مهیار متولی زاده کاخکی - در میان جامعه و در لا به لای مردمی که هر روزه برای لقمه ای نان به سوی خیابان های شهر گسیل می شوند، افرادی وجود دارند که هیچ کس آن ها را نمی بیند. افرادی که قدم هایشان را خاک های مدفون در زباله، غرق می کند و رد پایشان همانند کودکی بی سرپرست، بی نشان می ماند. در میان هر شهر، افرادی وجود دارند که شب ها سر بر بالین زباله ها می گذارند اما نمی خوابند؛ آن ها به دنبال لقمه ای نان می گردند. از کودکی به ما می گفتند این تنها پلیس است که شب ها بیدار می ماند اما هیچ کس به ما نگفت هر شب، مردی کمرش در میان زباله ها می شکند. مردی که در محل دفن پسماند مشغول جمع آوری زباله بود، گفت: " اگر کاری پیدا کردی، سریع به من خبر بده. وگرنه من دیوانه نیستم که حتی برای لحظه ای توی اینجا کار کنم چه برسه به اینکه از ساعت 11 شب بیام تا ساعت 11 صبح". با چشمان خود دیدم که این مردان در خاک و دود چنان محصور شده بودند که تنها سگ ها و پرندگان به کمکشان می شتافتند. آیا ما عادت نداریم که حیوانات و انسان ها را در مکانی بهتر از مدفن زباله ها، در کنار هم ببینیم؟ گرد و خاک آن چنان شدید بود که باید چشمانم را می شستم. آیا نباید چشمان را شست؟ شاید باور نکنید اما در میان ما، افرادی وجود دارند که شغلشان جمع آوری زباله است و شاید باور نکنید اما باید به آن ها کمک کنیم.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.