۱ اسفند ۱۳۹۷ - ۱۶:۵۰
کد خبر: 645389

زبانش تفنگ داشت

رقیه توسلی

دختر از همه جا بی خبرِ قصه نمی دانست زبانش تفنگ داشت و محض خاطر حرف هایش چند نفر لَت و پاره شدند، نمی دانست گاهی باید افسار زد بر زبان، که گاهی غیرطبیعی ها، طبیعی اند.

به گزارش قدس آنلاین، گلی! گل ترمه! خاله جان! خانوم خانوما!

دریغ از سر سوزنی عکس العمل؛  گوش اش اَبدا بدهکار نیست، جواب نمی دهد، نمی آید، صورتش را هم نمی چرخاند.

جا می خورم. از دستِ دخترکی که دارد پشت هم - عجیب و بهم ریخته - رفتار می کند و جو مهمانی را پاشیده از هم.

در وضعیتِ خدایا چه بکنم هستم که «ملاحت خانوم» مثل قرقی خودش را می رساند به آشپزخانه و سرکوفت می زند: چندبار گوشزدت کردم بچه جماعت باید از بزرگترش حساب ببرد.

با تشکر از جوالدوزش، تصمیم می گیرم تا عیادت کنندگان بیشتر از این پشیمان نشده اند از آمدن شان، خودم را برسانم به دخترِ خواهر.

کمی دیر می رسم انگار. معذبی و ناراحتی مهمان ها از صورت شان زده بیرون. بندگان خدا سعی می کنند جمع و جور کنند فضا را و تعارف وار بگویند: عیبی ندارد بچه است دیگر. از قدیم گفته اند بچه ها پادشاهند.

شبیه فیلم های سینمایی ناگهان ظاهر می شوم بالای سرِ گلی جانی که همچنان مشغول فضولی و سوالات عجیب است.

خودش را به ندیدن می زند. از کله ام به اندازه کارخانه ای صد تنی، دود فوران می کند. از فاز مهربان می آیم بیرون و با جدیت می گویم: با شما کار دارم خانوم ترمه. زود، همین حالا.

اِفاقه می کند و همرام می آید.

حالا یکساعتی می شود که میهمان ها رفته اند. گلی با موبایل فرید دارد در مسابقات اتومبیلرانی شرکت می کند و هی نمی برد. برادرخان توی آشپزخانه ظرف می شوید. ملامت خانوم مثل دارکوب افتاده روی مغزم که جمع شوید چهار جمله با این بچه ی سر به هوا اختلاط کنید و من هم پای تلفن شرح ماوقع می دهم به خواهری.

اینکه چطور گل ترمه بی هوا به آدم مُسن فامیل تَشَر زد: چقدر بداخلاق اید! آنوقت با انگشت شکم مرد دیگری را در جمع نشانه گرفت و فریاد کشید: فکر کنم شما امروز بترکید. و چکشی رفت سراغ دخترجوانی و طعنه وار اعلام کرد: عروسیه مگه رفتی آرایشگاه؟ بعد به تازه داماد فامیل هم رحم نکرد و با چشم ریز کرده گفت: بابام میگه شلواره پاره خوبیت نداره.

و وقتی رسیدم بالای سرش، داشت خطاب به خانوم دیگری نظر می داد: شکل طلافروشی می مونی. این همه طلا، مال خودته؟

تکان: دختر از همه جا بی خبرِ قصه نمی دانست زبانش تفنگ داشت و محض خاطر حرف هایش چند نفر لَت و پاره شدند... نمی دانست گاهی باید افسار زد بر زبان... که گاهی غیرطبیعی ها، طبیعی اند.

انتهای پیام /

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.