بزرگواری‌ - که اسم‌ او را نمی‌برم‌- آمد و گفت‌: «حسن حسین‌ اینجا راه‌ نینداز، جهانی‌ نیست‌!» من‌ رفتم‌ خدمت‌ امام(ره)‌. گفتم‌: آقا به‌ ما می‌گویند روضه‌خواندن جهانی‌ نیست‌! ولی ما می‌خواهیم‌ خدمت‌ شما روضه‌ بخوانیم‌، ایام‌ عاشوراست‌.

من تربیت شده مرحوم فلسفی‌ام

گروه فرهنگی قدس‌آنلاین/ آرمان اورنگ: حجت‌الاسلام سید ابوالقاسم شجاعی را بسیاری از اهل هیئت می‌شناسند؛ او صد البته به واسطه سال‌ها زندگی در تهران برای هیئتی‌های آن دیار بیش از هر کجای دیگری نام‌آشناست؛ منبری قدیمی تهرانی و شاگرد مرحوم محمدتقی فلسفی که با وجود 85 سال سن تا همین چند ماه پیش که بیماری سختی سراغش را گرفت، به صدای پرطنین و لحن گیرایش در خطابه و روضه شناخته می‌شد. سید ابوالقاسم شجاعی اما بیش از همه این‌ها یادگار سال‌های پرماجرای تاریخ معاصر و نقش‌آفرینی‌اش در آن دوران بود؛ از همراهی با آیت‌الله کاشانی و شهید نواب صفوی گرفته تا امضا پای اولین اعلامیه‌های حمایت علما از امام(ره) که او را به یکی از روحانیون مبارز و انقلابی تبدیل کرده بود. آنچه در ادامه می‌خوانید روایت‌های کمتر شنیده شده از 85 سال زندگی پرماجرای این خطیب فراموش نشدنی است.

 قندهای روضه
در کوچه پس کوچه‌های محله مولوی تهران به دنیا آمده بود. پدرش، سید حسن از منبری‌های مشهور همین شهر بود که همه او را می‌شناختند؛ مسئله‌ای که او را هم به پای منبر و روضه کشید: «خانواده ما خانواده‌ای روحانی بود. پدرم منبری بود و چون لحن گرمی داشت، همه او را می‌شناختند. به قول علاقه‌مندانش هم گل بود و هم بلبل. من هم چون گِلم با نمک امام حسین(ع) آمیخته بود، فقط یک جرقه کوچک می‌خواستم که بروم دنبال مرام و مسلک پدرم.» جرقه‌ای که در همان نوجوانی زده شد و او را وقتی که هنوز از آب و گل درنیامده بود، روضه‌خوان پای منبرهای محله‌شان کرد: «شب‌های بیست و یکم ماه مادرم روضه داشت. چهارسالم بود که وضعیت قند و شکر نابسامان شد و این قبیل چیزها کمیاب. گیر احدی نمی‌آمد. شب بیست و یکم ماه شد. مادرم به من و برادرم گفت که بروید برای روضه هر طور هست قند و شکر پیدا کنید. رفتیم جایی که می‌گفتند قند و شکر هست. دیدیم ازدحام جمعیت طوری است که ما اصلاً نمی‌توانیم جلو برویم. برگشتیم. مادرم گفت توت بخرید، نبود. گفت خرما بخرید، نبود. گفت کشمش بخرید، نبود. دست آخر هم گفت پس چیزی را بهانه می‌کنیم و وقتی مداح‌ها آمدند، پول روضه را می‌دهیم و می‌گوییم قادر به پذیرایی نیستیم، هر کجا رفتید، روضه ما را هم بخوانید. این ماجرا صبح اتفاق افتاد. حوالی ظهر دیدیم سر و کله شوهرخاله‌ام پیدا شد. مادرم پرسیدند شما چطور این وقت روز تشریف آوردید اینجا؟ گفت: «من الان از اداره رفته بودم خانه. طلعت (همسرش) سیدالشهدا(ع) را خواب دیده. حضرت فرموده‌اند بتول امشب روضه دارد، ولی نه قند دارد نه شکر. این خواب را که تعریف کرد به خیر گرفتیم و من برایتان قند و شکر آوردم.» من خیلی بچه بودم، ولی ذهنم متوجه یک حقیقت بزرگ شد. شوهر خاله‌ام که رفت، گفتم: «من می‌خواهم منبری شوم.» اولین شعر را هم همان ساعت مادرم یادم داد: «عمو بیا دم رفتن نظر به حالم کن / رسید جان به گلویم، عمو حلالم کن.» به من گفت بخوان. خواندم. گفت خیلی لحن خوبی است و به درد منبر می‌خورد. همین امشب برو منبر. همان شب بیست و یکم من رفتم منبر و زن‌ها با همین شعر گریه کردند. از همان شب هم این نقش نوکری به من عطا شد. کم کم این همسایه و آن همسایه من را می‌خواستند.»

 آقای فلسفی می‌گفت: من تربیتت کرده‌ام
سید ابوالقاسم تا سال‌ها روضه‌خوان پای منبرهای اهل خطابه تهران ماند و با همان شعرهایی که بلد بود، مجلس داری کرد. دست‌آخر اما کم‌کم این علاقه او را به حوزه‌های علمیه تهران کشاند تا خودش بشود یکی از اهل خطابه تهران آن زمان: «حوزوی که شدم، نشستم پای درس حاج آقا جعفر خندق‌آبادی. مقدمات و فلسفه و به طور کلی سطح را خدمت ایشان خواندم. بعد هم شدم شاگرد درس تفسیر آقای امام اهوازی.» همه این‌ها یک طرف، اما سید ابوالقاسم را بیش از همه به شاگردی مرحوم محمدتقی فلسفی می‌شناسند؛ استادی که او از کودکی با آن محشور بود: «سن و سالی نداشتم که همراه مادرم پای منبرهای مرحوم فلسفی می‌رفتم. آن روزها تلاوت قرآن پیش از منبر چندان رایج نبود. با این وجود همیشه پیش از منبر آقای فلسفی، قرآن می‌خواندم. دست‌آخر هم یک روز به خانه‌ ایشان رفتم و موقع جلسه وعظ و خطابه، پایین مجلس نشستم. موقعی هم که جلسه تمام شد، خودم را به آقا رساندم و گفتم: «من همانی هستم که پیش از منبرهای شما قرآن می‌خواند.» بعد از آن هم تا روزی که آقای فلسفی در بغلم درگذشتند، همیشه ملازم ایشان بودم. یادم هست این اواخر به صورت من نگاه می‌کردند و می‌گفتند: «خودم تربیتت کرده‌ام.»

 سبک آقای فلسفی معروف بود
سال‌های نوجوانی سید ابوالقاسم سال‌هایی بود که نه تلویزیونی در کار بود و نه مذهبی‌ها اجازه می‌دادند راه‌پای رادیو به خانه‌هایشان باز شود. این بود که منبری‌های هر شهر هم خطابه می‌کردند و هم رسانه‌ای بودند که مردم حرف‌های جدید را از آن‌ها می‌شنیدند. در این میان اما آنچنان که سید ابوالقاسم می‌گوید، محمدتقی فلسفی تافته جدابافته‌ای بود: «در زمان نوجوانی ما هر کدام از اهل منبر تهران به سبکی منبر می‌رفتند، ولی تنها سبکی که در آن روز معروف بود، سبک مرحوم آقای فلسفی بود. خطبا صحبت می‌کردند، اما معلوم نبود که مخاطبانشان چه کسانی هستند، آن‌ها مطالبی را در ذهن داشتند و می‌گفتند و گاهی هم چشمانشان را می‌بستند و می‌گفتند، خواه مستمع بفهمد یا نفهمد. مرحوم آقای فلسفی آمد و بحث را به باب مفاعله برد؛ یعنی شنونده را در جریان سخنرانی مؤثر دید و به او ارزش داد. به چهره مخاطب توجه کرد و چهره سخنرانان را بر آن اساس تعریف کرد، به نوع ادبیات مخاطب توجه کرد و بر آن اساس چیدن کلمات را آموزش داد. این اصول کلی آقای فلسفی بود. به علاوه آقای فلسفی با افکار و مطالب روز با مردم صحبت می‌کرد. برای همین هم من بیشتر تحت تأثیر مرحوم فلسفی بودم. 

■■■

 شما را به عنوان یکی از مبارزان سال‌های قبل از انقلاب می‌شناسند. آشنایی شما با نهضت امام(ره) از کجا آغاز شد؟ 
زمانی که بحث لایحه انجمن‌های‌ ایالتی‌ و ولایتی‌ مطرح‌ شد، ما خیلی جوان بودیم. آن زمان قلم‌ و بیان حضرت امام(ره) طوری بود که مثلاً وقتی اظهار می‌کردند ما سینه‌های‌ خود را در برابر شمشیرهای‌ شما و نیزه‌های شما آماده‌ کردیم، طبع‌ جوان‌ پذیرای‌ آن‌ بود. یادم هست اولین‌ مجلسی‌ که‌ در آن‌ ایام‌ آقایان‌ وعاظ‌ تشکیل‌ دادند در منزل‌ مرحوم‌ حجت‌الاسلام‌ آقای‌ سلطان‌الواعظین‌ در خیابان‌ لرزاده‌ بود. آقایان‌ گفتند ما چه‌ کنیم‌؟ بعضی‌ گفتند این‌ یک‌ سیاست‌ است‌ و چنین‌ و چنان‌. هر کسی‌ به‌ آن‌ ضمیری‌ که‌ داشت‌ یک‌ مطلبی‌ را در این‌ باب‌ عنوان‌ کرد. فراموش‌ نمی‌کنم‌ مرحوم‌ حجت‌الاسلام‌ و المسلمین‌ آقای‌ حاج‌ میرزا علی‌ هسته‌ای‌ که‌ از متبحرترین‌ سخنگویان‌ آن‌ وقت‌ بودند، استدلال جالبی کردند. ایشان گفتند که‌ مسئله‌ امر به‌ معروف‌ و نهی‌ از منکر غیر از واجبات‌ دیگر است.‌ واجبات‌ دیگر تابع‌ زمان‌ است‌ و تابع‌ مکان‌ است. مثلاً الان‌ صبح‌ است‌، من‌ نماز صبح‌ را خواندم‌. وقت‌ ظهر به‌ من‌ نماز ظهر واجب‌ می‌شود؛ اما امر به‌ معروف‌ و نهی‌ از منکر اینطوری‌ نیست‌. باید ایجاد قدرت‌ کرد و باید دست‌ به‌ دست‌ هم‌ گذاشت‌ و اگر مسئله‌ای‌ پیش‌ آمد در کنار او این‌ وظیفه‌ عمیق‌ شرعی‌ را انجام‌ داد. 
این‌ حرف‌ بین‌ آقایان‌ خیلی‌ شدید اثر کرد و گفتند الان‌ منبر وظیفه‌ دارد دنبال‌ حضرت‌ امام‌(ره) برود و اطاعت‌ کند. از همانجا هم بود که اولین‌ اعلامیه‌ جامعه وعاظ‌ داده‌ شد. اعلامیه‌ آن هم در اسناد هست که در آنجا آخرین‌ امضاء هم‌ امضای من‌ است‌؛ چون سنّم از دیگران کمتر بود. بعد هم برای این اعلامیه جمعی از وعاظ را دستگیر کردند. وقتی هم که مدتی گذشت، همه وعاظ آزاد شدند جز سه نفر، آقای محلاتی، آقای فهیم کرمانی و من. 

 و این ارتباط از همان زمان به صورت مداوم ادامه پیدا کرد؟
بله. البته من ارتباط شخصی هم با خانواده امام(ره) داشتم. مرحوم آقا سید احمد به من خیلی علاقه‌مند بودند. ایشان در مجالس ما شرکت می‌کرد و گاهی هم شبانه به منزل ما می‌آمد. البته بعد از پیروزی انقلاب هم ایشان تشریف می‌آوردند و با هم ارتباط داشتیم. به سبب این آشنایی، امام(ره) هم با من آشنا بودند و خیلی به من محبت داشتند. از طرفی امام(ره) به جهت علاقه به روضه سیدالشهدا به وعاظ هم علاقه‌مند بودند. بعد از انقلاب دوبار اهل‌ منبر را به جماران بردم‌. البته‌ با همراهی آقای‌ فلسفی‌ می‌رفتیم‌. یک‌ سال‌ می‌خواستیم‌ آقا محمد کوثری روضه‌ بخوانند، نگذاشتند. بزرگواری‌ - که اسم‌ او را نمی‌برم‌- آمد و گفت‌: «حسن حسین‌ اینجا راه‌ نینداز، جهانی‌ نیست‌!» من‌ رفتم‌ خدمت‌ امام(ره)‌. گفتم‌: آقا به‌ ما می‌گویند روضه‌خواندن جهانی‌ نیست‌! ولی ما می‌خواهیم‌ خدمت‌ شما روضه‌ بخوانیم‌، ایام‌ عاشوراست‌. امام(ره) فرمودند: «چه‌ کسی‌ می‌گوید؟ شما باید بخوانید.» من‌ آمدم‌ و به جمعیت‌ گفتم‌ که‌ تمرین‌ کنیم. دم «شیعتی مهما شربتم...» را گرفتیم. بعد من بلند شدم و همان زمزمه را شروع کردم. آقای‌ کوثری هم روضه‌ خواند. اشک‌های‌ امام‌ جاری‌ شد و پرچم‌ها بالا رفت‌. خدا به‌ حق‌ مادرم‌ زهرا نور به‌ قبر امام خمینی(ره) بتاباند که‌ دسته‌های‌ سیدالشهدا(ع) را زنده‌ کرد. داشت‌ از بین‌ می‌رفت‌. اصلاً روضه‌ها تعطیل‌ شده‌ بود. یکی‌ از آقایان‌ از یزد به‌ من‌ زنگ‌ زد، گفت‌ [بعد از پیروزی انقلاب] در تمام‌ دهات‌ها پرچم‌ عزا بالا رفت‌. این‌ عزا را امام‌ راه‌ انداخت. خاطره دیگری را که دارم این است که یکی از دفعاتی که خدمت امام رسیده بودم، ایشان فرمودند: «آقای شجاعی! چه می‌کنی؟ عرض کردم نوکری جدتان اباعبدالله(ع).» تا گفتم جدتان، ایشان زدند زیرگریه و با دستمال سفیدشان شروع کردند به پاک کردن اشک‌هایشان.

■■■

یک ماه با مرحوم شیخ احمد کافی هم بند بودم
آن زمان هر کدام از آقایان وعاظ تهران دسته‌ای از مردم را هدایت می‌کردند. برای مثال دسته سیاسی در اختیار مرحوم آقای صدر بلاغی بود، بازاری‌های متدین در اختیار حاج میرزا علی اکبر ترک، سفازاده و مرحوم هسته‌ای و افراد کارگر و البته معتقد در اختیار مرحوم آقای کافی. مرحوم کافی قلوب مردم را جذب کرد. چون اولاً مردمی بود، ثانیاً مطابق با فهم و عقل مستمع سخن می‌گفت، ثالثاً متواضع بود و رابعاً خداوند تأثیر خاصی در زبان او قرار داده بود. هر انسانی که پای صحبت مرحوم آقای کافی می‌نشست متوجه خدا، دین و اعمال صحیح اسلامی می‌شد. همچنان که جوانی به من گفت: بنده دانشگاهی هستم و به دلیل اینکه فکر می‌کردم ایشان گوینده عوام هستند، با او مخالف بودم. تا اینکه شبی خوابم نبرد و نزدیک سحر با هدف تمسخر ایشان به مهدیه تهران رفتم، اما وقتی منبر آقای کافی شروع شد تحت تأثیر قرار گرفته و از لغزش‌هایم دست کشیدم.
من یک ماه در زندان با ایشان هم‌بند بودم. ایشان بارها دست من را می‌گرفت، به گوشه‌ای از حیاط می‌برد و آهسته دعای ندبه را می‌خواند.
یادم هست در آستانه نیمه شعبان سال ۱۳۵۷ امام (ره) به مناسبت کشتار مردم در تهران و شهرهای دیگر اعلام کرده بودند که امسال جشن برگزار نمی‌کنیم و چراغانی نخواهیم کرد. آقای کافی نیز به تبعیت از امام(ره)، چراغانی را تعطیل کرد. چند روز قبل از نیمه شعبان، سرهنگ ازغندی، از مأموران شهربانی، ایشان را احضار و سه گزینه مطرح کرده بود: مهدیه را چراغانی کن، یا تحویل نیروهای حکومت بده تا آن‌ها چراغانی کنند یا به مشهد برو. آقای کافی از این وضعیت بسیار ناراحت شده و عازم مشهد شدند و در مسیر هم به شکلی بسیار ابهام‌آمیز، تصادف کرده و به درگاه الهی شتافتند. یادم هست ایشان بدهی‌ای به من داشت. یک هفته قبل از رحلتشان بود که به من گفتند: بگو چقدر طلب دارید تا بپردازم؟ من قبول نکردم، اما ایشان اصرار کردند و گفتند: معلوم نیست تا کی زنده باشم!

■■■

مرحوم فلسفی منبرهایم را نقد می‌کردند

من هر روز با آقای فلسفی جلسه داشتم. تا جایی که شاید بین خطبا نزدیک‌تر از من به ایشان نبود. حتی ایشان در زمان ممنوعیت منبرشان محبت کرده بودند و منابر خاصشان را به من محول کرده بودند. خودشان هم گاهی پای منبر می‌آمدند و بعد از منبر که منزل می‌آمدیم، اشکالات من را گوشزد می‌کردند. یادم هست یک بار ایشان پای منبرم بودند و بعد از آن پرسیدم: ایرادم چه بود؟ ایشان گفتند: «چرا برگشتی و به پنجره نگاه کردی؟ حواس همه پرت شد. پشت سر تو همه سرشان برگشت به سمت شیشه. تو باید مستمعین را نگاه کنی» یا یک بار دیگر در منبر گفته بودم: «زنازاده پسر زنازاده» اما ایشان فرمودند: بزرگ‌ترین اشتباه را کردی! من گفتم: عین کلام را بیان کرده‌ام. اما ایشان معتقد بودند منبری نباید در منبر فحش بدهد. به قول ایشان باید می‌گفتم: «آلوده دامن پسر آلوده دامن».
زمانی هم تعدادی از اساتید دانشگاه آمده بودند منزل آقای فلسفی. روز شهادت امام سجاد(ع) بود. ایشان امر کردند که من منبر بروم. من در آن جلسه راجع به عبادات امام سجاد(ع) صحبت کردم که مثلاً ایشان چشمشان از گریه قرمز شده بود و پلکشان زخم شده بود و چنین و چنان. وقتی که این دانشگاهی‌ها رفتند، آقای فلسفی عصبانی شدند و به من گفتند: چرا این طور صحبت کردی؟ من عرض کردم: آقا همه را که از منابع اسلامی گفتم. ایشان گفتند: بله درست گفتی، ولی بعدش باید بگویی شما به اندازه استعدادتان تلاش کنید. شما نمی‌توانید امام شوید، ولی باید در راه اهل‌بیت (ع) بود. 
قضیه فوت ایشان هم خیلی ناگهانی شد. در آخرین جمعه حیات مرحوم آقای فلسفی همراه با آقای عسگر اولادی خدمتشان رسیدیم. ایشان پرسیدند: آقای شجاعی در مجلس حضور دارند؟ گفتم: بله و خدمتشان رسیدم. فرمودند: شنبه نهار شما، آقای محمود نجفی و آقای مهدیان میهمان من هستید، چند لحظه بعد دیدم حالت چشمشان عوض شد، مدتی سکوت کرد، سه نفس عمیق کشید و به آستان مبارک پروردگار رفت.

انتهای پیام/

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.