۲ دی ۱۳۹۷ - ۱۵:۰۶
کد خبر: 635856

حاج کاظم قلعه نویی در مورد فعالیت هفتاد ساله خود می گوید: یادمه برای اینکه ظرفای مسی رو بسابیم و برای سفید کردن آماده کنیم، یه پارچه می‌ذاشتم توش و با کفش می‌رفتم توش و دو هزار بار می‌چرخیدم. برای هر ظرف،دو هزار بار!

روایت پیرمرد نیشابوری از ۷۰ سال مسگری

به گزارش گروه اجتماعی قدس آنلاین، از دکان‌داران بازار سرپوش نیشابور سراغ حاج کاظم را می‌گیرم؛ مغازه‌ای با در آبی رنگی که چهارطاق باز است، اما آنچنان بخار و گرما از داخل آن بیرون می‌زند که رفتن به داخل را به نوعی خودکشی مانند می‌کند.

از همان بیرون و در حالی که صدای شعله کوره فضا را پر کرده، فریاد می‌زنم: «حاج کاظم... حاج کاظم... آقای قلعه‌نویی...» صدایی از داخل مغازه بلند نمی‌شود و منِ کنجکاو تصمیم می‌گیرم وارد بخاری شوم که بوی نشادر و مس تمامش را اشباع کرده. چند قدمی که در مغازه می‌گذارم، صدای کوره قطع می‌شود، بخارها کنار می‌روند و ترازویی بزرگ و قدیمی رخ نشان می‌دهد. پشت آن هم پر است از انبوه ظروف مسی قدیمی و پس از آن چهره «حاج کاظم قلعه‌نویی» که پارچه بزرگی بر صورتش بسته. 

پارچه بزرگ تمام دهان و بینی حاج کاظم را پوشانده. تنها قدری از پیشانی‌اش پیداست، و البته چشمانی که گرمای کوره در قرمزی‌اش می‌سوزد. می‌پرسم: «شما با این دود و بخار و این همه گرمای کوره مشکلی ندارین؟ چجوری با این گرما کار می‌کنین؟ اصلا تابستونا...»

می‌گوید: «بیا. بیا اینجا بشین تا بگم داستان این زندگی رو. اون وقت می‌فهمی چجوری بعد ۷۱ سال به این مشکلات عادت کردم.»

■ سفیدگرِ ۶ ساله

«من ۷۷ سالمه و از اول زندگیم توی همین نیشابور بوده‌ام. از ۶ سالگی بابام گفت: «باید بری سر کار!» اون زمان که مثل الانا نبود. هر روز صبح، مادرم یه‌کم نون می‌بست برام و یک خوشه انگور هم می‌داد بهم و منو با بابام می‌فرستاد برم سمت مغازه سفید گری. هر روز ۵ کیلومتر رو با بابام میومدم. منو می‌ذاشت دم در مغازه و خودش میرفت سراغ کار کشاورزیش. شب دوباره میومد دنبالم که منو ببره خونه. ۵ کیلومتر دیگه هم شب راه می‌رفتیم. اون هم بچه ۶ ساله. اون موقع ۹ سال شاگردی کردم. البته بعدها دوچرخه خریدم و با اون میومدم و می‌رفتم. یادمه برای اینکه ظرفای مسی رو بسابیم و برای سفید کردن آماده کنیم، یه پارچه می‌ذاشتم توش و با کفش می‌رفتم توش و دو هزار بار می‌چرخیدم. برای هر ظرف،دو هزار بار!»

■ حقوقی که ۶ قران نشد

«بعد از ۹ سال که کم‌کم نیمه اوستا شده بودم، هنوز روزی چهار قرون مزدم بود. اون سال، شب عید که رسید، اوستام بهم گفت: «کاظم، برو دو سیر و نیم گوشت بگیر» و من هم گرفتم. دوباره صدام زد: «کاظم، ۱۰ سیر برنج هم بگیر» و من هم گرفتم. باز دوباره منو صدا زد و گفت: «کاظم»، گفتم: «بله.» گفت: «اینا عیدی توئه. ببر خونه». هر سال از این کارها می‌کرد دم عید، ولی حقوقمو بالا نمی‌برد. من با خودم فکر کردم که خدایا جوابشو چی بدم که بلافاصله گفت: «۶ روز بعد از عید بیا مغازه». دیگه یه‌کم ناراحت شده بودم. جرأت هم نمی‌کردم بهش چیزی بگم. آخر ولی دلمو زدم به دریا و بهش گفتم: «اوستا مزدم الان چهار قرونه. بعداز عید هم همون چهار قرون می‌مونه؟ من ۶ قرون می‌خوام. با ۶ قرون میخوای من بیام یا نه؟» بلند شد و داد زد که «مگه نمی‌بینی اوضاع خرابه؟ مزدت همون چهار قرونه و باید هم بیای.» اونجا بود که فهمیدم چه خبره. بهش گفتم: «این عیدی رو بده به کسی که شاگردت باشه.» بعد هم قهر کردم و رفتم خونه. عیدی‌اش رو هم نبردم.

■ تصمیم بزرگ

«خونه که رسیدم، پدرم پرسید: «عیدی داد یا نه؟» گفتم: «داد، ولی نگرفتم.» گفت: «چرا نگرفتی؟» گفتم: «نمی‌خواستم.» دیگه هم توضیحی ندادم. تصمیمم رو گرفته بودم که نرم مغازه، تا اینکه سه روز بعد عید درِ خونمون کوبیده شد. رفتم در رو باز کردم و دیدم اوستام با یکی از سرمایه‌دارهای نیشابور پشت دراند. تا دیدمشون با خودم گفتم اینا حتما اومدن از پدرم اجازه منو بگیرن که دیگه نتونم حرفی روی حرفشون بزنم. اومدن و نشستن، ولی هنوز چای جوش نیومده بود که بلند شدن. موقعی هم که داشتن می‌رفتن، به پدرم گفتن: «آقای قلعه‌نویی! ما شاگرد داریم یا نداریم؟». پدرم گفت: «گوشت‌هاش از شما و استخوناش از ما» که یعنی بله، مال شماست. اونا هم که دیگه خیالشون بابت من راحت شده بود، رفتن و در رو پشت سرشون محکم بستن. و من باز به فکر دوهزار بار چرخیدن روی خاک‌های توی ظروف بودم و مزدی که کفاف هیچ چیز رو نمی‌داد. با خودم گفتم: «دیگه نمیشه با چهار قرون کار کرد.» پس یک تصمیم بزرگ گرفتم.

■ چهار قرون یا ۱۰تومن؟

حاج کاظم آهسته شال مقابل دهانش را باز می‌کند. بعد هم انگشتانش را به سمت قاب عکسی می‌برد که نواری سیاه در گوشه‌اش دیده می‌شود: «رفتم تا تصمیمم رو به همین برادرم هم بگم. ازش هم خواستم که چیزی به هیچ کس نگه. سریع یک خورجین درست کردم، وسایلمو بدون اینکه کسی بفهمه، برداشتم، قلع و نشادر و انبر خریدم و فردا صبحش از خونه فرار کردم. بعد هم رفتم دو سه فرسخی نیشابور، توی روستای احمد آباد. ۴۵ روز اونجا کار کردم. باورش برام سخت بود، ولی مزدم شده بود روزی ۱۰ تومن! گاهی هم به جای پول از مردم غذا می‌گرفتم. بعد از ۴۵ روز، با ۵۶۰ تومن پول، ۶۰ من آرد، ۲۰۰ تا تخم مرغ، ۲۰۰ تا نون و یک من روغن، که همشون رو بار سه تا مال کرده بودم، برگشتم خونه. وقتی رسیدم دم در، تصمیم گرفتم صدامو عوض کنم. چون اگه بابام صدامو می‌شنید، حتما درو باز نمی‌کرد. خلاصه در زدم و صدامو عوض کردم. یادمه وقتی که در رو باز کرد و منو دید، از شدت تعجب ماتش برده بود. نمی‌تونست چیزی بگه. من هم هیچی نگفتم. فقط بار رو آوردم داخل خونه. با ۶۰ من آرد، دیگه پدرم لازم نبود تا ۷۰ روز کار کنه. من هم بعد از مدتی رفتم یک مغازه باز کردم و داخلش شروع کردم به کار کردن و سفید کردن ظرفای مسی.»

■ وقتی از سربازی قِسِر در رفتم

«دو، سه ماه از کار کردنم گذشته بود، یک روز یک مأمور اومد توی مغازه: «قلعه‌نویی تویی؟» گفتم: «بله» گفت: «سربازی. بلند شو بریم.» من اون موقع هنوز ۱۷ ساله بودم و هنوز وقت سربازی رفتنم نبود، ولی هر چقدر براش توضیح دادم که بابا وقت رفتن من نیست، قبول نکرد. اون زمان، رو به روی مغازم یکی از لوتی‌ها و داش‌مشتی‌های شهر مغازه داشت و منو هم میشناخت. یادمه سرباز داشت منو از توی کوچه می‌برد که داد زدم: «جمال آقا! بیا ببین این سربازه چی میگه.» جمال آقا هم کلی باهاش صحبت کرد و آخرش سربازه اعتراف کرد که «راپورتیه. باید ببرمش.» اونجا بود که فهمیدم اوستای قبلی‌ام هنوز منو ول نکرده. کار، کار خودش بود. خلاصه منو برد شهربانی، توی یه اتاقی که ۱۰، ۲۰ نفر دیگه هم اونجا بودن. توی اون اتاق هر کسی گله‌ای می‌کرد. یکی می‌گفت: «گوسفندام بیرونه.» یکی می‌گفت: «خانواده‌ام خبر ندارن.» یکهو من هم یادم افتاد که خانواده من هم خبر ندارن. خلاصه اونجا بودیم تا اینکه شب شد. ساعت ۹ شب بود که مأمور به پشت در زد و گفت: «هر کس دو تومن بده و یک ضامن هم معرفی کنه، آزاده که بره تا ساعت ۸ صبح. بعد باید برگرده.» من هم دو تومنو دادم و ضامنی هم معرفی کردم. 

سربازه هم قبول کرد و گفت: «برو.» شب رفتم خونه، ولی صبح رفتم پیش رفیقم که اون زمان معاون فرماندار بود. یادمه ۱۰۰ تومن بهش دادم و گفتم: «یا منو معاف کن یا تا ساعت ۱۱ برام مهلت بگیر.» اون هم سریع رفت شهربانی. با هم قرار گذاشتیم که اگه قبل از ساعت ۱۱ اومد بیرون و دستاشو دو بار بهم زد، یعنی معاف شدم، ولی اگه پاشو به زمین کوبید، یعنی باید برم خدمت. من هم از سر صبح رفته بودم توی باغچه کنار شهربانی قایم شده بودم که ببینم نتیجه چی میشه. گویا ساعت ۱۰ و نیم بهش زنگ زده بودن که دیگه سرباز نمی‌خوایم. اون هم اومد بیرون و دو بار دست زد. من هم خوشحال و خندان از توی باغچه پریدم بیرون. گفته بودن تا ۶ ماه دیگه سرباز نمی‌خوایم. من هم با خودم گفتم: «اووووه! کو تا ۶ ماه دیگه. تا اون موقع خدا بزرگه.»

■ معافیت ۱۰۰ تومنی!

«توی اون ۶ ماه خیلی کار کردم. بعد از ۶ ماه هم گفتن هر کس ۱۰۰ تومن بده، معاف میشه.» منم پولو بردم ژاندارمری که دو فرسخ بیرون از شهر بود. گفتن معاف شدی. نفس راحتی کشیدم و شروع کردم به انجام کاری که عاشقش بودم. بعد از چند سال هم اولین کاری که کردم خریدن یک خونه ۱۲۰ متری بود. بعد از دو سال هم داخلشو پر وسیله کردم. حتی گوسفند هم خریدم. کم کم همه چیزو آماده کردم و بعد به پدرم گفتم: «اگه میخوای دامادم کنی، من آماده‌ام» و اینجوری شد که در ۲۴ سالگی ازدواج کردم. وقتی همه اومدن و خونه رو دیدن، کلی تعجب کرده بودن. آخه اون زمانا جهیزیه‌ها خیلی کم بود و فقط در حد گذران زندگی خریده می‌شد.»

■ رؤیایی غریب

حاج کاظم از جایش بلند می‌شود و به سمت دوچرخه قدیمی‌اش می‌رود: «بعد از اینکه ازدواج کردم، یه روز بعد از غروب، دوستم اومد دم در خونه و گفت: «یه جای خوب هست که می‌خوان بفروشن. ۵۰۰ تومن می‌خواد. میای؟» یادمه با ۴۰۰ تومن تونستم بخرمش. ۲۷ سال هم اونجا بودم. ولی اواخر کارم توی اون مغازه، کنارمون بیمارستان ساختن. خب کار ما هم جوری بود که سر و صدای زیادی داشت؛ مخصوصا چکش کاریش. یادمه آخرش هم صاحب قبلی مغازه اومد که: «اگه خواستی مغازه رو به کسی بفروشی، به خودم بده.» بعد از این حرفش یک سال دیگه هم وایستادم و کم کم تصمیم گرفتم مغازه رو عوض کنم. یادمه قبل فروختن مغازه ۱۰روز رفتم سفر تهران و قم. شب آخر همون سفر هم بود که یک خواب عجیب دیدم. خواب دیدم توی مغازه‌های یکی از ثروتمندهای نیشابورم که همیشه بهش بیشتر پول می‌دادم تا جنس بهتری بهم بده. همون فرد ثروتمند سه بار به شاگردش گفت: «این آقا رو می‌شناسی؟ همونیه که همیشه پول بیشتر میده تا جنس بهتر بدم بهش.» بعد از سومین بار که این حرف رو زد، یکهو یک نفر اومد توی مغازه و گفت: «بیا گوسفند منو بکش». منم رفتم به گوسفنده آب دادم. بعد هم سرشو بریدم و اومدم پوستش رو بکنم که یکهو دیدم گوسفنده شده گرگ! سه بار گفتم: «این که حرومه» بعد هم از خواب بیدار شدم. گفتم حتما مربوط به مغازه است. نمازم رو خوندم و سریع برگشتم نیشابور. به صاحب مغازه گفتم: «مغازه مال خودت. هر چی می‌خوای بده.» رفتیم محضر و ۵۲ هزار تومن داد. ۶ ماه هم مهلت داد که داخلش باشم، ولی من ۶ روزه تخلیه کردم و رفتم. و از اون به بعد هم تا الان که ۷۷ سالمه، اومدم توی این مغازه و هنوز هم که هنوزه، دارم با این دوچرخه میرم و میام.»

■ پسرم با سر از نردبان پایین افتاد

حاج کاظم لابه‌لای گفت‌وگوی ما قدری فرصت کرده تا نفسی چاق کند؛ نفسی که ساعتی پیش لابه‌لای بوی نشادر و طعم مس و قلع تلخ شده. می‌گوید: «گاهی اوقات خیلی چیزها به اندازه همین چای تلخه. 

چند سال پیش وقتی پسرم خیلی کوچیک بود، یادمه توی ماه رمضون یک روز اومدم خونه. اون روز مهمونی داشتیم و قرار بود اقوام همسرم بیان. وقتی رسیدم خونه، دیدم همه اقوام هستن، ولی زن و بچه‌ام نیستن. ازشون پرسیدم: «کو بچه‌ها؟» گفتن که رفتن خونه فلانی و زود میان. گفتم: «خدایا! برای چی با این که مهمون داریم باید رفته باشن؟» هیچ کس هیچی نگفت تا اینکه بالاخره ماجرا رو فهمیدم. ماجرا این بود که پسرم داشته از نردبون می‌رفته بالا که با سر می‌افته پایین. سرش هم وحشتناک ضربه می‌خوره. به طوری که همه می‌گفتن مغزش انگار منفجر شده. زنم هم سریع بچه رو می‌بره بیمارستان و دکتر هم بعد از کلی معاینه بستریش می‌کنه. قرار شد من و همسرم نوبتی بالای سرش بمونیم. دو شبانه‌روز گذشت. روز سوم بود و موقع غروب از سر کار رفتم بیمارستان. یادمه خواستم وارد بیمارستان بشم که یکهو دکترش دم در بهم گفت: «کجا می‌خوای بری؟ تموم شد، رفت. مُرد!». زنم که تا حرف دکتر رو شنید، افتاد روی زمین و بیهوش شد. خودم هم داشتم دیوونه می‌شدم.

 پرسیدم: «خب الان بچه‌ام که مرده رو باید کجا ببینم؟» یادمه هنوز نبرده بودنش سردخونه. دیدم روی تخت افتاده و شکمش باد کرده. گوشمو بردم نزدیک دهنش و دیدم هنوز داره نفس می‌کشه. تعجب کردم. با خودم گفتم اگه اینجا بذارمش، حتما می‌کشنش. سریع رفتم قسمت پذیرش، ۵۰۰ تومن پول گذاشتم و گفتم: «هر وسیله‌ای که دارین در اختیار من بذارین. می‌خوام ببرمش بیمارستان امدادی مشهد.» سریع سوار ماشین شدیم و رفتیم مشهد. به بیمارستان مشهد که رسیدیم، داد زدم: «پرستار! پرستار!» چند نفر ریختن دور ماشین و سریع بچمو بردن داخل بیمارستان.

 بعد هم معاینه‌اش کردن و گفتن زنده است. تا دو روز هم اجازه ملاقات ندادن. من هم از صبح تا شب توی اتاق انتظار می‌نشستم و شب‌ها می‌رفتم مهمون‌خونه‌ای که یک زن صاحبش بود. بعد از دو روز توی سالن انتظار بیمارستان نشسته بودم که دیدم صاحب مهمون‌خونه داره بین ملاقات کننده‌ها دنبال کسی می‌گرده. اومد سمت من و سلام کرد. فکر کردم دنبال کرایه اتاقش اومده. بهش گفتم: چیزی شده؟ کرایه‌تونو روی پیشخوون گذاشتم.» گفت: «نه. کار دیگه‌ای دارم. خوابی دیدم که باید براتون تعریف کنم. خواب دیدم یه نفر اومد دست پسرتو گرفت و بلندش کرد و با هم راه رفتن. دائم می‌گفت که این که حالش خوبه. مشکلی نداره. سلامته.» من هم خیلی خوشحال شدم. تا اینکه اعلام کردن وقت ملاقاته، ولی وقتی رفتم سمت اتاق پسرم، دیدم اونجا نیست. خیلی ترسیدم. تمام اتاق‌هارو گشتم. بعد از کلی گشت‌وگذار سرانجام توی یک اتاق پیداش کردم، در حالی که روی تخت بسته بودنش. دکتر گفت: «باید ثابت بمونه. دو روزه دیگه حالش خوب میشه.» دو روز بعد هم حالش خوب شد و بردمش خونه. خدا بخیر گذروند.»

انتهای پیام/

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.