خوزستان- تکه ای از اهواز و سبک دیگری از زندگی که شاید در هیچ شهری نمونه اش را نبینی، کودکان پابرهنه با صورتهای گل انداخته از گرما میان خروار خروار وسیله ای که داشتنش آرزوی خیلی هاست اما برای هیچ کدام حامل خوشبختی نیست...

اثاثیه خانه کیلویی موجود است/فروش دست دوم یک زندگی

قدس آنلاین- گروه استانها- طیبه قاسمی؛ جنس دست دوم(استوک) و بازارهایی که از این طریق تجارتی برای خود دست و پا کرده اند، قطعه ای از پازل اقصاد این روزهای ایران است اما از خیابان ۲۲ بهمن به سمت سه راه خرمشهر در اهواز نوع خاصی از این بازار رامی بینید که اتفاقا بسیار قدیمی تر از اپلیکیشن ها و مغازه هایی است که مدتی به تاناکورا معروف شدند.

به بهانه خرید به این منطقه از شهر می روم، دو طرف خیابان اصلی پر است از گاراژ یا سوله های فروش لوازم خانگی ابزارهای زنگ زده، کهنه و ضایعات یا حتی لوازم در حدنو که بیشتر از شهرهای دیگر به اینجا آورده شده اند.

از دور هم به این خیابان نگاه کنی شغل ساکنین آن با نوشته های دیوار ها مشخص است، گاراژهایی با دربهای آهنی بزرگی که بیشتر رنگ نخورده به رنگ زنگ آهنند، پلان های فیلم «مغزهای کوچک زنگ زده» یا «۱۳» را به ذهن می آورد.

زندگی با استوک

قدم داخل می گذارم، صدای آهن ها و مسیر گلی برای ورود به گاراژ کلافه ام می کند که زیر پایم بچه موشها را می بینم به دنبال هم می روند زیر ایرانیتها و درهای قدیمی که به دیوار است.

کمی محتاط تر می شوم فروشندگان این بازار در همین سوله ها خانه هم دارند و معمولا خانواده هایشان نیز در اینجا زندگی می کنند.

بیشتر شبیه خانه های قدیمی یا روستایی فقیرنشین است که چندین خانواده را باهم در خود جای می دهد اما متاسفانه از تمام فیلم هایی که دیده ام شلوغ تر و بی سرو سامان ترند.

زنان و مردان زیادی کنار وسایلی که برای فروش چیده اند نشسته اند و میان این وسایل می توانی از کابینت، لباسشویی و کولر، فرش و موکت پیدا کنی تا تاب و سرسره بازی پارکها یا حتی نیمکت های باغ، وسایل روشنایی شهری و دسشویی فرنگی و بالاخره مبلمان و پله های آهنی ساختمان و دیش ماهواره.

سرم به دیدن این همه ابزار گرم است که دختری ۲۰ ساله صدایم می کند: دنبال چی هستی؟

می گویم: نیمکت آهنی برای باغ

مرا به ته گاراژ می برد پر از یخچال است و ابزار آهنی، محمد نامی را صدا می زند و من تعداد اتاقهای آنجا را می شمارم.

زندگی ۸ خانواده در یک سوله که بعد می فهمم حمام و دستشویی شان یکی است.

تا محمد بیاید از او می پرسم اهل کدام شهری؟

می گوید: بروجرد و بعد ادامه می دهد: کابینت نمی خوای یه سرویس برامون اومده خیلی خوبن و دستم را می کشد سمت دیگری، محمد مشغول خودسازیه تا بیاد کابینت ها رو دیدی.

کودکان «کار در خانه»

میان آنهمه لوازم بی ریخت این سرویس کابینت که زن دیگری که روسری محلی به سر دارد مدعیست برای خانه خودش در خرم آباد هم برده بدردبخور و از لحاظ قیمت به صرفه است.

بین شلوغی ها بچه ها بدون دمپایی به دنبال هم می دوند و کسی اعتراضی ندارد، از فروشنده بداخلاقی که نمی گذارد از چیزی عکس بگیرم تا پسر بچه ای که درگوشم یواش می گوید؛ اگه عکس بگیری مرداشون می زننت، از زنهایی که همزمان مشغول بگو بخند باهم و قاپ زدن مشتری از یکدیگرند تا مردانی که پشت وانت به ترتیب می آیند و بار خالی می کنند و می روند نشان اززندگی روزمره ای که بسیاری از مردم شهر دارند ندارد.

بالاخره محمد را می بینیم مردی ۴۰ ساله اما تکیده که پسر بچه ای بدون شلوار را بغل دارد و صدایش از ته چاه می آید: خریداری یا تماشاچی؟ بدون اینکه منتظر جوابم باشد با عصبانیت سر پسربچه دیگری داد می زند: «اوی نوبت اینه ها» و بعد پسرش را به سمت دستشویی می فرستد.

گاراژ دیگر اما منظم تر است، از زن و مرد جوانی می پرسم آهن را کیلویی حساب می کنند؟ زن باردار جلو می آید خانم شوهرم منصف، وسایل خوبی ام داره بیا نشونت بده، لهجه لری دارد.

می پرسم از شرایط زندگی و شغل شوهرت راضی؟ با نیم خنده ای جواب می دهد: به شما نگفتن نباید از رضایت کسی بپرسی چون شرایط زندگیش براش ملموس تر می شه ومیان بهت من ادامه می دهد: نه نیستم با ۱۸ سال سن چند تا بچه دارم و یکی تو راه، از خانواده و شهرم دورم به اسماعیل گفتم برگردیم بروجرد و گرنه میرم دیگه نمیام و الان تمام وسایلشو حراج کرده که بریم.

اسماعیل برای مشتری هایش وانت می گیرد و «تاب» بزرگ و سنگینی را به تنهایی در آن جا می دهد، بیشتر به پسرهای دبیرستانی شبیه است تا پدر چند فرزند، به مردی که روی تاب بازی دیگری چانه می زند می گوید: می خوام از این شهر برم پس اول مطمئن شو بعد بخر چون نمی تونی پسش بیاری و من تکه کاغذی در اکثر مراکز خرید به ذهنم می آید که رویش نوشته: جنس فروخته شده...

مرد خریدار پاسخ می دهد: حیف اهواز نیست که بری؟ جوابش تناقض عجیبی دارد: «تاب ماندن ندارم، دل خوش نبودم تو این شهر، اما دل تنگ میشم براش.»

سوله های فروش امنیت

بیرون این گاراژها مغازه های کابینت فروشی است که اکثرا از شرایط کاری خود ناراضی اند، یکی از آنها می گوید: منطقه مرتب و تمیز نیست و از سویی این سوله های سمساری محیط را برای خانواده ها ناامن کرده، بنابراین آنهایی که پولدارند برای خرید به اینجا نمی آیند  آنها هم که شرایط اقتصادی خوبی ندارند بالاخره چیزی از میان این گاراژها پیدا می کنند که به دردشان بخورد.

به بهانه دیدن فرش کنار یکی از اتاق ها می ایستم، شیشه های پنجره با تور نازکی پوشیده شده که با تاریکی کم آسمان کاملا داخل آن مشخص است، یک زن و چند بچه در یک چهار دیواری ۱۰ متری می چرخند، دیوارهایی که احساس می کنی هر لحظه امکان آوار شدن دارند و گاز سه شعله ای که از قرار تنها نشان یک آشپزخانه است.

در لابلای دیدن فرش ها از زن می پرسم: با اینهمه وسایل چیزی کم میارین و او با نشان دادن تعداد زیادی یخچال تاکید می کند: اینا برای فروشن تا نفروختیم استفاده می کنیم ولی تو این گرما کولر ندارم تا پیدا کنند سخته، حماممون هم که مشترک و بچه ها رو میارم حیاط آب می گیرم تا خنک وتمیز شوند.

از یک نفر می خواهم درباره امکانات زندگی این سوله ها چیزی بگوید: آقای سلامات می گوید: گاراژهای اینجا متفاوتند بعضی از اتاقها سرویس جدا دارند اما عده ای هم دستشویی، حمام های مشترک دارند که باعث دردسر است از مصرف بیشتر بعضی ها تا دعوا بر سر نوبت و تمیز کاری و ...

او می گوید: «اگه بخوام واقعیت و بگم چیزی که این مردم و وادار به ماندن کرده درآمد خوب با این شرایط اقتصادی است، در شهر خود شغل و درآمدی نداشتند و اینجا برایشان سفره نان شده به همین دلیل حاضرند اینجوری زندگی کنند.»

مرد مسنی که پیش از اینبر سر عسلی های شکسته یک سرویس مبلمان با مشتری بحث می کرد؛ رو به من می گوید: «بعضی ها دیگه به این نوع زندگی عادت کردند و می مانند، اما برای خیلی ها شغل بدی نیست، خیلی با این کار بارشون و بستن و رفتن، وسایل یک خانه را سرجمع با قیمت کمی می خرند و از فروش چندتای آن سرمایه شون برمی گرده و بقیه میشه سود ، گاهی وسایل خیلی خوبی برای خودشون می مونه.»

غم نان نداری

زن جوانی لحظه خروج از آخرین گاراژ با دندان های سفید وچشم های درشتش جذبم می کند؛ می خندم برایم دست تکان می دهد و میگوید: خریدار نیستی، غم نان هم نداری.

اینجا تکه ای از اهواز بزرگ است با سبک دیگری از زندگی که شاید در هیچ شهری نمونه اش را نبینی، وقتی از خیابان اصلی  خارج می شوم تصویر ذهنم کودکان پابرهنه با صورتهای گل انداخته از گرما میان خروار خروار وسیله است، آیا سرنوشت آنها هم به این آهن آلات پیوند می خورد؟ وسایلی که خیلی ها در گوشه ای از همین شهر آرزوی داشتنش را دارند اما برای هیچ کدام حامل خوشبختی نیست.

انتهای پیام/

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.