سردار همدانی در بخشی از صحبت‌هایش می‌گوید: «سال اول یک بار به دمشق حمله کردند و به کاخ هم رسیدند. در آن دوران همه فرار کردند، حتی روس‌ها. فقط ما آنجا ماندیم. آن‌ها باورشان شد که ما تا آخرین لحظه در کنارشان هستیم...».

پرنده‌تر زِ مرغانِ هوایی

به گزارش خبرنگار فرهنگی قدس‌آنلاین/ شهادت، لابد گاهی اخلاقش این است که سال‌ها یک نفر را دنبال خودش بکشاند. از پستی و بلندی و کوچه پسکوچه‌های زندگی بگذراند، هزار جور آزمایشت کند، سر به سرت بگذارد، گاهی امیدوارت کند، گاهی تو را به اوج نا امیدی برساند. بعد ناگهان، یک شب، یک روز، ناغافل، پیکش را بفرستد، بیاید کنار تو، آرزوها، داشته‌ها و ناداشته‌های زندگیت بنشیند، لبخند بزند و بگوید: وقتش رسیده... آماده‌ای؟ شهادت، سن و سال هم نمی‌شناسد. همین که هُمای لیاقتش روی شانه‌هایت بنشیند، آن وقت خودش می‌افتد دنبالت. فرقی هم نمی‌کند که طفل 6 ماهه‌ای باشی روی دست‌های پدر، جوانی باشی که هنوز آرزوهای پدر و مادر را زندگی نکرده و یا میانسال و پیرمردی که عشق و ارادت، او را به قربانگاه کشانده است و چه بسا قرار است «حبیب وار»، سفیدی مو و محاسنش را با خون سرش بشوید! سوژه امروز از همین دسته آخر است. سردار «حسین همدانی» از آن‌هایی است که سال‌های سال، مرگ را به بازی گرفته و سر به دنبالِ شهادت گذاشته است تا روزی، روزگاری، پیکِ شهادت بیاید، کنار دستش بنشیند، لبخند بزند و....

 باید نوارها را پُر کنم

سایه پدر فقط سه سال روی سر «حسین» بود. خانواده همدانی الاصل اما ساکن آبادان، سال 1332، سرپرست شان را روی تخت بیمارستان شرکت نفت از دست دادند تا مدتی بعد، دار و ندارشان را جمع کنند و برگردند به همدان. «حسین» دوران کودکی و تحصیل را در همین شهر گذراند در حالی که علاوه بر درس خواندن باید در عطاری یا کارگاه نجاری فامیل یا آشناها کار می‌کرد. خانه‌ای قدیمی، با چند اتاق در کوچه «جلالی» از پدر بزرگِ مادری به ارث رسیده بود. یک اتاق و آشپزخانه‌اش، شده بود سهمِ مادر «حسین» و چهار فرزندش. دو اتاق با آشپزخانه دومی که انداخته بودند سر اتاق‌ها، سهم داییِ «حسین» و خانواده اش. دوره کودکی، تحصیل و بعدها جوانی، انقلابی گری و ازدواج سردار همدانی، بیشترش در همین خانه گذشت. جوان همدانی که اهل مسجد، حسینیه و هیئت‌های مذهبی بود، از نوجوانی گوشش با نام «خمینی» و فعالیت‌های انقلابی آشنا شده بود و بعد هم که برای تحصیل و کار، مدتی به پایتخت رفته بود، شخصیت مذهبی - انقلابی‌اش شکل گرفته و پا گذاشته بود به مبارزه پنهان و گاه آشکاری که آن زمان، خیلی‌ها اهلش نبودند. گواهش، سخنان «پروانه چراغ نوروزی» همسر شهید «همدانی» که گفته است: « آذر ماه 1356 ازدواج کردیم. فردای ازدواج ما حاج آقا آمد و یک ساک دست ایشان بود که در آن اعلامیه و نوارهای امام بود، خودم هم تا به حال ندیده بودم و اولین بارم بود، پرسیدم: این‌ها چیست؟ گفتند که این‌ها نوارهایی است که باید ضبط کنیم و بعد از نماز صبح باید بروم و این اعلامیه‌ها و نوارها را به دست بچه‌ها برسانم».

 به خاطر نمازش

«پروانه» دختر داییِ سردار همدانی بود و وقتی به دنیا آمد، عمه خانم «مادر حسین» او را به اسم فرزندش کرد. با این همه وقتی در سال 56 به خواستگاری آمدند، پدر مخالفت کرد. باور نمی‌کرد دختری که بی زحمت زندگی کرده و همه چیز برایش فراهم بوده، بتواند همسر جوانی بشود که زندگی دشواری دارد، وضعیت مالی‌اش مناسب نیست و در سرش هزار جور سودای انقلابی‌گری دارد. خودِ « حسین» هم راضی نشده بود، به خاطر رسم و رسوم 20 سال پیش، دختر داییِ چشم و گوش بسته را شریک زندگی پر فراز و فرودش کند. روبه‌روی «پروانه» نشسته و گفته بود: «من در راهی هستم که ممکن است دستگیرم کنند، ممکن است کشته شوم... راهی را انتخاب کرده‌ام که خیلی سخت و دشوار است، شما می‌توانید همراه من باشید»؟ دختر دایی جواب مثبت داده بود. هم به خاطر عمه و هم به خاطر پسرعمه‌ای که خوب می‌شناختش و مادر درباره او گفته بود: «همین نمازی که حسین می‌خواند، به دنیایی می‌ارزد... مشکل مالی مسئله‌ای نیست، اصل این است که تقوا و ایمان دارد».

 حسین آقا دارد غوغا می‌کند

زندگیِ مشترک با همه سختی هایش، خانه یک اتاقه استیجاری، کار کردن در این شرکت و آن شرکت، سفرهای پی در پی به تهران، حضور در کلاس‌ها و جلسات دکتر شریعتی، شهید مفتح و غفاری، جابه‌جایی اعلامیه‌ها و پیام‌های امام(ره)، گاه جابه‌جایی اسلحه و مهمات برای انقلابی‌ها، فعالیت در مسجد پیامبر(ص) همدان و... گذشت و رسید به دوران پیروزی انقلاب و سال‌های پس از آن. حالا « حسین همدانی» که سابقه تکاوری در پادگان شیراز و همچنین چند بار دستگیری و ضرب و شتم توسط ساواک را داشت، از جمله پایه گذاران سپاه پاسداران در همدان شده بود. همان طور که من و شما تا پیش از شهادتش، شناخت چندانی از او نداشتیم و نمی‌دانستیم سردار همدانی، در دوران جنگ، فرمانده لشکر ۳۲ انصارالحسین، فرمانده لشکر ۱۶ قدس استان گیلان، معاون عملیات قرارگاه قدس و... بوده است و پس از جنگ تا فرماندهی سپاه محمد رسول الله(ص) و قرارگاه نجف اشرف و... پیش رفته است، همسر و خانواده‌اش هم بخصوص سال‌های نخست جنگ، او را پاسدار و رزمنده‌ای ساده می‌دانستند. همسرش گفته است: «آن زمان ایشان هر مسئولیتی هم که در سپاه داشت، ما اطلاعی نداشتیم و خبر نداشتیم که کارش چیست و چه می‌کند، چون از مسئولیت‌های خودشان تعریف نمی‌کردند... یک بار یکی از دوستان ایشان آمدند و گفتند: حاج حسین آنجا دارد غوغا می‌کند... وقتی که آمدند، سؤال کردم، گفتند: نه این‌ها شایعه است و این‌طوری نیست...».

 سوریه کلید منطقه است

«مستشار نظامی» لقب و عنوانی است که به درد محاورات دیپلماتیک می‌خورد. سردار «همدانی» بیشتر از همه این عنوان‌ها و لقب‌ها، در واقع مدافع حرم است. اما این‌ها سبب نشود فکر کنید، سردارِ مدافع حرم که در دانشگاه دفاع مقدس تجربه اندوزی کرده و پس از جنگ به دانشگاه رفته و تئوری‌های جنگی و فرماندهی را خوانده، در سوریه بی گدار به آب زده و بدون اینکه چیزی از وضعیت حاکم بر منطقه بداند فقط و فقط به عشق دفاع از حرم دوباره لباس رزم به تن کرده است. او در آخرین مصاحبه پیش از شهادتش گفته بود: « رهبر انقلاب فرموده‌اند: عمق استراتژی ما سوریه است. ایران و سوریه در سال 61 همزمان با هجوم آمریکا و اسرائیل به جنوب لبنان، منافع مشترک خود را تعریف کردند... این منطقه یک منطقه مقدس است... گفته می‌شود نزدیک به 100هزار نفر از پیامبران الهی در این منطقه دفن هستند... از نظر ژئوپلتیکی هم سوریه کلید اتصال سه قاره اروپا، آسیا و آفریقاست...آمریکایی‌ها نیامده‌اند حزب بعث سوریه را نابود کنند... خودشان می‌گویند، آمده‌ایم برای کوتاه کردن دست ایران... سوریه کلید منطقه است. نسبت به عراق، لبنان و یمن، سوریه در اولویت است».

 می‌خواستیم برگردیم

فرمانده با تجربه ایرانی در سوریه کار دشواری پیش رو دارد. گمان نکنید راحت و آسوده، با پست و مقام فرماندهی و با سلام و صلوات به سوریه رفته و خون دل نخورده است. این بخش از صحبت‌هایش را بخوانید: «زمانی که من را انتخاب کردند، حدود 80 درصد سوریه به دست گروه‌های مسلح افتاده بود... آقای سلیمانی ما را آنجا معرفی کردند. یکی دو ماه فعالیت کردیم تا اینکه به هرحال خدا کمک کرد و راه تعامل باز شد. حزب بعث یک در آهنین دارد و یک دیوار فولادی. به هیچ کس راه نمی‌دهد! شبیه به معجزه بود... هرچه می‌رفتیم برای کار راه نمی‌دادند. می‌گفتند: چه کمکی شما می‌خواهید بکنید... می‌گفتیم: هیچی آمدیم تجربیاتمان را انتقال بدهیم... ارتش سوریه مغرور هم هست... حتی یک بار هم می‌خواستیم برگردیم، حضرت آقا فرمودند که، سوریه مثل مریضی می‌ماند که خودش نمی‌داند مریض است، باید به او بگویید که مریض است. دکتر نمی‌رود، شما باید ببریدش. دکتر که برود می‌گوید دارو نمی‌خواهم... این شد نسخه ما که باید در سوریه بمانیم. حتی سال اول یک بار به دمشق حمله کردند و به کاخ هم رسیدند. در آن دوران همه فرار کردند، حتی روس‌ها. فقط ما آنجا ماندیم. آن‌ها باورشان شد که ما تا آخرین لحظه در کنارشان هستیم...».

 آن 5000 نفر

آقای فرمانده، دوران پس از جنگ، سال‌های دهه 80، دوران فتنه و پس از آن در ایرانِ خودمان هم کار راحتی نداشت. حتی پس از شهادتش برخی‌ها از آن‌ها که استادِ عوض کردن جای شهید و جلاد هستند از دخالتش در سرکوب ناآرامی‌های فتنه 88، داستان‌ها ساختند. داستان واقعی را اما خودِ سردار شهید پیش از شهادتش تعریف کرد: «... سپاه تحت فرمان فرماندهی کل قوا عمل کرد. حضرت آقا فرمودند: در درگیری‌های خیابانی کشته نمی‌پذیرم... در طول مدت این اتفاقات از حدود 45 هزار بسیجی که در صحنه بودند حتی یک فشنگ هم شلیک نشد... با کار اطلاعاتی اقدامی انجام دادیم که در تهران صدا کرد. 5000 نفر از کسانی را که در آشوب‌ها حضور داشتند ولی در احزاب و جریانات سیاسی حضور نداشتند، بلکه از اشرار و اراذل بودند، شناسایی کردیم و در منزلشان کنترل شان می‌کردیم... بعد این‌ها را عضو گردان کردم. این گردان‌ها نشان دادند که اگر بخواهیم مجاهد تربیت کنیم باید چنین افرادی که با تیغ و قمه سروکار دارند را پای کار بیاوریم...». 

 همای لیاقت

پیکِ شهادت آمده بود، شاید سر نماز، شاید بین خواب و بیداری و پرسیده بود: آماده‌ای... از خداحافظی آخرش، از اینکه زن و فرزند را جمع کرده بود، سفارش هایش را کرده بود و از سفر بی بازگشتش گفته بود، می‌شد این را فهمید. «پروانه» خانم اول راضی نشده بود به رفتن. یک عمر رفتن‌های سردار را دیده بود. رفتن هایی که با هزار جور تلواسه و بی‌قراری به بازگشت انجامیده بود. این‌بار دیگر تحملش را نداشت. اصرار کرده بود که: حاجی نروید... بمانید... راضی نیستم. فقط وقتی به رفتنِ بی بازگشت همسرش راضی شده بود که از او قول شفاعت گرفته بود... خبر شهادتش که قطعی شد، خیلی‌ها تصویر سر بریده‌اش را هم منتشر کردند... تروریست‌ها در اخبار جعلی سر از تنش جدا کرده بودند! ماجرا اما اسارت و سر بریدن نبود. سحرگاه رفته بود تا از منطقه درگیری در جنوب شرقی حلب بازدید کند... تروریست‌ها ماشین را دیده بودند... آتش پرحجم و رگبار گلوله‌ها، اختیار ماشین را از راننده گرفته بود... وقتی گرد و خاک فرو نشست، سردار، مجروح و بی‌رمق اما هنوز زنده بود... داشت به هُمای لیاقت که روی شانه‌اش نشسته بود، لبخند می‌زد... مرغِ روحش روز بعد در بیمارستان، هوایی شد.

انتهای پیام/

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.