۲۴ آبان ۱۳۹۶ - ۱۲:۰۶
کد خبر: 574025

اهواز_ عصر دلگیر یکی از روزهای آبان ماه ٩٦، تکیه گرفته ام درختی را مقابل خروجیِ فرودگاه اهواز، مسافرم رخ می نماید، دستی به سینه می گذارم و دستی از بُهت به سر، پای رفتن ندارم، این بار مسافرم آرام خوابیده است آخر در یک تابوت بهشتی، مزیّن به شمایل شهید و بیرق میهن، نجوا می کنم با خود، «حاج حبیب» خوش آمدی برادر...

قدس آنلاین_ گروه استانها_ محمد مالی: عصر دلگیر یکی از روزهای آبان ماه ٩٦، تکیه گرفته ام درختی را مقابل خروجیِ فرودگاه اهواز، مسافرم رخ می نماید، دستی به سینه می گذارم و دستی از بُهت به سر، پای رفتن ندارم، این بار مسافرم آرام خوابیده است آخر در یک تابوت بهشتی، مزیّن به شمایل شهید و بیرق میهن، نجوا می کنم با خود، «حاج حبیب»  خوش آمدی برادر.
تو از سیزده سالگی آرامت نبود، رفتی جبهه و آنقدر جنگیدی تا جنگ ته کشید، این را از زبان خودت شنیدم و نمی دانستم صبوری کردی، ساختمان ساختی و پول درآوردی و بی تظاهر به کار خیر شدی و باز هم آیه صبر تلاوت کردی تا شیطان، زبانه یک آتش دیگر گشود، حریم حرم تهدید شد و وطن در آستانه تعرض قرار گرفت و تو گام بر «خود»  نهادی تا به «خدا»  برسی.
حاج حبیب، عزیز دلم، تو بیگانه ترین آشنای من با ریا و تظاهر بودی، این را نزدیک ترین دوستانت گواهی خواهند داد که نمی دانستند مسافر زینبیه ای و این یکی دو سال اخیر حتی یک لحظه اسلحه از دوش ات نیفتاده است.
تو در حالی در پنجمین سفر عاشقانه ات به شام، پرِ پرواز گشودی که یک سال پیش گمان می کنم با زخمی عمیق به میهن بازگشتی و بی قراری ات را احدی فهم نکرد.
حاج حبیب عزیز، سالیان درازی در کنارت به نماز ایستادم در مسجدی که من و تو و بسیار کسان دیگر، هر چه داریم از آن است؛ مسجد فاطمه زهرا(س) در حدِ فاصل فلکه عامری و دانیال کوی ملت اهواز، حالا دیگر صلاة مغرب، غربت به دردهای دیگرم رسوخ می کند و تا استخوانم را می خورد وقتی در بین صف ها تو را با آن تبسّم از عمقِ جانت جستجو می کنم و نمی بینم مردی که آرام می آمد و در سکوت می رفت.
حاج حبیب عزیز، ناممکن ترین رویای آدمی «مانایی»  است، شهادت اما این رویا را به بازی گرفته و شهید با کشف رازِ هستی، پای به آستانِ جاودان نهاده است. از این رو، هر گفتی از شهید، خلقتی ناکام و ناقص، و هر تصویری از او، تک بُعدی و خالی از واقعیت است، اما تو خود نیک می دانی توشه ای ندارم و آلوده گناهم سخت، ببخشایم.
حاج حبیب عزیز، شهید؛ امضاء خود را بر پهنه بی کران زده، از بند و زنجیر دنیا رسته، راهِ رخنه منیّت را در کالبد خود بسته، رسیده و بر کرانه سرچشمه نشسته، و تو حالا همان هستی که خواستی؛ شهید حبیب بدوی.
حبیب عزیزم، شهید چون به وجه الله دست می یابد، مسافر لقاء الله می شود، چرا که او به عمق جان نیوشانده است قال الله تعالی را که «کُلُّ مَنْ عَلَیْهَا فَانٍ». تو راستی چنین بودی و ماندی و شدی، چرا که شهید اما بر خان رحمت الهی است و چه می دانم من؛ «ارتزاق عند الرّب شهدا»   چیست؟
حاج حبیب عزیز؛ کهنه سرباز دلیر سال های دفاع مقدس، جهادگر عرصه اقتصاد، خیّرِ مخلص و بی ادعا و حالا شهید مدافع حرم. «توهم دانستن»  دهشتناک ترین آفتی است که تا لحظه اکنون بر خرمن بشریت، چنبره انداخته است، گمانم این است من و قبیله ام توهم دانستن داریم و تو و هم داستان هایت به شیدایی نزول اجلال فرموده اید بر پهنه تمامت دانستن، و این همه تفاوت ما و شماست.
و تو ای شهید حبیب بدوی، حالا که لاجرم و ناگزیرانه یک بار، چیزی را به رُخ یک دنیا کشیدی و از تفاوت هایت در فهم و دانایی و خدایی بودن گفتی، فراموشت نشود سلام ما غافلان را به فرمانده ات سیّاح طاهری برسانی.
 

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.