۸ مهر ۱۳۹۷ - ۱۰:۳۶
کد خبر: 622205

چنان زباله‌ها را می‌جوید، گویی در هر بار جهد و کوشش، آنچه به چنگ می‌آورد، قطعه‌ای ارزشمند و نایاب است که ارزشِ فرورفتن با سر را در انبوهِ زباله‌های خشک وتر دارد

چند پرده برای زیستِ این روزهای ما

یکم. صورتش را پوشانده و تا کمر، درونِ سطلِ بزرگِ زباله فرو رفته. گاه، خم می‌شود و چیزی را بیرون می‌آورد و در گوشه‌ای می‌گذارد و دوباره که دولا می‌شود، چیز دیگر را در سمتِ دیگر جا می‌دهد. کاری مانندِ تفکیکِ زباله، شاید آنچه خودش بتواند به خانه ببرد، در یک سو و آنچه بتواند آب کند، در سوی دیگر... ر. چنان زباله‌ها را می‌جوید، گویی در هر بار جهد و کوشش، آنچه به چنگ می‌آورد، قطعه‌ای ارزشمند و نایاب است که ارزشِ فرورفتن با سر را در انبوهِ زباله‌های خشک وتر دارد... د. نزدیک که می‌شوم، در لحظه‌ای، رو برمی‌گرداند و نیمی از چهره‌اش را با زحمت می‌بینم. خانم جوان، هراسناک رو بر می‌گرداند و دوباره - تا کمر- به درونِ سطلِ زباله فرو می‌رود.

دوم. یک هایپرمارکت، ... برخلافِ آنچه شنیده بودم، لبریزِ کالاهای ساختِ داخل و خارج. قیمت‌ها اما چند برابر. مردم، برخی با لب و لوچه آویزان و تماشاچی، و شماری- ظفرمندانه- سبدهای چرخان را پُر و پُرتر کرده‌اند. شاید سه چهار قلم کالا -بیشتر- خواهان و خریدار دارد. در یک نگاه، می‌توانی بفهمی خریدشان، چیزی فراتر از خریدِ ماهانه است، شاید خرید ۶ ماهه و بیشتر، ... می‌خرند و دپو می‌کنند، یحتمل برای روزِ مبادا!... صحنه‌ای که  -پیشترها- خیلی خیلی کمتر دیده بودم.

سوم. ابتدای پیروزی انقلاب اسلامی، یکی از بستگان که با خطکشِ آن سال‌ها – تا اندازه‌ای و نه خیلی- پولدار و متمول بود و چندان انقلابی هم نبود، مبلمانِ خانه‌اش را برچید و به زیرزمین خانه‌اش بُرد و پارچه‌ای بر روی آن کشید و به جایش، پُشتی‌های سنتی برای مهمان‌ها در اتاقِ پذیرایی نهاد. نشانه و نمایشِ فرهنگِ روی زمین نشستن، به جای فرهنگِ مبل نشینی. او با این کارش شاید می‌خواست، با جماعتِ همسایه و فامیل، همرنگ شود و شاخص‌تر و قدبلندتر، خودش را ننمایاند. درهمان روزگار، نوجوان هایی را می‌شناختم که خجالت می‌کشیدند در روزهای نخستِ ماه مهر یا پس از نوروز، با کفشِ نو به مدرسه بروند و کفشِ نوی خودشان را «خاکمالی» می‌کردند تا کهنه جلوه کند و به چشم نیاید؛ مبادا دلِ همکلاسی‌ای بشکند که پدرش نداشته و کفش و کیفِ نو نخریده... ه. در آن روزها ما به هیچ داشته و نداشته مان، فخر نمی‌فروختیم، نه به خونِ آریایی و نه به آقازادگی و نه به ژنِ خوب‌مان!

چهارم. می‌دانم دل همه ما از دستِ دزدهای «یقه سپید»، خون است. می‌دانم در سینه همه مان -بیش و کم- بغض و فریادی است که می‌خواهیم خالی‌اش کنیم، بر سرِ توبه‌فرمایانی که «چون به خلوت می‌روند/ آن کارِ دیگر می‌کنند.»... اما بگذارید حسابِ «از ما بهتران» را جدا کنیم و در این مجال، تنها از خودمان بگوییم. از خودمان که می‌توانیم یکدیگر را - بی واهمه- بنوازیم و چشم در چشمِ همدیگر بدوزیم و بگوییم: هموطن! دست‌های مهربان ات را این روزها - بیش از پیش- نثارم کن... ن. می‌توانیم رفتارِ خودمان را نقد کنیم و بگوییم: برادرم! گیرم که برخی از ما پستوها و انبارها را لبریزتر کردیم، گیرم نه برای ۶ ماه، که برای دو سال، آذوقه گرد آوردیم، مگر من و شمای ایرانیِ مسلمان، می‌توانیم دردمندی و گرسنگیِ فرزندِ همسایه را ببینیم، اما بسانِ تافته‌های جدا بافته، تنها به فکرِ از آب کشیدنِ گلیمِ خودمان باشیم؟ دوستان! بیایید مراقبِ آدمیتِ خودمان باشیم و جوری قلاب نگیریم تا فرصت‌طلب‌ها بتوانند از سر و کولِ ما بالا بروند و دستِ آخر، به ریشِ‌مان بخندند.

پنجم... م. و اما سخنی با آقای ترامپ! می‌دانم از اینکه «دلار بازی» ات، زندگیِ مردم کشورها را بالا و پایین می‌کند، روی پا بند نیستی و سر به آسمان می‌سایی و بشکن می‌زنی. می‌دانم برخی احمق‌ها یا فرصت طلبان به تو وعده داده‌اند که حالا وقتش است و کمی فشار بیشتر، تومارِ ایران را درهم می‌پیچد و نامش را از روی نقشه جغرافیا پاک می‌کند و پیامدش، از دلِ یک زایمانِ خونینِ تاریخی، دو سه کشور لی لی پوتی و مطیع، سربرمی آورند که هریک شان به زیرِ بلیتِ «داداش خبیثه» می‌روند و کشور تو با شرکا می‌توانند چاه‌های نفت این سرزمین را در جیبِ بغلی شان بگذارند و سوت بلبلی بزنند و ایام به کام بگذرانند، اما بدان و دانسته باش که خیلی شیک و مجلسی، سر کار رفته‌ای یا سودای تیغ زدن ات را دارند. آقای ترامپ! این مردمِ نازنین، بارها از اسب افتاده‌اند، اما از اصل، نه!... آقای موقشنگ! حاشا و کلا اگر باور کنم، تو نگران و دلسوزِ منِ ایرانی هستی... ی. راستی، آقای ترامپ! ازت مچکریم که پشت پرده منطقِ گاوچران‌ها را - بی نقاب- به ما نمایاندی.

منبع: روزنامه قدس

انتهای پیام/

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.