خوشبختانه عارضه جدی برای مادرم اتفاق نیفتاده بود و بعد از یکی دو روز مراقبت ترخیص شد، اما با وجود تغییراتی که طی سالهای گذشته به لحاظ رفاهی وتجهیزات در فضای بیمارستان قائم اتفاق افتاده است، پرستاران این بخش هنوز هم چندان رسیدگی نمیکردند.
تجمع همراهان
برای مشاهده وضعیت اورژانس مغز واعصاب به بیمارستان قائم میروم. درمسیر سراشیبی که به این بخش ختم میشود، ردیف آمبولانسها، چند خودروی سواری که بی هدف رها شدهاند، تقلاهای چند زن ومرد آشفته برای انتقال بیماران به بخش یادشده، همه حکایت از اتفاقهایی ناخوشایند دارند. قبل از ورود به بخش اصلی، محوطه شیشهای قراردارد که همراهان درآنجا جمع شدهاند تا به ترتیب با همراهی که برای مراقبت از بیمار دربخش حضوردارد، تعویض شوند. نمیدانم این بخش چند تخت دارد و آیا امروز همه آن تختها اشغال شده یانه، اما همراهان بیشتر از ۱۰ نفر نیستند و بنابر شواهد، باید فرزند یا بستگانی جوان باشند. وانمود میکنم منتظر همراهی هستم. زنها و مردها میروند و می آیند. عدهای پریشانند و عدهای نگران و در خود فرو رفته.
زنی جوان میگوید: مادرم سکته کرده و از شهرستانهای اطراف آمدهام. او با اندوهی آشکار ادامه میدهد: کاش بیمارستان نزدیکتر بود... کاش شهرستان ما بیمارستان داشت... هنوز هیچ کس نظر مشخصی نداره. پرستار یک حرفی میزنه... دکترها یه حرفی میگن... سرگردانیم... میگیم اجازه بدین ببریمش یه بیمارستان دیگه، موافقت نمیکنن...
بغض، انتظار و بلاتکلیفی همراهان
چند زن ومرد دورهم جمع شدهاند و از اوضاع بیمارشان میگویند که توی کما رفته. میگن باید سه روزی باشه... خرجش مهم نیست... بلاتکلیفی اذیت میکنه... انتظارش... زن بغض میکند...
ناگهان همهمهای به پا میشود. آمبولانسی میرسد که رویش نام بیمارستانی دیگر نوشته شده. مأموران اورژانس بیهیچ مکث و تأخیری مرد میانسال را روی برانکارد میگذارند و به سالن اصلی میرسانند. همراهان بیمار گیج وسرگردان پشت سر او میرسند.
زن جوان که نیم ساعتی کنارم نشسته با اشاره به گروه جدیدی که وارد شدهاند، خطاب به مردی میگوید: اینها هم ازبیمارستان دیگه اومدن. مرد جواب میدهد: میگویند اینجا مجهزتره. زن میپرسد: چرا آقاجان را نبردیم بیمارستان... مگر مجهزنیست؟ مرد درجواب میگوید: مجهز هست، اما تخت خالی نداشت. بازاینجا بهتر بود، چندشب پیش که بردیم بیمارستان ... تنها یک آمپول زدند وگفتند خوب شد، ترخیص کردند. اگر نگه میداشتند، شاید وضعش بهتربود...
مرد وزن جوانی زیر بغل مردمیانسالی را گرفتهاند. مرد رنگش پریده است.
«بیشتربیمارا سالمندن. اغلب سکته کرده ان.» زن جوان اینها را میگوید و نجواکنان ادامه میدهد: یکی هم فکر کنم دیشب مرده ... مادرم هم اینجاس. سنش زیاده. بالای ۷۰ سالی داره...
حدود یک ساعت ونیم منتظر میمانم. طی این مدت فقط بیمارها را میآورند و تنها یک کودک را پتوپیچ خارج میکنند تا به دکتر برود. این را از گفتوگوی پدر مستأصل و پرستاری متوجه میشوم. مرد چندین بار نشانه و نامی را میپرسد و تکرار میکند. زن پرستارهم سریع جواب میدهد و رد میشود. مرد در آخرین لحظه، نگاهی به نگهبان میکند و باز آدرسی را تکرار میکند. مرد نگهبان با حرکت سر تأیید میکند. قبل از آنکه مرد خارج شود، در کشویی سریع بسته میشود و او برای چند لحظه میماند. مردم نگاهی ترحمانگیز به او میکنند. زن جوان متأثر از این صحنه میگوید: خیلی سریع درِ اینجا بسته میشه. طوری حرف میزند که انگار منظورش این است که اینجا همه چیز روی دورِ تند حرکت میکند. حتی قدمها و نفسها... اینجا همه چیز به لحظهای بند است... ت.
منبع: روزنامه قدس
انتهای پیام/
نظر شما