنی برخورد ولی و مَُولّی‌علیه بود. ما در عین حال که قبلاً با هم دوست بودیم و بالاخره در یکی جریان با هم پیش می‌رفتیم ولی مع‌ذلک وقتی که ایشان انتخاب شدند مقام ولایت را لازم می‌دانستیم که حریم آن را حفظ کنیم و احترام کنیم ولو در بعضی موارد یک چیزی برخلاف نظرمان هم باشد؛ اگر احساس می‌کردیم که چیزی است، این برخورد ما بوده و ایشان هم این را احساس می‌کردند و لذا در همه موارد ایشان هم نسبت به بنده لطفشان خیلی محسوس است ـ در موارد مختلف ـ این هم مربوط به این دوره است. البته خاطره دیگری که ما داریم این را هم عرض بکنم و دیگر تمام بشود.
خواهش می‌کنم.
خاطره بعد در جریان همین انتخابات ریاست‌جمهوری است که من گاهی از اوقات، خوب اعتراض می‌کردم؛ نمی‌دانم این را گفتم یا نگفتم... شاید هم گفته باشم ولی حالا جزء خاطره بد نیست تکرار هم هست که خوب من گاهی از اوقات به روش دولت یا به بیانات جناب آقای خاتمی، به موضع‌گیری‌های ایشان اعتراض داشتم که در یک جریان مخصوصاً ایشان با آقای مصباح خیلی برخورد داشتند؛ حالا الآن آن برخوردها را نمی‌کنند. ولی اوایل طوری بود که هر وقت آقای مصباح یک جمله‌ای داشتند ایشان پاسخ می‌دادند؛ به خصوص در مسئله قرائت‌ها و این حرف‌ها که یک زمانی خیلی داغ بود ـ قرائت‌های مختلف. بعد در یک موقعی، آقای مصباح در همین نماز جمعه یک بحثی کردند که الآن یادم نیست؛ بعد فردای آن جناب آقای خاتمی در یک جایی سخنرانی داشتند و شروع کردند که «چرا این حرف‌ها را می‌زنند، حتی توحید هم در آن اختلاف نظر هست، قرائت‌های مختلف دارد؛ چه رسد به چیزهای دیگر. چرا آقایان حرف‌های خودشان را بگویند که همین است و دین را فقط با یک قرائت تعبیر کنند و چه کنند...»
من مقاله‌ای نوشتم به عنوان «جامعه روحانیت» و در آن مقاله اشاره کردم که یعنی چه این قرائت‌ها؟ و مسائل اعتقادی را با مسائل سیاسی خلط کردن؟ اصلاً این بحث مربوط به مسائل سیاسی است، در مسائل اعتقادی درجات مختلف عرفان را با قرائت‌ها اشتباه نباید کرد. ممکن است گاهی هم قرائت‌هایی باشد ولی بسیاری از این چیزهایی که تعبیر قرائت درباره‌اش می‌شود، مراتب معرفت یک شیء است. من باب مثال درباره توحید، یک کسی یک عارف خدا را موحد می‌داند، خدا را واحد می‌داند؛ یک فیلسوف خدا را واحد می‌داند، یک متکلم خدا را واحد می‌داند، یک آدم عامی که درس نخوانده هم خدا را واحد می‌داند. همه این‌ها در وحدت حرفی ندارند. تفسیر وحدت را به مراتب مختلف یک وحدت مفهومی، یکی وحدت حقیقی برای وجود قائل است و بقیه مظاهر را مظاهر الهی می‌داند، تجلیات خدا می‌داند؛ یک کسی خدا را واحد می‌داند، موجودات را مخلوق خدا می‌داند... تمام اینها مراتب معرفت یک شیء است که این مراتب معرفت به قول حکما معرفت تشکیکی است؛ مثل درجات نور می‌ماند. یک درجه نور صد شمع است، یک درجه بیست شمع است، یک درجه ده شمع، یک درجه یک شمع است. این درجات مختلف همه نور است. این‌ها که درباره خدا درباره وحدت صحبت می‌کنند این است. من عرض کردم ـ با اشاره گفتم ـ مسائلی که در معرفت‌شناسی هست، به خصوص معارف دینی، این‌ها غالباً مراتب معرفت است و قرائت نیست؛ این‌ها را نباید خلط کرد با مسائلی که در سیاست هست که خیلی از آنها با هم تضاد دارد از نظر افکار و بعد گفتم در آن اعلامیه که آن مسئول محترم نمی‌دانم عمداً یا غیرعمد دائم چراغ سبز نشان می‌دهند به مخالفین... که البته این قدری تند بود دیگر؛ و لذا مقام معظم رهبری در جمعه بعد از آن، در حرم امام بود نمی‌دانم، سالگرد امام بود، چه بود، که سخنرانی کردند و بعد فرمودند بی‌انصافی است این حرف‌ها را می‌زنید. چرا به ریاست‌جمهوری، عالم روحانی، روحانی‌زاده، چنین و چنان خیلی از ایشان تعریف کردند و بعد حمله کردند به مخالفین ـ که من و آقای خزعلی بودیم، دو نفرمان ـ بی‌انصاف‌ها! چرا این حرف‌ها را می‌زنید. تعبیرهایی که الآن یادم نیست ولی حمله بود به ما. یک قدری ما بطور  کلی کوبیده شدیم؛ هیچ استثنا نشد که حالا ما بگوییم ما هم عقیده‌مان را گفتیم، ممکن است اشتباه کرده باشیم. بله من هم نشسته بودم پایین منبر که مردم دائم به ما نگاه می‌کردند که آقا دارد این حرف‌ها را می‌زند. آقای خزعلی جلو بودند که آقا تشریف آوردند پایین برای نماز؛ ایشان به خاطر اینکه دیدند خیلی به آقای خزعلی حمله شده، ایشان را بغل گرفتند و بوسیدند ولی بنده فرارکردم اصلاً! برای اینکه حدس می‌زدم شاید ایشان نماز دوم را گاهی از اوقات به من واگذار می‌کردند؛ من هم نمازم را مشکل می‌گیرم، از طرف چه می‌دانم کمربندی می‌روم حد مسافت از سی و چند کیلومتر بیرون شهر خلاصه فرارکردم و آمدم تا یک روز عیدی همان فاصله ده بیست روزی بود؛ روز عید ولادت حضرت جواد (ع) بود که شب بود؛ شبهای پنجشنبه خدمت ایشان می‌رفتیم. ایشان قبل‌از نماز تشریف آوردند، نشستند و گفتند: خوب شد آقای مهدوی آمدی؛ امروز من از امام جواد (ع) عیدی می‌خواستم و این آمدن شما به اینجا فهمیدم همان عیدی است. بعد برخوردی کردیم و ایشان من را بغل گرفتند و خیلی بوسیدند و خواستند ترمیم کنند آن جریانات را. من هم خدمت ایشان عرض کردم که جناب آقای خامنه‌ای! بحث بنده که شخصی نیست؛ می‌خواهیم دفاع از این جایگاه بکنیم، به شخص هم کار نداریم و من توقّعم از شما این بود که شما نصیحت‌تان را ‌بکنید؛ بالاخره شما در جایگاهی هستید که باید نصیحت کنید همه ما را اما نصیحت یک معناست، کوبیدن یک طور دیگر است. شما بیاناتتان در نماز جمعه کوبنده بود؛ یعنی یک طرف را کاملاً ترجیح دادید و یک طرف هم کوبیده شد... این خوب، به نظر ما یک مقدار شاید تند بود. علی‌ایحال باز ما مخلص شما هستیم. این هم خاطره. خاطره از ایشان یاد داریم. حالا شاید باز هم باشد ولی الآن یادم نیست.
ما بیشتر از این حاج‌آقا! شما را اذیت نکنیم.
خدا به شما خیر بدهد.
من تشکر می‌کنم از اینکه جنابعالی چندین جلسه وقتتان را در اختیار مرکز اسناد انقلاب اسلامی قرار دادید، با بیان خاطرات زیبایتان این مرکز را کمک می‌کنید در تدوین تاریخ انقلاب و روشنگری حوادث انقلاب. حاج‌آقا! ما قطعاً با شما خداحافظی نمی‌کنیم. خاطرات شما در دست تدوین است، اگر جایی مبهم بود؛ باز قطعاً مزاحم شما خواهیم شد و از شما دعوت می‌کنیم ان‌شاءالله فرمودید قبل‌از محرم، حالا سه‌شنبه محرّم است، خدمت شما باشیم. مرکز اسناد انقلاب و دوستان و همکاران و فرزندان خودتان را اینجا قولی بدهید.
علی‌ایحال من از زحمات شما واقعاً تشکر می‌کنم؛ واقعاً شما همّت کردید با دوست و همکارتان و سایر دوستانی که آنجا مشغول به کار هستند. من تشکر دارم و این همّت شما بوده؛ چون اگر همت شما نبود که بنده همین هم که یادم مانده دیگر گفته نمی‌شد و ان‌شاءالله امیدواریم که این‌ها مفید باشد برای انقلاب و همان‌طور که اشاره فرمودید خوب است بعداً من ببینم؛ چون حالا ممکن است بعضی از حرف‌هایم ـ چون یک سادگی‌هایی هم دارم ـ گاهی بعضی از حرف‌ها را می‌زنم که شاید نقل آن درست نباشد؛ در جامعه ممکن است عکس‌العمل خوبی نداشته باشد، باید این‌ها اصلاح شود. علی‌ایحال از شما از برادر عزیزمان از جناب آقای حسینیان ـ همه ـ تشکر داریم و از سایر دوستان، تا بیاییم حضوری اظهار ادب کنیم.


حاج‌آقا! متشکر و ممنون! خسته نباشید.
شما هم خسته نباشید و خدا شما را تأیید کند که بتوانید تاریخ انقلاب را آن طور که هست بنویسید و برای آیندگان بماند ان شاءالله.

*ویژه نامه روایت امروز روزنامه قدس

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.