۳ بهمن ۱۳۹۷ - ۱۷:۰۰
کد خبر: 641260

اینجا نیستیم

رقیه توسلی

چرا اغلب آنجایی نیستند که هستند؟ که باید باشند؟ حواس شان پرت است. به گذشته، شاید هم آینده! اصلاً از کی اینقدر توی نگاه آدم ها «اینجا نیستم» نَشت کرده.

به گزارش قدس آنلاین، به دخترِ همسایه نگاه می کنم حواسش جای دیگری است. پروفایل سارا را ورانداز می کنم حواس عکس اش جای دیگری است. چشم های عزیز، جای دیگری ست. بقال، خانوم رئیس، پیرمرد اسپندفروش، راننده اتومبیل بغلی، خواننده روی سن.

چرا اغلب آنجایی نیستند که هستند؟ که باید باشند؟ حواس شان پرت است، به گذشته، شاید هم آینده! اصلاً از کی اینقدر توی نگاه آدم ها «اینجا نیستم» نَشت کرده که بی خبرم؟

موضوع را وا می گذارم و به خودم که می آیم یک قوطی ویتامین، یک بسته ژلوفن و برگه ای ایندومتاسین توی دست هایم پیدا می کنم.

بازی ام می گیرد. مُسکن ها را روی کابینت آشپزخانه چند ثانیه ای می چرخانم تا قرعه به نام هرکدام شان که اُفتاد همان را نوش جان کنم.

چشم هایم را باز می کنم، ایندومتاسین، این ضد درد نازنین را برداشته ام.

دوستش دارم. مثل اکثر قرص ها و کپسول ها یک لولوی سفیدپوش نیست. رنگ دارد.

اما قبل از بلعیدن جوری زُل می زند به من انگار که وصیتی دارد. نزدیک گوش ها می برمش.

کپسول هم کپسول های قدیم! با جمله ای وادارم می کند هاج و واج بخندم و ذوب شوم همانجا توی پشتی های ترکمنی و بین خواب و بیدار، دخترک مو دُم اسبی را ببینم که کنار دوچرخه ای دارد بالا و پایین می پرد.

صبح تولدش است گویی و آقاجانش کاری کرده که بال دربیاورد و روی ابرها راه برود. ببینم مردی پابه پای کودکی شاد و دوچرخه ای زنگدار، قد کوچه ای را هِی می رود و هِی می آید و هِی از نفس می اُفتد در هَل هَل تابستان.

از رویا برمی گردم. عزیز، خواب است هنوز. یاد وصیت ایندومتاسین می اُفتم و تبسّم می کنم؛ «اینقدر دَم به دَم مان نزار آدمیزاد! وقت کردی قصه خاله خرسه را بخوان».

می شوم یکی از همان آدم هایی که از زمان پرت اند.‌هستند اما ذهن شان گرفتار دنیای دیگری ست. یکی از همان ها که عنبیه هایش اگر وارسی شود «اینجا نیستم» اش، عجیب توی ذوق می زند.

انتهای پیام /

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.