۲۷ اسفند ۱۳۹۶ - ۱۸:۴۸
کد خبر: 593516

زیر بارانِ اسفند که زمین و آسمان را برق می اندازد، نشسته ام... و به خودم می گویم خوب است از قصه ابرها یاد بگیریم... که اینطور انرژی و زیبایی را پشت در خانه مان می گذارند و می روند... .

قدس آنلاین - گروه استانها - رقیه توسلی: با احوالی متغیر از هر سال - روی صندلی ایستگاه اتوبوس - به ساعت های در حال گذر و روزهای پیش رو فکر می کنم...

از خرید عید برگشته ام و به خودم و آدم هایی که تقلای نو شدن دارند، زُل زده ام... به کرفس هایی که خریده ام برای خواهرجان... به تک تک کلماتی که دقایقی پیش، بین من و دوستم رد و بدل شد... و به زن و شوهرهایی که ماه آخر زمستان از هم دور بوده اند، قهر کرده اند و قصدشان جدایی ست...!

باران می آید... ریز ریز... و آدم ها در رفت و آمدند... با تعجب دو مورچه را می بینم که روی صندلی چوبی ایستگاه با هم، مسیری را بالا می روند... بی فوت وقت، عکس می اندازم!

ترافیک است و چرخ دستی با گل های لاله و سنبل و شمعدانی از جلوی چشمم رد می شود که یادم می آید به مادر، قول جعبه ای گل میمون داده ام... بلند می شوم و دوباره به دل جمعیت می زنم.

همقدم دو خانوم جوان شده ام و مکالمه شان را ناخودآگاه می شنوم. آنها هم مثل من دَمِ سالی، دعایشان کم نیست... با طنز شیرینی که از دیالوگ شان بیرون می زند، می گویند: خاله لیلا، امسال به بچه دارشدن و لاغری و عروسی و دانشگاه و شوهرداریمان گیر ندهد، صلوات...!

با لبخند، الهی آمین می گویم و دوباره تمام ذهنم می رود پیش دوستی که یک ماه و خرده ایست از خانه اش رفته، پیش آن عکس دونفره ای که از مورچه ها انداخته ام...

من هم پشت بند این غریبه ها دعا می کنم: خدایا فراز و نشیب زندگی همه زن و شوهرها را ختم به عافیت و دلخوشی کن؛ که دست هیچ بانویی - بی انگشتری عشق - زیبا نیست!

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.