۲۴ آذر ۱۳۹۶ - ۱۲:۵۹
کد خبر: 578832

قزوین_ درباره تاریخ اعزام صحبت میکردم؛ وقتی از خواب بیدار شدم، فرزندم محسن که نیمه خواب بود، گفت: بابا جان! جبهه میروی؟ از آنجایی که من تا آخرین لحظه، سفرم را پنهان کرده بودم، جواب دادم: می خواهم بروم تهران، ولی فرزندم گفت: مبادا مانند فلان کس که بدون اجازه زن و فرزندش به جبهه رفت، تو هم چنین کاری انجام دهی! این را که گفت، ناچار شدم حقیقت را بگویم.

ناچار شدم حقیقت را بگویم!

قدس آنلاین، گروه استان ها_ حسن شکیب زاده: بخشی از دست نوشته های شهید غلام حسین خدری:

«درباره تاریخ اعزام صحبت میکردم؛ وقتی از خواب بیدار شدم، فرزندم محسن که نیمه خواب بود، گفت: بابا جان! جبهه میروی؟ از آنجایی که من تا آخرین لحظه، سفرم را پنهان کرده بودم، جواب دادم: می خواهم بروم تهران، ولی فرزندم گفت: مبادا مانند فلان کس که بدون اجازه زن و فرزندش به جبهه رفت، تو هم چنین کاری انجام دهی! این را که گفت، ناچار شدم حقیقت را بگویم. 

همسرم در ماتم و سکوت ناراحت کننده ای فرورفته بود و کم کم وقت رفتن نزدیک می شد و من نیز حقیقت را خیلی آرام میگفتم که همسر و دو فرزندم متوجه رفتنم به جبهه شدند؛ فرزندم محسن شروع به التماس کرد که: چرا مرا به جبهه نمیبری؟ به او گفتم: تو هنوز ۶ سال بیشتر نداری؛ او علاقه شدیدی به جبهه رفتن داشت.

وقتی داشتم حرکت می کردم دخترم به من گفت: بابا جان! دیگر بر نمیگردی؟ بابا جان! ما ظهر، موقع ناهار خوردن در کنار هم نیستیم؟ کِی بر میگردی؟

پسرم محسن که مقداری پول داشت، جلو آمد و گفت: بابا جان! این پولها را از دست من بگیر و همراهت ببر..

فرزندانم خیره خیره به چهره ام نگاه می کردند و مثل طفلان مسلم که به انتظار پدر بودند، چهره آنها طوری در من اثر گذاشت و طوری منقلبم کرد که احساس کردم دیگر همدیگر را نمی بینیم و این آخرین وداع پدر و دو فرزندش است؛ نمیدانم، شاید هم دیگر برنگردم و شاید این آخرین نگاه ها و دید نها باشد، به هر صورت از عاقبت کار، خدا آگاه است.

وقتی از در منزل خارج می شدم، دو فرزندم به در خانه آمدند و مجدداً با من خداحافظی کردند؛ ولی ندانستم چه سرّی و چه رازی بود، فقط منقلب شدم و بغض گلویم را می فِشرد. با همه این گفته ها امیدوارم که رفتنم به جبهه مورد رضایت خدای بزرگ و یاری یاورش، امام خمینی قرار گیرد و امیدوارم کسی لااقل در ایران نباشد که کاری خدای نکرده، انجام دهد که بر خلاف اسلام باشد و روزی در مقابل چنین فرزندانی که حتی در حال وداع با سرپرست خانواده اش می گوید «کِی بر میگردی؟» و «ما به انتظار برگشت تو نشسته ایم»- قرار گیرد و هرگز پاسخی نداشته باشد.
 

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.