ترجیح می‌دهیم ماجرای شکنجه‌های عجیب و غریب روحی و جسمی، تجاوز و... را خودتان در اینترنت و یا کتاب‌های مختلف پیدا کنید و بخوانید. فرانسوی‌ها اما اینجای ماجرا را نخوانده بودند...

 جمیله بوپاشا قهرمان انقلاب و استقلال الجزایر 70 ساله شد

... بازجویی‌های اولیه، تحقیر، ترساندن و بعد هم شکنجه‌های وحشیانه که نتیجه نداد، او را به زندان «سرکاجی» منتقل کردند. فرانسوی‌ها ترجیح دادند از در دیگری وارد شوند. در «سرکاجی» مثلاً رفتارشان ملایم و انسانی بود. گفتند شاید دختر جوان روی دنده لجاجت و قهرمان بازی افتاده است. افسر فرانسوی «جمیله» را به دفترش برد و روی صندلی نشاند. شاید می‌خواست اعتمادش را جلب کند. زانو زد روی زمین تا صورتش برابر صورت «جمیله» قرار بگیرد: «چرا... واقعاً چرا ؟ تو کم سن و سالی...جوانی...درس خوندی... آینده خوبی پیش رو داری... چرا این کارها رو می‌کنی... ؟». منتظر ماند تأثیر حرف‌هایش را روی دختر شکنجه شده ببیند. شاید منتظر بود این مهربانی، بغض دخترک را بترکاند. «جمیله» روی صندلی جابه جا شد... همان طور که پایین را نگاه می‌کرد گفت: «ما برای شما دعوتنامه نفرستادیم که به الجزایر بیاین... شما اومدین، پدران و فرزندان مارو کشتین... خب حالا بِرید... برید تا جنگ تموم بشه...»!

■ آشنای سال‌های دور
این روزها و در 70 سالگی‌اش ممکن است نسل جوان و امروزی، او را نشناسند. «جمیله بوپاشا» ی الجزایری اما 40 سال پیش نه تنها در ایران، بلکه در خیلی از کشورهای جهان، نماد مقاومت و تسلیم ناپذیری در برابر استعمار بود. در ایران خودمان، می‌شد کتاب‌ها و عکس‌های مربوط به او و رنج‌ها و ایستادگی هایش را دست هر جوانی دید. پیش از اینکه جوانان دهه60، «الجزایر» را با «رباح ماجر» و تیم ملی فوتبالش بشناسند، «جمیله» با مقاومت و مبارزه، توانسته بود«الجزایر» و انقلابشان را به دنیا بشناساند. سال 1938 در خانواده‌ای انقلابی به دنیا آمده بود و از همان کودکی و از رفت و آمد انقلابی و حرف‌هایی که بزرگ‌ترها گاه پچ پچ‌کنان در حضورش می‌زدند، سرو گوشش از مبارزه، انقلاب، اشغال، فرانسوی‌ها و... پر شده بود: «ما در یکی از محله‌های شهر الجزیره که بیشتر ساکنانش الجزایری بودند، زندگی می‌کردیم. چون شمار زیادی فرانسوی هم در الجزیره زندگی می‌کردند. من پنج یا 6 ساله بودم و خانه ما همیشه محل تجمع افراد مختلف بود... من هم میان میهمان‌ها این طرف و آن طرف می‌رفتم. در این شلوغی می‌دیدم برخی مردان در گوشه‌ای نشسته‌اند و با هم صحبت می‌کنند و سؤال می‌کردم چرا آن‌ها در آن گوشه نشسته‌اند و چه می‌گویند، اما کسی پاسخی نمی‌داد». بزرگ‌تر که شدم، کم کم با نام هایی مانند «مفدی زکریا»(شاعر انقلابی که سرود ملی الجزایر را سرود)، «محمد خصر»و «لحول الحسین» (از شخصیت‌های معروف انقلابی الجزایر) آشنا شدم».  

■ هنوز بچه‌ای!
نوجوان که بود، حتی خانواده‌اش، شور و شوق انقلابی‌اش را چندان تحویل نمی‌گرفتند. حضور زنان و دختران در عرصه فعالیت‌های سیاسی را کسی چندان جدی نمی‌گرفت. برای همین وقتی «جمیله» که از وجود شاخه زنان در حزب «ملت» خبردار شده بود، از پدرش خواست اجازه دهد به حزب بپیوندد پاسخش فقط یک جمله بود: «تو هنوز بچه‌ای...شاخه زنان در حزب وجود ندارد»!
مدتی بعد در دبیرستان، دست به دامن یکی از دبیرانش شد: « شنیده بودم که در یکی از احزاب فعالیت می‌کند. از او خواستم مرا هم به این حزب ببرد. با خود گفتم پدرم مانع پیوستن من به حزب ملت شد حالا من عضو این حزب می‌شوم. این معلم با درس‌هایی که زنگ تاریخ در مورد تاریخ الجزایر و تاریخ اسلام می‌داد، تاثیر زیادی بر من گذاشت. حتی وقتی که به مدرسه فرانسوی رفتم، همچنان روزهای یکشنبه و پنجشنبه سر کلاس‌های درس این معلم حاضر می‌شدم».

■ من هم انقلابی ام
این‌ها که گفتیم مال 14 یا 15 سالگی‌اش بود. چند سالی طول کشید تا با سماجت و پا در یک کفش کردنش، به طور رسمی به صف انقلابیون بپیوندد. فعالیت‌های انقلابی در سال 1954 علیه فرانسوی‌ها آغاز شده بود و یک سال بعد، وقتی «جمیله» تازه به 17 سالگی رسید، توانست به خانواده‌اش بقبولاند که یک دختر در سن و سال او، می‌تواند کمک کارِ فعالیت‌های مخفیانه و آشکار انقلابی باشد. در مرور خاطراتش گفته است: «وقتی فهمیدم برادرم هم به انقلابی‌ها پیوسته است، از او خواستم مرا هم به آن‌ها معرفی کند، ابتدا مخالفت کرد اما پس از اصرارهای زیاد من، با یکی از مسئولان در این خصوص مشورت کرد و او برادرم را قانع کرد که من هم جزء انقلابی‌ها باشم. من در ماه آوریل 1955 فعالیت خود را به عنوان یک انقلابی و مبارز آغاز کردم. وظیفه من جابه جایی اعلامیه‌ها و نامه‌های مجاهدان و همچنین جابه جا کردن اسلحه و تهیه دارو برای مجاهدان از داروخانه‌ها بود».

■ سیلی اول
اگر «جمیله» بی حساب و کتاب و با شور و شوق جوانی‌اش بدون اینکه تهِ ماجرا را حدس بزند و یا از خطرات پیش رویش خبری داشته باشد، به جریان مبارزه پیوسته بود، باید در همان دستگیری نخست، با همان سیلیِ اول، وا می‌داد و مُقُر می‌آمد. اما نه از روی احساسات وارد این ماجرا شده بود و نه اگر قرار به سیلی خوردن بود، این اولین بارش بود. همان دوران نوجوانی، وقتی با کمک دبیر تاریخش به حزب پیوست، فهمید پا در چه راهی گذاشته و چه خطراتی پیش رویش دهان باز کرده‌اند. سیلی اول را هم همان سال خورد:«یک روز در اتوبوس، در روزنامه‌ای که دست یکی از مسافران بود، خبر دستگیری پنج رهبر سیاسی الجزایر را دیدم... خیلی گریه کردم، نزد معلمم رفتم... او یک سیلی به من زد و گفت: دیوانه... خوب که چه؟ آن‌ها هم مانند دیگران زندانی می‌شوند...اما انقلاب متوقف نمی‌شود».

■ نبرد مسلحانه
فرانسوی‌ها زده بودند به سیم آخر اشغالگری و زورگویی. قبول اینکه مردم الجزایر باید به استقلال برسند برایشان سخت بود. از آن طرف انقلابیون الجزایر هم کاسه صبرشان لبریز شده بود. کار از مبارزه سیاسی گذشته بود و به نبرد مسلحانه رسیده بود. «جمیله» و اعضای خانواده‌اش یک بار پس از دستگیری برادرش «جمال» دستگیر و مدتی بعد آزاد شدند. «جمال» زیر شکنجه حرفی درباره فعالیت‌های «جمیله» نزده بود. هم برای فرانسوی‌ها و هم برای خود مردم الجزایر «جمیله» هنوز ناشناخته بود. ماجرای دستگیری دوم را از زبان خودش بخوانید: «همچنان همراه با شهید «مصطفی شلحه» اسلحه جابجا می‌کردم و در برخی مناطق که فرانسوی‌ها حضور داشتند، بمب‌گذاری می‌کردم. در ماه سپتامبر 1959،عملیات بمب گذاری در مرکز الجزیره انجام دادم و چند ماه بعد یعنی در ماه فوریه 1960دستگیر شدم».

■ پیکاسو، نقاشی جمیله را کشید
ترجیح می‌دهیم ماجرای شکنجه‌های عجیب و غریب روحی و جسمی، تجاوز و... را خودتان در اینترنت و یا کتاب‌های مختلف پیدا کنید و بخوانید. فرانسوی‌ها اما اینجای ماجرا را نخوانده بودند. با اینکه به بازجو گفته بود اگر رهایم کنید دوباره به انقلابیون می‌پیوندم، «جمیله» را تهدید کرده بودند که در روز محاکمه حرفی از شکنجه نزند. اما «جمیله» حرف زد و یکباره همه محاسبات فرانسوی‌ها را به هم ریخت. شهرتش بسرعت در همه جا پیچید. در حالی که دادگاه فرانسوی، برای جمیله حکم اعدام بریده بود، «سیمون دوبوار» کمک کرد تا رسانه‌ها درباره «جمیله» و شکنجه‌هایی که تحمل کرده، خبر رسانی کنند. خودش هم نوشت: «کافی نیست که فقط علیه جنایتی که در حق جمیله صورت گرفته برخیزیم بلکه باید علیه برخوردهای به همان سان جنایتکارانه علیه همرزمان او سر به شورش برداریم». هنرمندان مشهور هم به کمک آمدند. «پیکاسو» پرتره «جمیله» را نقاشی و منتشر کرد. شاعران سرشناس برایش شعر گفتند و آهنگسازان ترانه ساختند. 

■ اولین موشک
نماد مقاومت و انقلاب در الجزایر، پس از انقلاب، مانند مردم عادی زندگی کرد و تشکیلات و سازمان خاصی برای خودش و شهرتش به راه نینداخت. سال 1393 با دعوت رئیس وقت صدا و سیما به ایران آمد. او در شصت و چند سالگی‌اش همچنان حرف از ایستادگی و مقاومت می‌زد. وقتی درباره شخصیت امام(ره) سخن گفت، بارها اشک در چشمانش جمع شد. او همان قدر که از روحیه اشغالگری فرانسوی‌ها متنفر بود از رژیم صهیونیستی و جنایت هایش نیز نفرت داشت. آن قدر که به خبرنگاران گفت: «آرزو دارم اولین کسی باشم که شلیک موشک به سمت اسرائیل را کلید می‌زنم». آخرین تصاویری که در ایران از او منتشر شد، عکس‌های حضورش در حرم مطهر رضوی است.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.