شلوغ است... در خانه ی بزرگ خاله، کیپ تا کیپ آدم نشسته ند... توی خواب ها، راهرو، آشپزخانه.

قدس آنلاین - گروه استانها - رقیه توسلی: از دیروز که برای کمک آمده ام انگار سمباده دارد می خورد حالِ بدم. فرسودگی هایم. دردهای قلمبه قدیمی ام.

روضه چقدر جای خوبی ست... اول با هم روانه شدیم پی خرید... بعد شستیم، پختیم، بسته بندی کردیم و در آخر خانه را برای این دورهمی آسمانی، صفا دادیم... جای دیگری شده اصلاً این منزل... به ورودی، پرچم یا زهرا(س) آویزان و تمامِ هال را با بیرق عرض ارادت به اهل بیت آذین کردیم.

همراه آقای مُعمم، زیارت عاشورا می خوانیم... سلام ها که آغاز می شود می بینم روحانی، منقلب است! اشک هایش بند نمی آید.

زیارت خوانی اش کاری می کند که دست از زُل زدن برندارم. آخر چه جور باید با وجود این همه شباهت باور کنم این بزرگوار، پدربزرگ جانم نیست! آقا شیخی که دقیقاً مثل آن خدابیامرز به وقت سلام های زیارت عاشورا، قرار ندارد!

سعی کردم اول شباهت عصا و کهولت سن شان را ندید بگیرم اما لرزیدن هایش به وقت قرائت را چه کنم؟ عشق، چه احوال سهل و سختی ست!؟

بلند می شوم و چای تازه دَم و خرما برایشان می آورم... دعا می کند: «عاقبت بخیر و دلآرام باشید.»

مراسم به پایان که می رسد و کوچک و بزرگِ میهمان از جمع مان که کم می شود، حاج آقا را به رسم دیرین خانواده، ساعتی بیشتر نگه می دارند تا برای همه اهل خانه موعظه بفرمایند.

همه هستند... مرد خدا، از خوش اخلاقی می گوید که عبادت است. از معرفت که دُرّ گرانی ست و به هر کس آن را ندهند و از «لا دین لمن لا عهد له». که پند آخر خنده ام را وسط گریه باز می کند و یاد مدیری می اُفتم که این روزها دلش از دستِ دیر حاضری زدن هایم، خون است!

پی نوشت: عمامه سفید این مُلّا و آبجوش در نعلبکی ریختن اش را چه کنم؟ لحن به غایت مهربانش را؟ دستانی که اصلاً تکان نمی دهد به وقت خطابه، درست مثل پدربزرگ جان.

درست مثل جدِّ مرحومم که هربار از نجف که می آمد، یک سَروگردن از همه خوبان، می دیدم که خوب تر است!

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.