عبدالحکیم بهار را سال‌هاست به خاطر فعالیت‌هایش در حوزه ادبیات کودک و نوجوان می‌شناسم؛ آدمی که حالا نامش با نام کتابخانه روستای «رمین» چابهار در سیستان و بلوچستان پیوند خورده. او مرد خوش‌ذوقی است که با فعالیت‌هایش در حوزه ترویج کتاب و کتابخوانی، نام روستای رمین را فراگیر کرده است.

کتابخانه‌ای کنار اقیانوس

به گزارش قدس آنلاین،همین فعالیت‌ها هم موجب شده تا هم درباره این روستا و کتابخانه‌اش مستندهایی تولید شود و هم کتابخانه این روستا دو مرتبه در برنامه «روستای دوستدار کتاب» در سطح کشوربرگزیده شود. به نظرم بد نیست اگر آن‌هایی که در دستگاه‌های عریض و طویل فرهنگی این کشور فعالیت می‌کنند، از مردانی چون بهار و فعالیت‌های آن‌ها الگو بگیرند؛ آدم‌هایی که با کمترین امکانات شخصی دست به کارهای بزرگی می‌زنند.

■ آقای بهار اگر موافقید با بهانه شکل‌گیری کتابخانه روستا شروع کنیم. کتابخانه شما الان ۱۳ سال است که فعال است، ولی لطفاً درباره روزهای ابتدایی آن بگویید. 
یادم هست نزدیک عید بود. من تعدادی زیادی از کتاب‌هایم را که در خانه پراکنده بودند، جمع کرده بودم. نزدیک به ۴۰۰ جلد شد. با خودم فکر کردم اگر آن‌ها را به بچه‌ها بدهم، شاید گم‌وگور شوند. برای همین به ذهنم رسید کتاب‌ها را به یکی از مدارس هدیه کنم تا بچه‌ها بتوانند در قالب کتابخانه مدرسه از آن‌ها استفاده کنند. به مدرسه رفتم و موضوع را مطرح کردم، ولی متأسفانه مدیر مدرسه موافقت نکرد.

■ چرا موافق نبود؟
حرفش این بود که بچه‌ها کتاب نمی‌خوانند یا اینکه به درس و مشقشان هم نمی‌رسند و حرف‌هایی از این دست.

■ بچه‌ها چطور؟ وقتی فهمیدند می‌خواهید کتاب‌ها را به کتابخانه مدرسه بدهید، چه برخوردی داشتند؟
دورم را گرفته بودند که «آقا! ما این کتاب‌ها را می‌خواهیم...» 

■ پس قدم اول با شکست مواجه شد؟
نه. همان روز به خانه آمدم و با خانمم همفکری کردم که با کتاب‌ها چه کنیم. به این نتیجه رسیدیم یکی از اتاق‌های خانه را تبدیل به کتابخانه کنیم. خوشبختانه یکی از اتاق‌ها هم دری به بیرون خانه داشت و این کار ما را راحت می‌کرد. دو سه قفسه جور کردیم و کتاب‌ها را چیدیم. برایم جالب بود که بچه‌ها از کتابخانه استقبال کردند و دو سه ماهه همه کتاب‌ها را خواندند. آن جا بود که دوستانی از شورای کتاب کودک آمدند و کار ما را دیدند و تشویق کردند.

■ این دوستان مختص بازدید از کتابخانه شما به رمین آمده بودند؟
نه. یونیسف برنامه‌ای در فرمانداری چابهار داشت و آقای ناصری از دوستان شورای کتاب کودک هم به برنامه دعوت شده بودند. ایشان قبل از آمدن به اینجا، درباره چابهار تحقیقی کرده بودند تا ببینند کتابخوانی و فعالیت‌های فرهنگی چه وضعیتی در اینجا دارد. طبیعتاً به جز اطلاعاتی که من از طریق وبلاگ «بچه‌های دریا» به اشتراک می‌گذاشتم، چیز خاصی پیدا نکرده بود. در نتیجه به من ایمیل زد و از برنامه و سفرشان به چابهار نوشت. بعد هم وقتی دوستان آمدند و اشتیاق فراوان بچه‌ها را دیدند قول کمک و همکاری دادند و یک ماه بعد از آن برنامه دوباره برگشتند به رمین.

■ این دفعه دیگر مختص دیدار با بچه‌ها و دیدن کتابخانه آمده بودند؟
بله، آن هم با دست پر و تعدادی کتاب خوب. دوستان شورای کتاب کودک یک هفته‌ای میهمان ما بودند. در همان یک هفته جلساتی برگزار کردیم و راهکارهایی به ما نشان دادند. همین مسئله هم موجب شد تا کار ما جدی‌تر شود. 
با گذشت زمان کم‌کم لازم بود دنبال جای بهتر و بزرگ‌تری بگردیم. یک سالی مغازه‌ای را اجاره کردیم، ولی باز هم خیلی جالب نبود. یعنی سروصدای صاحب مغازه هم برای اجاره در آمد. البته پول اجاره را هم خود بچه‌ها جمع می‌کردند و ما هم طبعاً بیشتر از آن نمی‌توانستیم اجاره بدهیم. برای همین مجبور شدیم دوباره به مکان قبلی برگردیم. فکر می‌کنم سال ۹۲ بود که از دهیاری خواستیم به ما کمک کند. پاسخ آن‌ها هم نبود اعتبارات برای ساخت‌وساز بود، اما قول دادند فضایی در اختیار ما بگذارند و گفتند اگر امکان داشته باشد کانکسی برای کتابخانه پیدا می‌کنند.

■ و کانکس را دادند؟
بله. قبل از این صحبت‌ها پیش‌بینی کرده بودند که قرار بود در منطقه سیستان و بلوچستان توفانی حاره‌ای از سمت هند بیاید. برای همین ستاد بحران هم کارهایی در منطقه انجام داد و از جمله اینکه کانکسی برای استقرار ستاد بحران آورده بودند. مسیر توفان البته عوض شد و یکی از کانکس‌ها که بدرد نخور و دو تیکه بود در منطقه مانده بود و این کانکس به ما رسید. ما هم تعمیرش کردیم و شد کتابخانه جدید رمین. از آن زمان تا امروز هم که با هم صحبت می‌کنیم کتابخانه ما در همین کانکس ۳۶متری دایر است.

■ دهیاری به غیر از دادن این کانکس کمک دیگری نکرد؟
حدود ۱۵۰۰ متر زمین در منطقه وجود داشت که قبلاً پارک بود، ولی وسایلش خراب شده و به صورت مخروبه مانده بود. همین زمین را هم در اختیار ما قرار دادند که الان دورش دیوار شده و کانکس داخل آن مستقر است. 

■ برگردیم به سؤال اول. مدیری که به شما گفت بچه‌ها کتاب نمی‌خوانند، اکنون هم در روستا زندگی می‌کند؟
نه. بعدها که من عضو شورا شدم، پیشنهاد دادم مدیری با این تفکر که فکر می‌کند بچه‌ها کتاب نمی‌خوانند، چون خودش دست به کار و اقدام ارزشمندی نزده بهتر است عوض شود. برای همین ایشان را عوض کردند.

■ البته ایشان به شکلی هم سبب خیر شده بود. چون اگر آن روز کتاب‌های شما را قبول می‌کرد، شاید این اتفاقات برای کتابخانه نمی‌افتاد.
بله. این نظر هم درست است. البته اکنون در مدارس رمین هم در هر کلاس کتابدارهایی داریم که به ما کمک می‌کنند.

■ شما قبلا مدتی هم در کار صیادی و ماهیگیری بودید. آن موقع هم علاقه‌ای به کتاب داشتید؟
بله. من بعد از گرفتن دیپلم سراغ صیادی رفتم. آن زمان برای سفرهای ۱۰روزه به دریا می‌رفتیم. آن زمان هم لنج کمتر بود و هم ماهی بیشتر بود، برای همین سفرها کوتاه‌تر بود. یادم هست عصرها تور را به دریا می‌انداختیم و تا شب بیکار بودیم. صبح هم دو سه ساعتی مشغول کشیدن تور و جمع کردن ماهی‌ها می‌شدیم و دوباره باز بیکار می‌شدیم. این برای من خسته‌کننده بود، بخصوص در سفر اولم. برای همین فکر می‌کردم‌ای کاش با خودم کتاب آورده بودم. بعد از سفر اول هم همیشه کتاب همراهم داشتم. یادم هست یک بار در حال خواندن کتاب «ایرج خسته است» نوشته داود امیریان بودم که ناخدا کتاب را از دستم گرفت و پرت کرد توی دریا. هوا سرد بود، اما من پریدم توی دریا و کتاب را گرفتم. شاید آن بنده خدا فکر می‌کرد که این خواندن موجب می‌شود درست به کارم نرسم.

■ و برنامه‌ای که اکنون برای «سبدهای کتاب لنج‌ها» دارید، از همین تجربه خودتان شکل گرفت؟
بله. ترویج کتاب در دریا را از تجربه آن سفرها گرفتم. می‌دانستم نیم ساعتی که از ساحل فاصله بگیریم، دیگر نه از تلفن همراه خبری هست و نه از تلویزیون. برای همین کتاب می‌تواند بهترین سرگرمی باشد. اول این ایده را با دوستان شیلات مطرح کردیم و آن‌ها هم موافقت کردند. اتفاقاً صیادها هم خیلی از برنامه استقبال کردند. هر چند به علت رطوب، کتاب‌ها آسیب هم دیدند، اما مهم این بود که با علاقه خوانده شده بودند. 

■ اکنون جمعیت روستا چقدر است و کتابخانه شما چند عضو دارد؟
رمین ۸۰۰۰ نفر جمعیت دارد و در حال حاضر ۶۰۰ تا ۷۰۰ نفر عضو فعال در کتابخانه داریم. 

■ کتابخانه چه روزهایی تعطیل است؟
ما اصلاً تعطیلی نداریم. یعنی حتی روزهای جمعه هم کتابخانه فعال است و این هم به دلیل استقبال بچه‌ها از کتابخانه است. جالب است بدانید که ما حتی روز عید هم تعطیل نبودیم. من صبح‌ها درگیر کارم هستم، اما عصرها در خدمت بچه‌ها و کتابخانه‌ام. بعضی وقت‌ها نهار خورده و نخورده باید بروم و در کتابخانه را باز کنم. بعضی وقت‌ها هم که کمی دیرتر می‌آیم، می‌بینم بچه‌ها دنبالم آمده‌اند تا زودتر کتابخانه شروع به کار کند. این اتفاق حس خیلی خوبی در من ایجاد می‌کند. 

■ کتاب‌های کتابخانه فقط مخصوص کودک و نوجوان است؟
نه. کتاب بزرگسال هم داریم. البته چون خود من در حوزه کودک و نوجوان کار کرده‌ام و علاقه‌مندی‌ام در این حوزه است، سعی می‌کنم کار اصلی را با بچه‌ها انجام بدهم. همین‌ها هستند که قرار است فردای این کشور را بسازند.

■ به نظرم اینترنت و شبکه‌های اجتماعی خیلی به موفقیت کتابخانه شما کمک کرده است. خیلی از کسانی که شما را می‌شناسند، از همین طریق با شما آشنا شده‌اند. 
بله درست است. وقتی ما کار را شروع کردیم، ابتدا فقط چند همسایه مشتری ما بودند، ولی بعدها با اطلاع‌رسانی همه بچه‌ها مشتری ما شدند. بعد هم با دیده شدن کتابخانه در شبکه‌های اجتماعی، کتابخانه ما معروف شد و عده‌ای به ما کتاب دادند. هر چقدر هم که اطلاع‌رسانی‌مان بیشتر می‌شد، کمک به کتابخانه هم بیشتر می‌شد. وقتی کتابخانه سر زبان‌ها افتاد، دوستان زیادی کمک کردند. حتی دوستانی بودند که ناشناخته به ما کتاب می‌دادند. مثلاً یک روز عصر که به کتابخانه آمدم، دیدم سه گونی کتاب دم در گذاشته‌اند، بدون هیچ آدرس و نشانی از اهدا کننده. فقط روی آن نوشته بودند: «اهدا به کتابخانه». 

منبع: روزنامه قدس

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.