زمانی آدامس فروشی و روزنامه فروشی می‌کرد، زمانی کفش دیگران را واکس می‌زد، زمانی در رستوران کار می‌کرد، زمانی به کار بنایی می‌رفت، زمانی در چاپخانه کار می‌کرد و....حالا اما او کار آفرین نمونه کشور است آن هم در چند دوره.

کسانی در مجموعه‌های گروه کارخانجات زیتون آرشیا استخدام می‌شوند که یا زنان سرپرست خانواده باشند و یا سوء‌سابقه داشته باشند. درست خواندید همان آدم‌هایی که خواسته یا ناخواسته قدمی به اشتباه برداشته‌اند و جامعه به آن‌ها روی خوش نشان نمی‌دهد، شده‌اند خانواده دکتر علیرضا نبی. خوشحالم که همین جمعه پیش و به دعوت دکتر حجت مدیر موسسه خیریه همدم با دکتر نبی و روح بزرگ او بیشتر آشنا شدم. دو روز بعد با عکاس روزنامه به یکی از کارخانه‌های او در شهرک صنعتی مشهد رفتیم. از دیدن خط تولید محصولات لذت بردم و چه قدر خوب بود آن یک ساعت وقتی زنان و مردانی را دیدم که به جد مشغول تولید بودند زنان و مردانی که هر کدام خود قصه‌ای هستند که باید آن‌ها را شنید. 

■ از کودکی شما شروع کنیم شما بچه بودید و پدرتان شما را پشت ترک دوچرخه می‌نشاند و با خودش سر کار می‌برد.
بله حتماً. رفتید و زندگی ما را هم در آوردید. ولی از شوخی گذشته، این که من اصرار دارم درباره کودکی‌ام حرف بزنم، برای خودم یک دلیل قانع کننده دارد و این است که بچه هایی که در کارخانه هایم با آن‌ها کار می‌کنم، فکر نکنند که من از دانشگاه آمده‌ام و سرویس هم من را می‌برده و می‌آورده. گفتن از آن روزها، دو حس به من می‌دهد اول این که باید یادم نرود از کجا آمده‌ام و یادم نرود به کجاها باید بروم آن هم وقتی که من به تلویزیون دعوت می‌شوم، دعوت به گفت‌وگو می‌شوم، به برخی از جلسات دعوت می‌شوم و... باید این را به خودم تذکر بدهم من از همین مردم بوده‌ام، پس باید برای آن‌ها کار بکنم چون آن خدمت بوده که موجب شده است کارم رشد بکند و به امروز برسم. برای همین هیچ ابایی ندارم که از کودکی همراه با محرومیتم حرف بزنم. دوماً طبقه‌ای که من از آن می‌آیم، در دهه 50 همین بود یعنی هر کسی بحث نان و فقر را به نوعی تجربه می‌کرد، ولی بعضی‌ها دوست ندارند این چیزها را بگویند و من بر عکس دوست دارم و اصرار دارم از آن محرومیت‌ها حرف بزنم. بیشتر از پدرم، مادرم بر من تأثیر گذاشته است.

■ اتفاقاً یکی از سؤال هایم سهم آن تأثیر بود
بله. پدرم مجبور بود کار کند و من به عنوان یک کودک بیشتر کنار مادرم بودم. سهم پدرم اگر 30 بود سهم زنده یاد مادرم 70 بود. پدرها در آن زمان یک زبان بیشتر بلد نبودند و آن زبان کمربند بود، اما مادرها بودند که زبان دیگری هم بلد بودند و من از این جهت شخصیتم را وامدار مادرم هستم.

■ زیاد که کتک نمی‌خوردید آقای دکتر؟
بد نبود.

■ چرا؟ علتش چه بود؟
شاید دلیلش این بود که من بچه‌ای معمولی نبودم. من بچه‌ای بودم که خیلی زود مثلاً سراغ کتاب‌های دکتر علی شریعتی رفتم. کار می‌کردم و با بخشی از پولم کتاب می‌خریدم. 

■ چه کاری انجام می‌دادید؟
ببینید؛ ما قبل از انقلاب خیلی فقیر بودیم اما بعد از انقلاب به برکت این که مثلاً اگر زنجیر بزنند به امام حسین(ع) نزدیک‌تر می‌شوند کار پدرم گرفت چون کار ایشان ساخت زنجیر بود. برای همین پدر من که قبل از انقلاب قفل ساز بود و هر از گاهی مشتری داشت بعد از انقلاب کار و بارش خوب شد، ولی باز پدرم همان فرد قبل از انقلاب با همان تفکر بود.مادرم می‌دوید تا ما را به سامان برساند و آن فقر به من خیلی کمک کرد. 
از بحث اصلی‌مان دور نشویم. من آدامس یا فال می‌فروختم. چون عاشق کتاب بودم بخشی از پولم را کتاب می‌خریدم. هنوز هم عاشق کتابم و اگر به کتابفروشی بروم با تعدادی کتاب بیرون می‌آیم. دکتر شریعتی را خیلی دوست داشتم. سخنرانی‌های دکتر را روی کاست‌های سونی می‌زدند. هم 90 دقیقه‌ای بود و هم 60 دقیقه‌ای. شاید خلاف و خطای من این بود و از نظر پدرم کتاب خریدن یعنی پول حرام کردن در حالی که مادرم می‌گفت بخوان. حتی زمانی که کار روزنامه فروشی انجام می‌دادم و گاهی روزنامه هایم می‌ماند، مادرم می‌گفت بیا این روزنامه‌ها را بخوان. وضع مالی ما بد نبود و پدرم پول داشت، اما فقر فرهنگی داشت. ما خانواده خیلی خیلی فقیری نبودیم، اما فقیر بودیم چون فقر فرهنگی داشتیم برای همین پدر برخی نیازهای ما را برآورده نمی‌کرد.

■ یعنی آن فقر برای شما زیر ساخت درست کرد؟
آفرین این جمله درستی است. الان بچه‌هایی که در کارخانه مشغول هستند، وقتی از مشکلاتشان حرف می‌زنند من کاملاً حرف‌هایشان را می‌فهمم. یک مادر سرپرست خانواده وقتی می‌آید و از این می‌گوید که با وجود 4 بچه نمی‌تواند نیازهای اولیه آن‌ها را تأمین‌ کند من می‌دانم چه می‌گوید. چون من بابت مدادی که تمام شده بود هم کتک خورده بودم و نمی‌دانستم بالاخره این مداد باید تمام بشود یا نشود؟

■ تازه می‌گفتند پریروز برایت مداد گرفتیم چرا تمامش کرده ای؟
آفرین. بله این جمله را می‌شنیدم. نمی‌توانستم درک کنم چطور ممکن است کفش را برایمان دو سه سایز بزرگ‌تر بگیرند که بیشتر کفش داشته باشیم. 

■ آن زمان این فقر چه نتیجه‌ای برایتان داشت؟
ناظمی داشتیم که خصوصیتش این بود که اول بچه‌ها را می‌زد و بعد سوال می‌کرد. من کفشم بند نداشت چون بند کفشم را برادرم برده بود. آن روز هم برف آمده بود و من مجبور بودم که هر چند قدمی که می‌رفتم، برف کفشم را خالی کنم برای همین دیر رسیدم. ناظم به خاطر دیر رسیدن من را حسابی تنبیه کرد که هنوز تصویر آن تنبیه در ذهنم هست. ظهر که صف شده بودیم تا به خانه برگردیم جلو بچه‌ها من را صدا زد و به بچه‌ها گفت: بچه‌ها چون نبی خیلی فقیر است ما معلم‌ها برایش بند کفش خریدیم. این برخورد موجب شد قید مدرسه را بزنم تا بعد از ازدواج که دوباره دنبال درس و تحصیل رفتم به صورت شبانه.

■ و نوجوانی چگونه گذشت؟
نوجوانی ما مصادف بود با دهه 60 و نوجوانی خوبی بود. جنگ بود، اعتقاد و اخلاص بود و فضای خوبی بود. من در آن فضا خیلی رشد کردم. می‌توانم بگویم من مدیون فضای مسجد و دعای توسل و فضاهای جبهه و جنگم. جنگ به نسل من کمک کرد که زودتر از موعد بزرگ بشویم.

■ آدم‌هایی که در کارخانه شما کار می‌کنند شرایط خاصی دارند، اگر متوجه بشوید یکی از بچه‌ها دوباره خطا کرده است چه برخوردی دارید؟
دوباره به او فرصت می‌دهیم. گاهی خطا پیش می‌آید و باید فرصت برای جبران و برگشت داد. این جا مال آدم‌هایی است که لغزیده‌اند و من هم خودم را نوکر آن‌ها می‌دانم.

■ آخرین خواستگاری که برای کسی رفتید کی بود؟
یکی از بچه‌ها که زندانی بوده و حالا این جاست، عاشق دختری در یکی از شهرهای اطراف تهران شده بود. آمد به من گفت که من برای خواستگاری رفتم اما وقتی فهمیدند سوءسابقه دارم من را راه ندادند. علی به پدر دختر گفته بود که می‌دانی حامی من نبی است که در تلویزیون هم برنامه دارد، ولی دختر در جواب علی گفته بود تو دروغ می‌گویی و باید خود دکتر برای خواستگاری بیاید. خلاصه علی از من خواست و با هم پیش پدر دختر رفتیم. بابای دختر کمی برایش غیر قابل باور بود. به پدر دختر به شوخی گفتم من خودم دختر، یا خواهر ندارم و گرنه به این پسر دختر می‌دادم. خلاصه علی آقا هم ازدواج کرد.

■ یعنی یک بخش، بخش تولید شماست و یک بخش مهم هم ماجراهای تولیدکنندگان شماست که باید به آن بخش هم برسید؟
بله. این اصطلاح ماجراهای تولید کنندگان خوب بود. این دو تا به هم آمیخته است.

■ اگر کار تولیدی‌تان با کار خیر گره نمی‌خورد، به نقطه‌ای که در حال حاضر هستید می‌رسیدید؟
نه، صد درصد نمی‌رسیدیم. چه سؤال خوبی را مطرح کردید. اصلاً برکت کار ما فقط در خیر بودن آن است. 

■ چگونه به زیتون رسیدید؟
خب چون دنبال ایجاد اشتغال بودم با چند نفری که مشورت کردم زیتون را پیشنهاد دادند که کارهایش با دست انجام می‌شود و خیلی فرآوری‌اش ماشینی نشده است.هزینه سربار محصول بالاست و سود کم است و شاید خیلی توجیه اقتصادی نداشته باشد و من هم دقیقاً دنبال این بودم که از آدم‌های بیشتری استفاده کنم تا این که خیلی به دنبال سود باشم.

■ الان چند همکار دارید؟
الان در 3 شرکت 400نفر مشغول هستند و 150 خانواده هم هستند که بعضی کارها را انجام می‌دهند و در مجموع هزار نفری تحت پوشش هستند. 

■ و یک خاطره از این 15 سال
یک روز یکی از مسئولان گفته بود که تو یک مشت جانی و قاتل و دزد را دور و بر خودت جمع کرده‌ای و توقع داری به تو وام بدهیم؛ من از این حرف برافروخته شده بودم چون به بچه هایم توهین شده بود. چون این‌ها به زندگی برگشته‌اند و روزی چندین ساعت زحمت می‌کشند و انصاف نیست درباره آن‌ها این طور حرف بزنیم. یکی از بچه‌ها که 10 سالی کریستال مصرف کرده و پاک شده بود این جا به عنوان نگهبان کار می‌کرد، وقتی حال من را دید و ماجرا را فهمید به من گفت بیایید با هم جایی برویم. من هم گفتم الان حال و احوالم خوب نیست و خلاصه اصرار کرد و من پشت ترک موتورش نشستم و با هم رفتیم جایی در حاشیه مشهد. خانه مخروبه‌ای بود که چند لانه سگ بود.
نگهبان گفت می‌دانی این سگ‌ها مال چیست؟ گفتم نه. گفت ما زمستان‌های سرد که کارتن خوابی می‌کردیم 2000 تومان می‌دادیم و این سگ‌ها را تا صبح بغل می‌کردیم تا از سرما یخ نزنیم و تو ما را از این جا به کارخانه بردی پس هیچ وقت خسته نشو چون ما هم حاضر نیستیم به این جا برگردیم. وقتی بر می‌گشتیم حالم خیلی خوب شده بود.
 یک مورد دیگر هم مربوط به یکی از خانم هاست که مادر جان بچه هاست، یعنی بزرگ‌تر بچه ها. یکی از سرداران برای بازدید کارخانه آمده بود و ما قبلاً گفته بودیم به بچه‌ها چیزی ندهند چون الحمد لله نیازی ندارند؛ اما این دوستمان چون تحت تأثیر صحبت‌های مادر جان قرار گرفته بود یک کارت هدیه 500 هزار تومانی به مادر جان داده بود و او هم مانده بود که بگیرد یا نگیرد که گرفته بود.
بعدها متوجه شدم او 250 هزار تومان مساعده هم از صندوق گرفته بود و روی این پول گذاشته بود تا برای بعضی از مردم روستایشان که دچار خشکسالی بود چیزهایی بخرد. این یعنی طبع بلند. برای همین است اگر خواسته باشیم یک نگهبان را کم کنیم سه نگهبان می‌گویند ما اضافه کار نمی‌گیریم تا دوستمان بیکار نشود.
از کسانی که این مطلب را می‌خوانند می‌خواهم با خرید هر کدام از محصولات ما به اشتغال زنان سرپرست خانواده و زندانیان آزاد شده کمک کنند. هر کدام از مردم می‌توانند با خرید یک شیشه زیتون آرشا یک خیر باشند با خرید هر شیشه 3 ساعت هر کدام از این بچه‌ها سر کار می‌مانند.دو شیشه 6 ساعت. ما برای نمایندگی هایی که در سطح کشور داریم مشخص می‌کنیم شما چند صد ساعت آدم سرکار گذاشته‌اید. مضاف بر این که جنس خارجی نباید بخریم وقتی از کار آفرینان اجتماعی جنس می‌خریم عملاً هم خیر می‌شویم و هم در برطرف کردن معضلات اجتماعی به اندازه خودمان سهم داریم.

 جبهه هم رفتید؟
بله و آدم‌های بزرگی را دیدیم که می‌رفتند داخل قبری می‌خوابیدند و می‌گفتند خانه آخر ما اینجاست. من وطن پرست‌تر از آن‌ها در عمرم ندیدم. کسانی رفتند و خیلی‌ها با رفتن آن‌ها به جاهایی رسیدند و زیر علم آن‌ها سینه زدند. شهید حمید جاودانی از هم محله‌ای‌های خودم، شهید نجفی، شهید کاوه و... که این آدم‌ها الگوهای ما بودند. سعی می‌کردیم از این آدم‌ها الگو برداری کنیم. فکرش را بکنید دشمن برای سرکاوه جایزه تعیین کرده بود و این‌ها اسطوره‌های نسل من بودند. 

 و کارهایشان و حرفشان برخواسته از درونی پاک و اعتقادی ناب بود
دقیقاً. من به معنای دقیق کلمه «مردی» را در وجود آن آدم‌ها دیدم. الآن هم اگر بچه‌ها می‌گویند شما با ما می‌نشینید و حرف می‌زنید، فکر می‌کنم چون ما آن الگوها را داشتیم. فرمانده ما همان غذایی را می‌خورد که ما سربازها می‌خوردیم. در همان یقلوی غذا می‌خورد که ما می‌خوردیم و تفاوتی نبود.

 شهری برای جمع کردن گندم روستایی به روستا می‌رفت
آفرین، دقیقاً. نمی‌دانم در این فست فودها و پیتزاها چه چیزی بود که ما خوردیم و یک کوکا کولا هم رویش و این همه نگاه‌ها و اعمال و رفتار ما عوض شد. من می‌خواهم بگویم یک درصد آنچه را که دارم انجام می‌دهم فرماندهان ما در زمان جنگ با عمل خالص خودشان به ما یاد داده بودند و می‌بینم چه قدر مورد استقبال بچه‌ها در کارخانه‌ام قرارگرفته است. 

 با زندگی در ویلای 10 هزار متری نمی‌شود از ساده زیستی برای مردم حرف زد
بله باید این‌ها را کنار گذاشت. امیران جنگ ما در خانه‌های اجاره‌ای زندگی می‌کردند که گاهی برای اجاره‌ها هم می‌ماندند. بالاخره تکلیف خودمان را با حکومت اسلامی باید روشن کنیم. آیا حکومت اسلامی مرکبی است برای رساندن ما به ویلاهای 10 هزار متری و یا مرکبی است برای رسیدن به خدا. خیلی از مسئولان هنوز در این بخش بلاتکلیف هستند و حرف من این است که شما که نخبه‌های خوبی هستید  شرکت خصوصی خودتان را بزنید چون آن جا می‌توانید هر ماشین شاسی بلندی را سوار بشوید و در ویلا با هر متراژ می‌توانید زندگی کنید، ولی لطفاً با پول بیت المالی که برایش خون‌ها ریخته شده است، این کار را نکنید.

 آقای دکتر ماشین و خانه دارید؟
نه. خوشحالم که این سؤال را پرسیدید. چون من با افتخار می‌گویم که من نه ماشین از خودم دارم و نه خانه.فقط خانم بنده یک پژوی مدل 84دارد.

 چرا ندارید؟ خریدن ماشین برای شما سخت نیست؟
صد درصد. ذائقه‌ام این طور است و میلی به این داشتن ندارم.

 این میل نداشتن از کجا می‌آید؟
هر وقت بچه‌های من در این کارخانه داشتند، من هم می‌خرم. این جا محیطی آسیب دیده است. اگر احساس کنند شما آن‌ها را پلی برای عبور خودتان کرده‌اید، اگر احساس کنند آن‌ها را شویی کرده‌اید برای مشهور شدن خودت خیلی خطرناک است. راهبردی که با زندانی جرایم عمد به کار می‌بریم، باید راهبرد صداقت باشد. این جا به شکلی اداره می‌شود که هیچ تفاوتی بین پسر من که مشغول است و هیچ کدام از بچه‌های دیگر نیست. من 15 سال با این بچه‌ها زندگی کرده‌ام و این چیزهایی که می‌گویم، شعار نیست. برای همین است که وقتی من از بچه هایم حرف می‌زنم، اشک در چشمانم جمع می‌شود. اگر امروز شما این جا هستید برای همین روحیه آمده‌اید. خدا دست ما را گرفته است که در این وضعیت اقتصادی ما دو نوبته کار می‌کنیم. خدا نکند ذائقه ما تغییر کند و زرق و برق خانه چشمم را بگیرد. خجالت می‌کشم از نگهبان کارخانه که مرا در حال سوار شدن به ماشین‌های گران قیمت ببیند. وقتی مردم گرسنه‌اند، خیلی زشت است ما در خیابان ساندویچمان را گاز بزنیم. 

 یک بخش ماجرا خودتان هستید، اما بخش دیگر خانواده شماست. آن‌ها چه برخوردی داشته اند؟
در ابتدا پذیرش ماجرا برای آن‌ها هم سخت بود، اما وقتی پیام و پوریا با این بچه‌ها عجین شدند و قصه‌های این آدم‌ها را شنیدند، عضو این خانواده شدند. اگر پسرم در دخل و خرجش کم می‌آورد با ماشین مادرش کار می‌کند و این به نظرم هیچ ایرادی ندارد. ایراد و عیب وقتی است که ما اهل کار کردن نباشیم. این روحیه را من از این بچه‌ها گرفتم.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.