زمستان دارد می‌رسد یعنی بگویم رسیده بهتر است. این رسیدن می‌تواند برای بعضی‌ها شادی داشته باشد و برای بعضی‌ها غم و من در گشت و گذاری چند ساعته به خانه آدم هایی رفتم که زمستان برایشان مساوی با غمی بیشتر است!

طعم تلخ زمستان‌های بی‌بخاری

قدس آنلاین- زمستان دارد می‌رسد یعنی بگویم رسیده بهتر است. این رسیدن می‌تواند برای بعضی‌ها شادی داشته باشد و برای بعضی‌ها غم و من در گشت و گذاری چند ساعته به خانه آدم هایی رفتم که زمستان برایشان مساوی با غمی بیشتر است! وقتی لباس مناسبی برای پوشیدن نداشته باشی، وقتی کفش مناسبی نداشته باشی تا در برف و باران پاهایت را از سرما محافظت کند، حتماً از زمستان خوشت نمی‌آید. زمستان را کسی دوست دارد که در سرمای آن کنار بخاری که با شعله آبی‌اش می‌سوزد، بنشیند و در حالی که از پنجره باریدن برف را تماشا می‌کند، قهوه یا چایی‌اش را بخورد و لذت ببرد.

حالا فهمیده‌ام غم و غصه آدم‌های فقیر با تغییر فصل‌ها تغییر می‌کند! تابستان که می‌آید باید دست‌کم پنکه‌ای باشد تا بتوانند گرما را تحمل کنند و زمستان هم که می‌آید این آدم‌ها باید حداقل بخاری داشته باشند تا بتوانند سرما را تحمل کنند و متأسفانه بسیاری از این خانواده‌ها حتی این نیازهای ضروری را هم ندارند!

* زن گریه‌اش می‌گیرد و...

با دوستان برای سر زدن به تعدادی از خانواده‌های نیازمند به حاشیه شهر مشهد رفته‌ایم. دم خانه‌ای که دو معلول دارد و نیاز فوری آن‌ها در کنار مواد غذایی، بخاری است توقف می‌کنیم. زنی در حالی که دست بچه‌اش را گرفته به ما نزدیک می‌شود و به بخاری‌های بار ماشین نگاه می‌کند و من و دو دوست دیگر با بخاری وارد خانه می‌شویم. بعد از دقایقی بیرون می‌آییم و چهار زن را می‌بینم که کنار ماشین ایستاده‌اند. همه آن‌ها درخواست کمک دارند. دوستی که همراه ماست به زن می‌گوید: «سال قبل به شما بخاری دادیم» و او ادعا می‌کند که بخاری خراب شده است. تصمیم می‌گیرم به خانه‌اش بروم و با دوستم وارد خانه می‌شویم که چند متری دورتر از محل توقف ماست. زن بخاری را از کنار اتاق کشان کشان می‌آورد، در حالی که با پارچه‌ای بسته شده است. پارچه را که باز می‌کند بخشی از بخاری می‌افتد. زن دو فرزند دارد که هر دو مبتلا به تالاسمی هستند و هر ۲۰ روز باید برای درمان به بیمارستان بروند. آن‌ها به جای بخاری از یک اجاق کوچک استفاده می‌کنند، اما شب مجبورند آن را خاموش کنند تا دچار گاز گرفتگی نشوند. وقتی زن درباره زندگی‌اش می‌گوید ناگهان گریه‌اش می‌گیرد و من می‌مانم که چگونه باید این آدم‌ها را تسلی داد و کدام کلمه‌ها می‌توانند به کمکم بیایند. می‌رویم و یکی از بخاری‌ها را برای آن‌ها می‌آوریم و زن مدام تشکر می‌کند.

* اجاق گازی که کار بخاری را می‌کند

کنار ماشین سه زن دیگر هم هستند؛ اولی جوان است و دست بچه‌اش را گرفته است. اصرار دارد که خانه او را هم ببینیم، اما قبل از رفتن باید دو زن دیگر را که یکی جوان است و آن دیگری پیرتر قانع کنیم که دیگر بخاری نداریم و این‌ها از قبل برای خانواده‌های دیگری تهیه شده‌اند. زن راه می‌افتد و ما هم با او همراه می‌شویم. در راه از زندگی‌اش می‌گوید و از شوهری که او را با سه فرزندش رها کرده است. از پسری می‌گوید که ۱۷ سال دارد و در حال حاضر مریض است و البته بیکار. از خودش که خرج بچه‌هایش را با درخواست از مردم تأمین می‌کند. وارد خانه‌ای می‌شویم که پذیرایی کوچکی دارد و آشپزخانه‌ای. به جای بخاری یکی از شعله‌های اجاق گاز روشن است! زن می‌گوید: تا شب این گاز روشن است ولی باز هم گرم نمی‌شویم و شب هم از ترس خاموشش می‌کنیم. زن باز هم از بدبختی‌هایش حرف می‌زند و حرف‌های ناگفته بسیاری دارد اما ما باید به خانواده‌های دیگر هم سربزنیم.

* یخچال خالی و اتاق بی‌بخاری

خانه بعدی جایی دیگر در حاشیه شهر است اما باز هم در کوچه‌ای تنگ و غمگین. در می‌زنیم. همان اول با دو دختر تقریباً ۸ و ۱۲ ساله روبه‌رو می‌شویم. مهربان وشیرین سخن هستند و لبخند می‌زنند. وارد خانه می‌شویم و از قول زن می‌شنوم که خانواده‌ای هشت نفری هستند که تنها دو دخترش توان کار کردن دارند و بقیه کودک‌اند. پدر خانواده مریض و از کار افتاده است و بار خانه بر دوش مادر است. یکی از دخترها یعنی همان که ۱۲ ساله است سرطان دارد و مؤسسه محک در درمان به او کمک می‌کند. این خانواده هم بخاری ندارند؛ البته دارند اما آن قدر کار کرده و کهنه است که گذاشته‌اند گوشه حیاط. دختر کوچک می‌گوید: یک دفعه‌ای آتش می‌گیرد. با ترس یخچالشان را نگاه می‌کنم اما دریغ از ذره‌ای گوشت. تنها مقداری گوجه له شده در فریزر یخچال می‌بینم. در را می‌بندم و از گفتن باز می‌مانم و دخترک لبخند می‌زند. یکی از بخاری هایی که آورده‌ایم به این خانواده می‌رسد و دخترها گل از گلشان می‌شکفد.

* روزگار غریبی است...

در خانه بعدی، مادر و دختری هستند که آن‌ها هم بخاری ندارند. دختر خانواده برای پسری عقد شده است و او هم تازه مبتلا به سرطان شده است! مدت اجاره خانه به سر رسیده و صاحبخانه، خانه را می‌خواهد و آن‌ها باید خانه‌ای پیدا کنند. این خانواده هم به جای داشتن یک بخاری حتی کوچک، مجبورند از اجاق گاز برای گرم کردن خانه استفاده کنند. دختر خیاطی یاد گرفته است اما چرخ خیاطی ندارد که با آن کار کند. کمی با مادر و دختر حرف می‌زنیم. سعی می‌کنیم حرف‌هایمان امیدبخش باشد و یکی از بخاری‌ها را هم به آن‌ها می‌دهیم تا بخاری باقیمانده را به خانه دیگری برسانیم که مادری است با دو دختر یتیم و باز هم نیازمند به بخاری.

روزگار غریبی است. در این شهر بزرگ، آدم‌هایی هستند که برای یک وعده غذا در رستوران، به اندازه خرج یک سال نیازمندان پول خرج می‌کنند و با خودروهایی که با آب طلا رنگ شده و هر کدامش به اندازه آباد کردن زندگی هزار خانواده قیمت دارد در خیابان‌ها خودنمایی می‌کنند و هرگز گذرشان به این کوچه‌های غمگین نمی‌افتد.

از آن سو آدم‌هایی هم هستند که روزگارشان واقعاً به سختی می‌گذرد. لبخندهایشان کم است و گریه هایشان فراوان و ما نمی‌توانیم دریابیم که آن‌ها شب و روز را چگونه سپری می‌کنند. ما تنها می‌رویم و چند دقیقه‌ای شنونده حرف‌هایشان می‌شویم. یخچال‌های خالی آن‌ها را می‌بینم و قبض‌های پرداخت نشده آن‌ها را. ولی ‌ای‌کاش می‌شد کاری کرد که اثر آن تنها به روزی و یا روزهایی خلاصه نشود.

منبع: روزنامه قدس

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.