دست کم در تاریخ جنگ تحمیلی حکایت اسفند، حکایت غریبی است! یعنی چند سال پیاپی، درست در شب و روزهایی که شادمانگی آخرین روزهای سال در هوا موج می‌زند و از زمین و آسمان «عید» می‌بارد، بهانه‌هایی غم‌آلود هم پیدایشان می‌شوند و شیرینی ِ نیامده عید را به کام همه تلخ می‌کنند. آن قدر تلخ که یادآوریشان، 30 سال بعد هم ممکن است کام و حتی اوقاتتان را تلخ کند! ماجرای این تلخی‌های ناگزیر انگار از 6 اسفند 1362 و با شهادت «حمید باکری»

راز رشـید دجـله

 ایستگاه/ مجید تربت زاده
دست کم در تاریخ جنگ تحمیلی حکایت اسفند، حکایت غریبی است! یعنی چند سال پیاپی، درست در شب و روزهایی
که شادمانگی آخرین روزهای سال در هوا موج می‌زند و از زمین و آسمان «عید» می‌بارد، بهانه‌هایی غم‌آلود هم پیدایشان می‌شوند و شیرینی ِ نیامده عید را به کام همه تلخ می‌کنند. آن قدر تلخ که یادآوریشان، 30 سال بعد هم ممکن است کام و حتی اوقاتتان را تلخ کند! ماجرای این تلخی‌های ناگزیر انگار از 6 اسفند 1362 و با شهادت «حمید باکری»
 آغاز می‌شود و 10 روز بعد با آسمانی شدن «همت» ادامه پیدا می‌کند. اسفند 63 نوبت به «مهدی باکری» می‌رسد. اسفند 65 هم شهید «خرازی» و.... حق دارید اگر از ما بخواهید در این روزهای آخر سال با تلخ نویسی، اوقاتتان را تلخ نکنیم. پس اجازه بدهید فقط به احترام 25 اسفند، زندگی زیبا و ماجرای شهادت رازآلود «مهدی باکری»
را تا جایی که می‌توانیم، شیرین بنویسیم. 

میراث باکری‌ها
میراث گذشتگان خانواده باکری برای فرزندان، فقط دینداری نبود. به جز این، اول درس و بعد هم انقلابی گری و چریک بازی انگار توی خون پسران خانواده «باکری» بود. «مهدی» که سال 1333 در میاندوآب به دنیا آمده بود، پسر دوم به حساب می‌آمد. الگویش هم گویا داداش بزرگ‌تر یعنی «علی» بود که پس از قبولی در رشته شیمی دانشگاه تهران، حتی به استادی دانشگاه هم رسیده بود، با گروه‌های انقلابی در فرانسه و بیروت رفت و آمد داشت و در نهایت وقتی « مهدی» 17 ساله و دانش آموز دبیرستانی بود، به چنگ ساواک افتاد و تیرباران شد.حتی اگر «مهدی» اهل سیاست و مبارزه نبود (که بود) سرگذشت برادر بزرگ‌تر می‌توانست دلیلی باشد که پا به راه فعالیت‌های سیاسی و مبارزه علیه رژیم بگذارد. سرگذشت برادر فقط سبب شد عزمش را در راهی که آغاز کرده بود، جزم کند. دانش آموز سال چهارم رشته ریاضی در دبیرستان «دکتر هوشیار» کمی بعد دانشجوی رشته مکانیک دانشگاه تبریز شد تا مهندس آینده مملکت باشد.
 
سرباز مهندس
آقای مهندس، سال 1356 درسش را تمام کرد و به خدمت سربازی رفت تا به عنوان افسر وظیفه از تخصص نظامی هم بی نصیب نماند. شاید می‌دانست با همه مهندس بودنش، باید نظامی آینده مملکتش باشد. دانشجوی سابق و مهندس فعلی، در دوران تحصیل نه جذب گروه‌های چپی شد و نه با آن‌هایی پرید که زرق و برق رژیم شاهنشاهی چشمشان را گرفته بود. بچه مسلمان میاندوآبی، مهندس و سرباز هم که شد هنوز همان بچه مسلمان سابق بود. گاهی در راهپیمایی‌های ارومیه و تبریز دیده می‌شد، در واقعه 17 شهریور در جمع تظاهرکنندگان تهرانی حضور داشت و دست آخر هم وقتی امام(ره) به سربازان دستور دادند پادگان‌ها را ترک کنند، سربازی را رها کرد و به کارهای انقلابی‌اش ادامه داد. درگیری‌های انقلاب که بالا گرفت، احساس کرد ساختن کوکتل مولوتف و جنگیدن با دست خالی افاقه نمی‌کند. برای همین دنبال راه و چاره‌ای بود که از خارج ایران برای انقلابیون اسلحه و مهمات جور کند. فقط هم دو سه بار موفق شد با کمک برادرش «حمید» مهمات و اسلحه را از مناطق کردنشین ترکیه خریداری و با جاسازی در پیکان خواهرش آن‌ها را به تهران برساند. آخرین بار 70 کلت کمری را با این روش به تهران آورد. البته صبح روز بعد امام(ره) به ایران بازگشت و کلت‌های کمری به کار جنگیدن با عوامل رژیم پهلوی نخورد.

من مرخصی دادم
پس از انقلاب دوباره لباس سربازی به تن کرد. تا پیش از آغاز جنگ، هم برای سپاه پاسداران کار می‌کرد و هم در جهاد سازندگی مشغول به خدمت بود. با حساب و کتاب زندگی‌های امروزی اصلاً باورپذیر نیست. «مهدی» اما حقوق 1900 تومانی هیچ کدام از این نهادها را هم نمی‌گرفت. کار کردن برای نهادهای انقلابی را شغل نمی‌دانست! البته وقتی هم که به عنوان شهردار ارومیه انتخاب شد، باز هم شهردار به معنی و مفهومی که امروز می‌شناسیم نبود. نه لباس و سر و 
وضعش، نه دریافتی و حقوقش، نه رفتارهایش و نه هیچ چیزش به شهردارهای آن روزی و امروزی نمی‌خورد. همسرش - صفیه مدرس - گفته است: «نخستین بار که به عنوان شهردار در تلویزیون نشانش دادند، من گفتم این دیگر چه شهرداری است... حتی حرف زدن هم انگار بلند نیست»! دختر جوان ارومیه‌ای نمی‌دانست شهردار 
کم حرف و محجوب مدتی بعد به خواستگاری‌اش می‌آید. این را هم که آقای شهردار روزهای آخر اسفند، نزدیک عید با پول خودش کلی هدیه می‌خرید و به پرورشگاه‌های شهر و کودکان بی‌سرپرست می‌رساند، پس از ازدواجش فهمید.
چه بسا همسر شهید «مهدی باکری» ماجرای رفتگر شدن همسرش را هم مثل من و شما نه از زبان آقا مهدی که بعدها از زبان همرزمان یا همکاران شهید شنیده باشد: «در گرگ و میش سحر، چشمش به رفتگر محله افتاد که صورتش را با پارچه‌ای پوشانده است. نزدیک‌تر رفت... متوجه شد آقا مهدی است! آقای شهردار اینجا چه می‌کنید...شما چرا؟ خیلی پاپیچ شد تا اینکه آقا مهدی به حرف آمد... بابا این رفتگر محله مدتیه زنش مریض شده... بهش مرخصی نداده بودند... گفتن جانشین نداریم بذاریم جات... من بهش مرخصی دادم...»!
 
مهریه:... و یک کلت کمری
همان اول مطلب هم گفتیم پسران خانواده «باکری» انگار برای درس خواندن، انقلابی زندگی کردن، خدمت و جنگیدن ساخته شده بودند. زندگی همراه با آرامش اصلاً برایشان معنی نداشت. اگر جز این بود «مهدی» می‌توانست با مدرک و تخصصی که داشت از جایی به بعد، همه هم و غمش را بگذارد برای زندگی، زن و فرزندان آینده‌اش. گاهی هم بنا به وظیفه سری به جبهه‌ها بزند، در عملیاتی شرکت کند و بعد برگردد سرِ خانه و زندگی اش. اما «مهدی» اهل زندگی آسان نبود. رسیدن به فرماندهی لشکر «عاشورا» هم نتیجه همین روحیه‌اش بود. یعنی حتی خستگی مسئولیت‌ها و عملیات‌های پی درپی، زخم هایی که بر می‌داشت و... هیچ کدام نتوانست او را قانع کند که برگردد؛ مثلاً فقط شهردار باشد یا مهندس فلان شرکت و سازمان و به زندگی‌اش هم برسد. ترکش‌های «فتح المبین»، شیرینی پیروزی‌های «بیت المقدس»، مجروحیت هولناک عملیات «رمضان»، دشواری‌های «والفجرمقدماتی، یک، دو، سه، چهار» و... هیچ کدام «مهدی» را قانع نکرد که حتی برای مدت کوتاهی به خودش استراحت بدهد. این را برای همسر و خانواده همسرش هم روز اول، غیر مستقیم شرط کرده بود. وقتی که به او گفته بود: «مهریه شما یک جلد کلام الله مجید و یک کلت کمری است»!

نمی‌توانید باور نکنید!
ممکن است باور کردن خاطرات همسر یا برخی همرزمانش وقتی از سختگیری‌ها و دقت او نسبت به خرج کردن از پول بیت‌المال می‌گویند، سخت باشد. اینکه به همسرش اجازه نمی‌دهد از خودکار بیت‌المال برای نوشتن فهرست خرید مایحتاج خانه استفاده کند... وقتی برایش خوراک مرغ می‌آورند تا روزه‌اش را باز کند، چون متوجه می‌شود غذای امروز رزمندگان لشکر عاشورا مرغ نبوده از خوردنش خودداری می‌کند... این‌ها را می‌توانید باور نکنید، اما نامه و سندی به تاریخ 12 فروردین 1362 را نمی‌توانید باور نکنید! «مهدی باکری» به عنوان فرمانده لشکر، به فرماندهان گردان و گروهان می‌نویسد: «بسمه تعالی... قابل توجه کلیه فرماندهان و مسئولان واحدها... سلام علیکم... گرچه خودتان آشنا به موارد ذیل هستید اما... 1- بعد از همه نیروها غذا بگیرید، کمتر و دقیقاً از نوع غذای آن‌ها باشد...2- در داشتن وسایل، چادر، پتو و غیره فرقی با بقیه نداشته باشید...3- در داشتن مواد غذایی، کمپوت، میوه، چای و غیره همانند و بلکه کمتر از بقیه باشید...4- در گرفتن لباس، پوشاک و کفش کمتر از بقیه باشید...». 
غیرتش نگذاشت برگردد
هر جور حساب کنید با همه رشادت‌ها و خدماتی که انجام داد، با همه دینی که به گردن ما دارد و با همه اینکه من و شما می‌توانیم قسم بخوریم خونش رنگین‌تر از خیلی‌ها بود، اما خودش این را قبول نداشت. حتی وقتی برادر کوچکش «حمید» در عملیات «خیبر» شهید شد و پیکرش با دیگر رزمندگان در منطقه دشمن باقی ماند، فرماندهان آمدند و اصرار کردند اجازه بدهد چند نفر از بچه‌ها برگردند و هرجور هست «حمید» را بیاورند، خیلی سفت و محکم مخالفت کرد که: «... همه بچه هایی که آنجا مانده‌اند برادر مایند... اگر می‌توانید همه آن‌ها را بیاورید حمید را هم بیاورید...»! با اینکه قول داده بودیم کامتان را تلخ نکنیم، مطلب را اما با نحوه شهادتش تمام می‌کنیم تا یادمان نرود همه امنیت و شیرینی اسفند 97 را یک جورهایی مدیون اسفند 1363 و امثال «مهدی باکری» هستیم: «بچه‌ها لشکر عاشورا در بد مخمصه‌ای افتاده بودند... دشمن از جلو می‌آمد و می‌کوبید... پشت سر هم آب بود و هزار جور تله... دستور عقب‌نشینی آمده بود... «باکری» اما راضی نمی‌شد... بیسیم‌ها گفتند، حتی اگر شده دست و پای برادر «مهدی» را ببندید و به پشت خط منتقل کنید... تقریباً راضی‌اش کردند به برگشتن... از نیمه راه اما پشیمان شد... به قول «محسن رضایی» مهدی بین دوراهی خود و غیرتش مانده بود، غیرتش حکم می‌کرد که بماند و خودش می‌گفت که به عقب بیاید... اصرار قرارگاه 
و محسن رضایی برای اینکه پای بیسیم بیاید را نشنیده گرفت.... دوباره خودش را به منطقه درگیری رساند... گلوله مستقیم آمد و به پیشانی‌اش خورد... دو سه نفر رسیدند... حالا می‌شد فرمانده را بدون بستن دست و پا بیندازند توی قایق و به قرارگاه برگردانند... نباید پیکرش مثل برادر در منطقه می‌ماند... قایقران زیر آتش دست و پایش را گم کرد... اشتباهی از مواضع عراقی‌ها سردرآورد... خمپاره درست خورد وسط قایق... «مهدی» با دجله یکی شد...!
 

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.