۲۳ اسفند ۱۳۹۶ - ۱۹:۳۰
کد خبر: 593130

چند ساعتی از ظهر گذشته است و غرق نوشتن ام که چهارمتر از جایم می پرم... گم می کنم کجایم و چه شوکی به قلب و مغز و لحظه ام وارد شده...!

قدس آنلاین - گروه استانها - رقیه توسلی: فقط می دوم سمت پنجره... سمتِ صدا... ناخودآگاه، غیرارادی... شقیقه هایم دَر دم می کوبند و اکسیژن کم می آورم... چشم هایم واضح و تار می شوند، تار و واضح... و بعد کاملاً از حدقه درمی آیند.

گوش هایم به فرمان فریادی که از خیابان می شنود به پاهایم امر می کند، بدود... سکندری خوران می دوم سمت اتاق خواب... گوش هایم شنیده اند: پتو! پتو!

پژواک است یا خودِ صدا، نمی دانم اما هزار بار می شنوم پتو، پتو، پتو، پتو... دونده تر از هر دونده ای می دوم و اولین کاور پتو را از کمد می کشم بیرون و باز می دوم سمت پنجره...

پتو را از بالکن پرت می کنم به خیابان و با پاهای لرزان می دوم دوباره سمت گوشی و ۱۱۵ را می گیرم و باز می دوم سمت جعبه کمک های اولیه...

و باز می دوم... می دوم سمتِ درِ خانه... نمی دانم چندبار زمین می خورم تا خروجی آپارتمان را باز کنم...

خیابان غلغله از زن و مرد است... از پتو... از اشک های مادری که می شناسمش... از نوجوانی که در پتویی آشنا، کفِ آسفالت ناله می زند...

آمبولانس ده دقیقه بعد می آید و انگار دلهره و آشوب تک تک مان را روی برانکارد می گذارند... در هوای خیابان اما، هنوز بوی آتش و سوختن می آید و صدای خش دار مردی که داد می زند پتو...

چهارشنبه سوزی نوشت: در خیابان ما، پتوها زُل زده اند به آدم ها! آدم ها به آمبولانس! و آمبولانس به جشنی که سالهاست باندپیچی اش می کند و سوختگی اش را مَرهم نمی شود!

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.