۱۳ اسفند ۱۳۹۶ - ۱۹:۲۰
کد خبر: 591539

گلی می گوید: اصلا ما عید نمی خوایم با این مامانِ بداخلاق... آفرینش می گوید: هزارتا کار نکرده دارم خیر سرم. نه خریدی، نه خونه تکونی، نه نظمی؛ فقط بدو بدو... بهار می گوید: همه از دستم شاکی اند که بشور و بساب های تو تمامی ندارد وسواس...

قدس آنلاین - گروه استانها - رقیه توسلی: آقای همسر که کلا خیالِ همه را راحت کرده و بی صوت و تصویر زندگی می کند از فرط دغدغه... آقای افشار هم یکجورهایی زندانی اند توی بانک... خواهری که سه نفر است دیگر واویلا... و مادرجانِ دلواپس که تلفن کنان می خواهد باشد و اوضاعِ درهم و برهم بچه هایش را سامان دهد... اما...

در پیاده رو می ایستم و با ماژیک فسفری توی تقویمم می نویسم: هدیه ی روز تولد.

اتوبوس می ایستد. روی صندلی که می نشینم تازه یادم می افتد که می خواستم برای برادرم، انجیر خشک بخرم. اصلا راست می گویند همه دور و بری ها که عقربه های رو به اسفند، یک پا، " اوسین بولت" اند برای خودشان. هر چه زور بزنی و تقلا کنی باز او برنده است...

به لیست کارهایم نگاه می اندازم و سرم گیج می رود. زیرلبی غرولند می کنم تا به حال داشتم چه می کردم ای خدا!؟ اما به سرعت به خودم می آیم که: لطفا مثبت باش.

در لحظه تصمیم می گیرم مزه ی خوش پایان سال را با دغدغه های بی پایان از بین نبرم و کاستی و کم و زیاد و تلخ و شیرین را درهم دوست داشته باشم.

پس اتوبوس که در اولین ایستگاه، ترمز می کند، پیاده می شوم. شاید امسال وظیفه من است که مادر باشم... مادربزرگ باشم... صبورتر فامیل باشم.

پیاده می شوم، انجیرخشک بخرم. برای نظافت خانه ی خواهر، کارگر هماهنگ کنم. برای قوری شکسته، جانشین بیاورم. برای مادرم، ویترین مغازه ها را بپایم و نخِ چرخ خیاطی یادم نرود برای بازسازی لباس های آقای همسر.

چه راست می گویند بزرگان... شاید برای رفتن به فصل تازه و روزگار نو، انگار باید گاهی از اتوبوسِ رفتن، پیاده شد...

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.