-
ادب فرماندار به ز دولت اوست
این یادداشت، یک توصیه است... خطاب به همکارانِ قلم و دوربین و میکروفن به دست خودم... که چنانچه به قصد تهیه خبر و گزارشی عازم شدید، «چهارقُل» یادتان نرود...
-
ساحلِ آزادم آرزوست...!
ساری- تابلوی ورودی شهر را می خوانم و مثل همیشه پُراز افسوس می شوم...! آنجا اعداد و حروفی آمده تا به اطلاع برساند به شهرک ساحلی و پلاژ دولتی چند کیلومتر مانده است!
-
کاش بیداری رُخ دهد
پروا نکنیم از نماز اول وقت... از دقایقِ زیارت... از پنج شنبه ها... جمعه ها... نیکی...! پروا نکنیم از یاد و عرض ادب به ساحت نورانی عشق...!
-
باید دل را پس گرفت از روزهای فقیر...
آیا از قیل و قال عالم، گاهی نباید گریخت...؟ دل را پس گرفت از روزهای فقیر...؟ از روزهای تُهی و بی زینت...؟ از روزهای پریشان...؟ و بیدار شد از خواب های بلند...؟
-
واقعاً اهل کجائید شما؟؟
ایرانی – آمریکایی، ایرانی – کانادایی، ایرانی – هلندی، ایرانی – آلمانی... سرم سوت نمی کشد! فقط از خودم می پرسم واقعاً اهل کجائید شما؟؟ پلان اول تان که می گوید ایرانی، اما با پلان دوم تان چه کنیم!؟
-
گورستان پُر از نام است
ساری- گورستان پُر از نام است... چشم از قبرها و اسم ها برنمی دارم... از سنگِ مزارِ آدم های بی نام و نشان و آشنا...
-
خوزستان، زیرِ دست و پای غبار
عیادت بیمار، ثواب دارد
در علم طب آمده تنفس بیش از حد گرد و غبار، ریه ها را از کار می اندازد. از کار می اندازد چون ماهیت ریزگردها از گِل رُس است و رُس، سیلیس و سولفات دارد و فلزات سنگینی چون نیکل و سرب و کادمیم!
-
هنوز سوز زمستان، ساز است
ساری- کیفم را که باز می کنم - دفترچه قسط - چشمک مبسوط می زند... به خودم می گویم از سیستم موبایل بانک، بگذر عزیزم! خوب است این بار کمی قدیمی بازی دربیاوری و با عابر، قسط مسکن را واریز کنی... یک کمی تنوع، یک کمی هوای آزاد و یک کمی نوستالژی، بد نیست!
-
یک دل سیر تو را کم داریم
آیندگان و گذشتگان را نمی دانم اما بعنوان موجودی معاصر می دانم محتاجم... محتاجِ برف و باران و نزولات رحمت... محتاج شوریدگی زُلفِ ابرها...
-
وقتی صفت ها و اسم ها، جان می گیرند
ساری- به هم انرژی بدهیم... گاهی دوست داشتن های دَمِ دستی و ساده هم، فوق العاده اثر گذارند و می توانند حال آدم را تا مدت ها روبراه کنند... مثل موضوعی که روز گذشته، محور گفتگوی جمع مان بود.
-
باید عروج کنیم به عشق!
ساری- اگر بخواهیم بی وفایی برود، بهار غزل بخواند و سینه ها جلا بردارند... اگر بخواهیم شادی، جهان را زیبا کند و لبخندها اجابت شوند... از قهر و فریبِ خود باید دست برداریم!
-
اینجا، عاقبت به نیک می شویم
گوشه ی چشمی اگر بفرمایید، آباد است درختِ بی بارمان... کرشمه های شب، تمام... بی کسی، تمام... سرکشیِ اشک ها، تمام... شهره می شویم در عشق!
-
هزار خورشید تابان...
ساری- دقیق می شوم و حظّ می برم...! وقتی در بَنرِ بیرون مسجد می خوانم «هزینه دسته گل به انجمن کودکان سرطانی تقدیم شد».
-
هیچ وقت یک عمه را تهدید نکنید!
سخن اول: با عمه هایتان قهر نکنید!
-
گوهرِ شب چراغ
ساری- از سه - چهار سالگی تا سی و اندی که از خدا عمر گرفته ام، به او گوش دادم... به او گوش دادیم... در هر موقعیتی، در هر ناشناخته و واضحی، سرِ هر مُهم و پیش پا افتاده ای... به پدرم، که جز صلاح مان نمی خواهد...
-
هر گز نمیرد آنکه دلش، مشهدی شود
سلام حضرت عشق! سلام دوست تر از خودمان به خودمان! پشت به کولاک و بورانِ تنهایی کرده ایم... می دانیم قرار است باز قدر هزار سال آرام شویم... عافیت بگیریم... قرار است بنا شویم... ازنو...
-
کور خوانده اند...
ساری- با گلاب شستشو می دهم خانه اش را و به گلدان های شمالی سرحال، خیره می شوم. و به ترمه ای که پهن کرده اند زیر سبد میوه.
-
سوگند به عشق که طلوع می خواهیم
ساری- بند بند هستی مان، یار را می خواهد... زنده ترین نام را... هم او را که ظهور می کنیم با زمزمه اش، هربار... جمعه ها و تمام روزهای منتظر را...
-
در انتظار شبکه...
ساری- هر ثانیه به غضبِ «گل ترمه» اضافه می شود. به هر دری می زنم برایش توضیح بدهم که جانِ دختر، من بی تقصیرم، نمی شود. اصلاً نمی ماند که نمی شنودم را بشنود. به قهر می رود از پیشم.
-
به بهانه کوچ «مریم زنگنه»
مگر خالق ها می میرند...؟
ساری- مگر خالق ها می میرند...!؟ نویسنده ها، مادرها، قالیباف ها...
-
روح و جان، غم شویه می خواهد...!
ساری- گوشه نشین باید بود... کُنج نشین ضریح تان... اصلاً اندوه و بیماری و دلتنگی که سرزده هوار می شوند و اشک لشکر که می کشد؛ دیگر تعلّل جایز نیست...! پیداست روح و جان، غم شویه می خواهند...!
-
لبخندهای مینی مال
ساری- با اتومبیل، زباله هایمان را بردیم سرخیابان، ریختیم در سطل زباله. نمی دانم چرا به اشتباه، آقای همسر رفت صندلی عقب نشست و جمعه مان را لبریز از قهقهه کرد! نمی دانم زندگی چطور بعضی از عصرها مثل قند و شکر، شیرین می شود!
-
از تصادفات جاده ای تا کارخانجات تعطیل
ساری- شاید این روزمره ی من نباشد، تعریف مختصری از روزانه هزاران زن و مرد مثل من باشد که گاهی سوژه ها، نفس شان را بند می آورند...! از دست شان سُر می خورند...! لجبازی به راه می اندازند...! یا فراموش می شوند...!
-
مُشتی هنر هفتم
ساری- روبروی کتابخانه ایستاده ام و به معجونِ فیلم و کتاب نگاه می کنم... به همنشینی هنر و ادبیات... و بی اندازه احساس دلپذیری دارم...
-
زلزله تمام نشده است
ساری- پا می گذارم به دنیای مجازی... کانال ها پُر از فیلم و عکس است و زلزله هنوز تمام نشده... نمی دانم با دلواپسی مفرطِ این پاییز چه کنم!؟
-
بی رخصت، پاک می کنم
ساری- دیگر واجب شد پاک کن ذهنم را بردارم و دست به کار شوم! بس که این مدت، حالِ روزگار، صریح و مغموم و عجیب بوده! بس که غصه خوردیم!
-
امان از جادوی فوتبال
ساری- جادوی فوتبال دوشنبه ها به آخرین مرز خودش می رسد... به مددِ تلاش های شبانه روزی آقای فردوسی پور... خصوصاً امسال که تنور جام جهانی و لیگ های ایرانی و اروپایی از همیشه داغ تر است...
-
جهان یلداست تا مولا نیاید...!
ساری- سراسیمه تر و چشم به راه تر از تمام پنج شنبه های سال آمده ایم...! کوچک نوازی می خواهیم...! از شما که بیکران می بخشید و می نوازید...! از بزرگ زاده ای که هر صلاة، دعایمان می کند و دستگیر است و نمی دانیم...!
-
پاییز، بی حالِ خوب نمی چسبد!
ساری- شال گردن بنفشِ عریض و طویلی انداخته و آمده تا دوستانه، خیابان های پاییز را گز کنیم. عمه و برادرزاده طور.