این حرکت بین بچه‌های فعال چند دانشگاه بود که از قبل از انقلاب هم ارتباطاتی با هم داشتند؛ یعنی ارتباطات بچه‌های مذهبی با فعالیت‌هایی از قبیل کوهپیمایی، ارتباطات داخل دانشگاه یا حتی فیلم‌هایی که در جمع‌های دانشجویی نشان می‌دادند.

وقتی برگشتند گفتند با یک دختر رنجر درگیر شدیم!

دانشجویان چند نفر بودند و چرا خانم‌ها وارد این ماجرا شدند؟ از کدام دانشگاه‌ها بودند؟
این حرکت بین بچه‌های فعال چند دانشگاه بود که از قبل از انقلاب هم ارتباطاتی با هم داشتند؛ یعنی ارتباطات بچه‌های مذهبی با فعالیت‌هایی از قبیل کوهپیمایی، ارتباطات داخل دانشگاه یا حتی فیلم‌هایی که در جمع‌های دانشجویی نشان می‌دادند. به خاطر بحث مبارزه، الحمدلله این ارتباط را به نوعی حفظ کرده بودند. بعد از اینکه امام، ‌ جوانان و دانشجویان را مورد خطاب قرار دادند و ما احساس کردیم که دارند به نوعی انحراف دولت را بیان می‌کنند، تقریباً سران دانشجویان انجمن‌های اسلامی چهار دانشگاه اصلی تهران در این جمع بودند. یعنی دانشگاه تهران، دانشگاه ملی (شهید بهشتی)، دانشکده پلی‌تکنیک (امیرکبیر) و دانشگاه صنعتی شریف. دانشجویان فعال این دانشگاه‌ها با هم ارتباط برقرار کرده بودند. طرحی اولیه را بچه‌ها رزم کردند که بعداً به عنوان دانشجویان اصلی برنامه‌های داخل سفارت حضور داشتند. این‌ها جریان را به بدنه اصلی انجمن‌های اسلامی وافری که به نظرشان می‌آمد می‌توانند در این جریان کمک کنند، منتقل کردند و این کار ظاهراً خیلی هم سریع انجام شده بود. من خودم دانشجوی دانشکده ادبیات دانشگاه تهران و از بچه‌های نسبتاً فعال دانشکده بودم. چند نفر از برادرها تماس گرفتند و گفتند نشستی در دفتری که بعدها دراختیار دفتر تحکیم وحدت قرار گرفت، تشکیل خواهد شد. این دفتر در ساختمان شمال غربی میدان انقلاب بود، یک طبقه دراختیار جهاد سازندگی بود و یک طبقه را هم دراختیار بچه‌های انجمن اسلامی دانشگاه تهران قرار داده بودند. از اغلب دانشکده‌ها از جمله پزشکی، فنی، علوم، ادبیات و... حضور داشتند و یک جمع نسبتاً قابل توجهی هم بود و یادم هست که دو تا اتاق پر شده بود. آقای بی‌طرف که نماینده اصلی بود صحبت کرد و طرح را توضیح داد و اینکه ما چه نقشی می‌توانیم در این چهار دانشگاه داشته باشیم. اولاً اصلاً خود مسئله را باز کرد و بچه‌ها نظر دادند. یادم هست که خود من نکته‌ای را در آنجا مطرح کردم. بعضی‌ها کار را بزرگ می‌دیدند، چون یادم هست که ناو هواپیمابر کانستلیشن Constellation آمریکا در خلیج فارس بود و من خودم در این مورد سؤال کردم و به نظرم آمد که کار خیلی بزرگ است. مسئله گروگان‌گیری هم در ذهن ما نبود و به تحصن فکر می‌کردیم. من حتی همین تحصن در سفارت آمریکا را بزرگ می‌دانستم و تصورم این بود که آمریکایی‌ها نسبت به اتباع خودشان و بخصوص نسبت به هیمنه‌شان که به این ترتیب تخریب می‌شد، واکنش نشان می‌دهند. واقعاً هیچ‌کدام از ما فکر نمی‌کردیم که ممکن است با ناو کانستلیشن حمله کند، ولی به هر حال از تبعات بین‌المللی کاری که می‌خواستیم انجام بدهیم ترس داشتیم. اما با ذهنیتی که داشتیم و فکر می‌کردیم که مردم حمایت خواهند کرد، ما می‌توانیم این ماجرا را به نحوی پیش ببریم که مطالبه برگشت شاه به ایران را داشته باشیم. یعنی فقط بحث این بود که شاه برگردد و عادلانه محاکمه شود. البته همه قرار گذاشتند سر چهارراه شهید مفتح (مبارزان) جمع شوند. به نظرم قرار بود ساعت ده آنجا باشیم. من یک کمی با تأخیر رسیدم. آن روز هم در ایران روز خاصی بود. روزی بود که دو واقعه مهم اتفاق افتاده بود و ما روی این دو موج سوار شدیم تا از شلوغی خیابان هم استفاده کنیم. چون قبلاً چریک‌های فدایی خلق هم به سفارت آمریکا تعرض کرده بودند، باید آمادگی نسبی می‌داشتیم. حتی بعضی از بچه‌ها سؤال کردند که موقعی که می‌رویم، نکند پلیس به ما تیراندازی کند. ما گفتیم بچه‌های پلیس از خودمان هستند و ایرانی‌ها که به ایرانی‌ها تیراندازی نمی‌کنند، چون نگران دیپلمات‌های اطراف سفارت بودند. جای ما تقریباً مشخص شده بود و قرار بود بچه‌های دانشگاه تهران به قسمت جنوب ساختمان سفارت می‌رفتیم. من با کمی تأخیر رسیدم و دانشجوها راه افتاده بودند. مردم هم که بیشتر جمعیت دانش‌آموزی بودند داشتند می‌آمدند، چون سالگرد کشتار دانش‌آموزان در آبان سال ۵۷ در دانشگاه تهران بود. اتفاقاً من آن روز هم در دانشگاه تهران بودم. از جهتی هم سالگرد و تبعید حضرت امام بود و مردم به طرف دانشگاه تهران در حرکت بودند. ما هم با این جریان به سمت سفارت آمریکا حرکت کردیم و بچه‌ها با تمهیداتی که داشتند به طرف در رفتند.
یکی از پسرها به من یک چوب داده بود که اگر به ما حمله شد از خودمان دفاع کنیم. البته ما که اهل این‌جور کارها نبودیم و نهایتاً چوب را به یکی از پسرها می‌دادیم که او دفاع کند. می‌خواهم بگویم نهایت وسایل هجوم ما به سفارت آمریکا در این حد بود.
بچه‌ها وقتی در سفارت را باز کردند و وارد شدند، ما طبق برنامه‌ای که طراحی شده بود، رفتیم و در قسمت خودمان مستقر شدیم. دو سه ساعت هم طول کشید تا این حرکت پیش برود. به محض اینکه ما وارد شدیم، آن‌ها حالت آماده‌باش به خودشان گرفتند و بعداً متوجه شدیم در این فرصتی که برای خودشان ایجاد کردند، مشغول امحای اسنادشان بوده‌اند.
قسمتی که ما بودیم یک حالت زیرزمین داشت و از پشت سفارت پله می‌خورد و پایین بود. یادم هست که هوا نسبتاً خنک و ابری بود و باران هم آمد. خیلی هم گرسنگی کشیدیم و ساعت دو و سه بود که یک مقدار خرما آوردند و هرکدام از بچه‌ها توانستند دو سه عدد خرما بخورند.
چون سال‌ها گذشته، ممکن است در تخمین و بیان زمان خیلی دقت نداشته باشم. گمان می‌کنم سه چهار ساعت گذشته بود که یکی از نیروهای داخل سفارت با یک دستمال سفید بیرون آمد. در کنار ما آمبولانسی ایستاده بود که بچه‌هایی که انگلیسی را خوب بلد بودند، توانستند مکالماتی را که بین آنها رد و بدل می‌شد شنود کنند و ما متوجه شدیم که دارند بسرعت ارتباط برقرار می‌کنند. البته من اینها را بعداً شنیدم. آن موقع خبردار نمی‌شدیم. بعضی از بچه‌ها که زبان می‌دانستند داشتند چک می‌کردند. فکر می‌کنم آقای شیخ‌الاسلام بودند که با همین آقا آمدند بیرون که با او صحبت کنند. من در ذهنم هست که او به آقای شیخ‌السلام تعرضی کرد. نمی‌دانم هل داد یا توی صورت ایشان زد. فکر می‌کنم آقای شیخ‌الاسلام هم متقابلاً جواب دادند. فکر می‌کنم اولین تقابل رسمی ما با آمریکایی‌ها بود و من همیشه به این رفتار آقای شیخ‌الاسلام افتخار کرده‌ام که جلوی آنها کم نیاوردند و نشان دادند که آمریکایی‌ها هیچ شأنیتی ندارند که ما بخواهیم ضعف نشان بدهیم.
در مجموع کار به این شکل شروع شد و در فاصله‌ای که آنها فعالیت‌های خودشان را کرده بودند، یا دستگاه‌هایشان خراب شده بود و یا فشار از این طرف زیاد بود، بچه‌های ما توانستند به داخل ساختمان بروند و آنها مرحله به مرحله عقب نشستند و کارهایی را که در چنین شرایطی باید انجام می‌دادند، انجام دادند. همه آنها ماسک داشتند و گاز اشک‌آور انداختند، ولی بچه‌ها توانستند مراحل را طی و آنها را دستگیر کنند. من البته بیرون بودم و داخل سفارت نرفتم. ما مجموعه‌ای بودیم که بعد از اینکه گروگان‌ها را آوردند، ساختمان کاردار را دراختیار بچه‌های دانشگاه تهران گذاشتند و ما بعداً با گروگان‌هایی که دراختیارمان گذاشتند، در آنجا مستقر شدیم و پاس می‌دادیم و کارها توسط مقر دانشجویان دانشگاه تهران تعیین و تقسیم می‌شدند.


چند نفر گروگان توانستید بگیرید؟
آمار که زیاد بود.


مثل اینکه عده‌ای فرار کردند. داستان فرار آنها چه بود؟
بعدها شنیدیم عده‌ای در فاصله‌ای که ما وارد شدیم فرار کرده بودند. احتمالاً آنها کسانی بودند که داخل ساختمان اصلی نبودند. چون سفارت وسعت زیادی دارد و اگر اشتباه نکنم ۱۲ هکتار است. این مجموعه از نظر آب و برق کاملاً از شهر بی‌نیاز بود و سیستم خاص خودش را داشت و در صورتی که تمام شهر دچار مشکل می‌شد، آن‌ها می‌توانستند خودشان را حفظ کنند. حتی آنها انبار غذایی بسیار پرمحتوایی داشتند و شاید در طول یک سال و خرده‌ای که آنجا بودیم، گروگان‌ها از این مواد غذایی به وفور استفاده کردند. اغلب آن مواد با طبیعت و ذائقه ما نمی‌ساخت، ولی ما برای خود آن گروگان‌ها از آنها استفاده می‌کردیم و آنها را می‌بردیم و هر چه را که می‌خواستند استفاده می‌کردند. سفارت یک آشپز پاکستانی داشت که نسبت به او تردید و او را اخراج کردند و کار آشپزی سفارت را خانم کاترین کوپ انجام می‌داد که رئیس انجمن ایران و آمریکا بود. نگهداری از خانم کاترین کوپ و خانم الیزابت سویفت کلاً به عهده ما دخترها بود تا هم آنها راحت باشند و هم ما با تفکراتی که داشتیم، همخوانی داشته باشیم و برادرها مسئولیت دیگری داشتند. اوایل تعدادشان زیاد بود، ولی وقتی که حضرت امام از این جریان حمایت کردند، فرمودند که سیاه‌پوست‌ها و زنان سفارت، البته کسانی که چندان تأثیرگذار نبودند، به کشورشان برگردند. از خانم‌ها فقط همین دو خانم و پنجاه و چند نفر آقا ماندند. بعد از حمله طبس سیستم جدیدی انجام و گروگان‌ها در شهرستان‌ها و در تهران توزیع شدند.


شما وقتی رفتید داخل، نمی‌ترسیدید که امام بگویند نه؟
چرا.


چگونه این مسئله را حل و فصل کردید؟ و بعد وقتی امام تأیید کردند چه حس و حالی داشتید؟
البته احساس ما این بود که امام کم و بیش نظر مساعد خواهند داشت. ما حرف امام را این‌طور درک کرده بودیم که این روشی که در پیش گرفته شده است روش مناسب نظام ما نیست و ما انقلاب نکرده‌ایم که همه اینها دوباره سر جایشان باشند و همه مراودات و روابط مثل قبل برقرار شود. ما نظرات دیگری داشتیم و می‌گفتیم نه شرقی نه غربی و نظرات خودمان را داشتیم و بنابراین وادادگی در مقابل غرب اصلاً برای ما قابل پذیرش نبود. ما احساس می‌کردیم این وادادگی‌ها متأسفانه مرحله به مرحله توسط مردان سیاسی ما اعمال می‌شود.
با شناختی که ما از حضرت امام داشتیم، احتمال قوی می‌دادیم که حضرت امام با این حرکت مخالفت نخواهند کرد. ممکن بود روی شیوه ما صحبتی داشته باشند، ولی بعید می‌دانستیم با کل حرکت مخالفت کنند. در جلسه‌ای که داشتیم صحبت شد که چند تن از طلبه‌های قم هم ما را همراهی کنند.
تصور خود من این بود که ما از قم هم همراه داریم، یعنی بچه‌های طلبه، دانشجویان را همراهی می‌کنند و به نوعی بحث وحدت حوزه و دانشگاه جنبه عملی به خود می‌گیرد، ولی طلاب به هر دلیلی به این نتیجه نرسیده بودند که بیایند. خود من هم شبهاتی داشتم و تصمیم گرفته بودم به بعضی از آقایان زنگ بزنم که آیا این کار را بکنیم یا نکنیم؟ یک مورد هم این کار را کردم، ولی جواب خیلی روشن و صریحی به من ندادند و شاید حتی می‌شد آن اظهارات را منفی تلقی کرد، ولی باز من پیش خودم حساب می‌کردم افراد ثقه‌ای که خیلی روی آنها حساب می‌کردم، دارند این طرح را پیاده می‌کنند و شاید اطلاعاتی که به آقایان علما داده بودند صحیح و دقیق نبوده است. به همین دلیل تردید داشتم که بیایم و با تأخیر رسیدم. این تردید هم به خاطر این بود که از یکی از علما پرسیده بودم و می‌خواستم مطمئن بشوم و نهایتاً هم خودم را با استخاره متقاعد کردم.
یکی از کارهایی که بچه‌ها انجام دادند تا بعداً مورد شماتت مردم قرار نگیرند، استفاده از عکس حضرت امام بود. همه ما یک عکس کپی شده از امام داشتیم که مردم بدانند ما چریک فدایی نیستیم، بلکه پیرو امام هستیم. بعد هم نامی که انتخاب کردیم هر جور شبهه‌ای را از بین برد. به نظرم می‌آمد که تا حد زیادی این اطمینان ایجاد شده، چون هم افرادی بودند که ما قبولشان داشتیم و هم از قبل از انقلاب آنها را می‌شناختیم که اهل مبارزه بودند و هم با منافقین که به دنبال آن بودند که شرایط سیاسی جامعه را به نفع خودشان مصادره کنند و مخصوصاً در پی مصادره فضای دانشگاه بودند، مقابله می‌کردند. این که نام انجمن اسلامی بعدها به دانشجویان مسلمان تغییر پیدا کرد، همه تفکیک‌هایی بودند که به دلیل سوءاستفاده گروه‌های انحرافی از جریان اصیل انقلاب صورت می‌گرفت.


لحظه‌ای که امام تأیید کردند...
به نظرم در اخبار ساعت دو بود که این خبر را شنیدیم و خیال همه‌مان راحت شد. ما واقعاً می‌ترسیدیم که اگر امام ما را تأیید نکنند، واقعاً مردم می‌ریزند و ما را تکه پاره می‌کنند و تکه بزرگ ما گوشمان خواهد بود. حرف امام برای مردم حرف اول و آخر بود و ما هم به پشتوانه حرف امام حرکت کرده بودیم که الحمدلله حرکت ما توسط ایشان تأیید و توسط مرحوم سیداحمد آقا به بچه‌ها منتقل شد. بعد هم که صدا و سیما اعلام کرد و خیال همه راحت شد و این مسئله بسیار به بچه‌ها آرامش داد و خیال آنها را برای برخوردهای بعدی با دولت موقت و جریانات سیاسی که پشت سر هم پیش آمدند، راحت کرد.


بعد از اینکه امام این حرکت را تأیید کردند، چه کسانی مخالفت کردند؟ چه اسنادی به دست آمدند؟
من در زمینه کار با اسناد حضور مستقیمی نداشتم. ما وقتی وارد سفارت شدیم، در گروه‌های مختلفی ساماندهی شدیم. یک گروه بحث حفاظت را به عهده داشتند، یک گروه خدمات‌رسانی، گروه دیگر ارتباط با نهضت‌های آزادی‌بخش خارج از ایران را به عهده داشتند. گروهی هم مسئول مصاحبه و ارتباط با رسانه‌های جمعی بودند. گروه ما بیشتر وظیفه مراقبت و حفاظت از گروگان‌ها را به عهده داشت و بنابراین من در ارتباط با اسناد نبودم. فقط گاهی در چسباندن رشته‌های اسنادی که آنها را رشته رشته کرده بودند کمک می‌کردیم. یکی از کسانی که در این زمینه بسیار به ما کمک کرد، خانم الیزابت سویفت، دبیردوم سفارت بود. اتفاقاً من یک کارت تبریک هم از ایشان دارم که با دستخط خودش به همه مردم ایران تبریک گفته بود. سفارت فضای سرسبز و مفرح و پرگلی داشت، موقعی که می‌رفتند و ورزش می‌کردند، چند تا گل نرگس چیده و با یک سر برگ سفارت کارت تبریک درست کرده و به ما که محافظ او بودیم داد که نشان‌دهنده روابط خوب بین ماها بود. اتفاقاً یکی از برادرها می‌گفت این را پیدا کن و برای موزه بیاور. من خیلی هم دنبال این گشته‌ام. پیدا می‌کنم و می‌آورم.  
ایشان اوایل زیاد کتاب می‌خواند و بعد ذوق عجیبی برای چسباندن رشته‌های سندها پیدا کرده بود. خودش بچه‌ها را داخل فروشگاه‌شان راهنمایی کرد و چسب‌هایی را آوردند که وقتی کاغذ را می‌گذاشتند و برمی‌داشتند کاغذ از بین نمی‌رفت. گاهی اوقات خودش تا ساعت سه و چهار نصف شب این اسناد را می‌چسباند. من همیشه می‌گفتم اگر آمریکایی‌ها بفهمند، چقدر ایشان را شماتت خواهند کرد، چون واقعاً خدمات خیلی زیادی کرد و اسناد زیادی را برای ما بازسازی کرد. بعداً تعدادی از دانش‌آموزان زبان‌دان و مورد اعتماد هم دعوت شدند و آمدند و روی اسناد کار کردند، ولی من مستقیم روی اسناد کار نمی‌کردم و گاهی اوقات فقط چند بار کمک‌شان کردم.


مسائل رفاهی، ورزشی و خورد و خوراک گروگان‌ها به چه شکلی بود؟
امکانات داخل سفارت واقعاً تکمیل بود، مضافاً بر اینکه از روز اول هیچ تنگنایی را برای اینها به وجود نیاوردیم. فکر می‌کنم یکی از گروگان‌ها در پاسخ به آقا که پرسیده بودند چه مشکلی دارید؟ گفته بود هیچ مشکلی جز این که آزاد نیستیم نداریم. واقعاً هم از بابت امکانات رفاهی هیچ مشکلی نداشتند. عده‌ای از دخترهای خودمان اهل ورزش بودند و ما فضایی را ایزوله کرده بودیم و اینها می‌آمدند و همراه با دخترهای ما ورزش می‌کردند، یعنی حتی از این جهت هم راحت بودند. بعد از مدتی که آشپزشان رفت، این خانم کوپ آشپز بسیار قهاری بود و برای گروهی که در تهران بودند، آشپزی خوبی می‌کرد. هر چند بعداً فهمیدیم که از طریق آشپزی طرح‌های فرار را هم مثل فیلم‌های هالیوودی با هم رد و بدل می‌کردند.
یادم هست که با تبلیغاتی که کرده بودند، از خود آمریکا و کشورهای دیگر هم برای اینها چیزهایی می‌فرستادند. یادم هست محمدعلی کلی برای آنها کمپوت آناناس به وفور فرستاده بود و ما هم هر چه را که می‌خواستند دراختیارشان می‌گذاشتیم. چیزی که برای ما خیلی عجیب بود، علاقه اینها به چای‌هایی بود که در فلاسک‌های ما می‌ماند. توی آنها یخ می‌انداختند و به عنوان ice tea می‌خوردند. آن روزها هنوز ماها عادت نکرده بودیم نان را فریز کنیم و همیشه نان تازه می‌خوردیم، ولی یادم هست که آنها چند مدل نان را برای ناهار یا شام از فریزر درمی‌آوردند و گرم می‌کردند. واقعاً از نظر رفاهی هیچ مشکل و مضیقه‌ای نداشتند.


گروگان‌گیری انجام شد و خیلی از گروه‌ها و سازمان‌ها و احزاب رو دست خوردند که چرا آنها این کار را انجام ندادند. واکنش آنها چه بود؟
تا آنجایی که خبردار می‌شدیم، مراجعه‌کننده به سفارت زیاد بود. یادم هست که خودم یک بار آقای آرمین را دیدم که اصرار داشت وارد بشود. آن روزها موهای بلند و ریش بلندی داشتند یا شنیدم که مسعود رجوی آمده. خیلی از شخصیت‌های سیاسی وقت به عناوین مختلف سعی می‌کردند به داخل بیایند. خوشبختانه بچه‌ها هوشیار بودند و توجه می‌کردند که آنها سوءاستفاده نکنند و از چارچوبی که بیت امام تعیین می‌کردند، بیرون نروند و اجازه ندهند که جریانات سیاسی مختلف خط بدهند یا کاری بکنند. خود بچه‌های داخل سفارت هم تفکرات و اندیشه‌های متفاوتی داشتند و گونه‌های مختلفی بودند و آزاداندیشی کامل وجود داشت و داخل سفارت گفت‌وگو و مسائل را تحلیل می‌کردیم و جلسات فراوان داشتیم. حتی بعضی از بچه‌ها مخالفت‌های شدیدی هم می‌کردند، جوری که شاید بعضی از بچه‌ها تاب نمی‌آوردند. در داخل سفارت چنین مسائلی هم داشتیم.


اسلحه و لباس‌های نظامی از کجا می‌آوردید؟
فکر می‌کنم هماهنگ شد و از طریق سپاه دراختیار ما گذاشته شد. غذای ما را هم کلاً سپاه می‌داد. در اطراف ما دو سه تا پادگان بود و احتمالاً از آنجا غذا برای ما می‌آوردند.


امنیت آنجا چگونه تأمین می‌شد؟
یک گروه عملیات داشتیم که آقای علی زحمتکش، آقای زندیه و چند نفر دیگر مسئول آن بودند و ما هم زیرشاخه‌های ایشان بودیم. هم محافظت از گروگان‌ها و هم محافظت از محیط داخل سفارت را تقسیم کار می‌کردند. محوطه سفارت خیلی وسیع و متفاوت بود. یک جا پر از دار و درخت و یک جا خاکی و یک جا در حال ساخت و ساز و یک جایی هم انبار وسایل آنها بود که گروگانی که داشت فرار می‌کرد از همین مسیر رفت. وسایل زندگی هر کارمندی از Drawer و تخت و یخچال و... را آماده گذاشته بودند. بچه‌ها خیلی خوب توانستند طبق برنامه‌ریزی خوبی که شد هماهنگ شوند. خیلی از ماها دوره‌های نظامی ندیده بودیم و در دوران انقلاب یک سری آموزش‌های جزیی نظامی را یاد گرفته بودیم، ولی به مرور آموزش‌های اولیه را دادند و ما یاد گرفتیم که چگونه پاس بدهیم، چگونه مراقبت کنیم، چگونه اسم شب داشته باشیم. داخل سفارت به مرور هماهنگ‌تر شد. بیرون سفارت را هم اوایل سپاه و کمیته کنترل می‌کردند.


این افراد در مدتی که تحت نظر شما بودند آسیبی ندیدند؟
ممکن است بیمار شده باشند، ولی اینکه از طرف دانشجویان صدمه‌ای به آنها وارد شده باشد، خیر، این‌طور نبود. مطلقاً.


کسی هم فرار کرد؟
شنیدم که برای فرار برنامه‌ریزی‌های زیادی داشتند. این‌ها در ساختن این‌جور فیلم‌ها ید طولایی دارند و شاید از این نقشه‌هایشان فیلم بسازند. شنیدم که ۱۷، ۱۸ برنامه فرار داشتند که در یکی از آنها من هم درگیر شدم. یکی از اینها قبلاً برای خانواده‌اش نامه داده و برنامه‌ریزی کرده بود. البته ما بدون آگاهی از این قضیه به شکل کاملاً اتفاقی متوجه شدیم. پاس نصف شب از ساعت ۱ تا ۳ و ایام زمستان و هوا فوق‌العاده سرد بود. یادم هست که لباس زیادی پوشیده بودم. شاید ایشان از دور اصلاً نمی‌توانسته تشخیص بدهد که من دختر هستم یا پسر. حتی روی اورکت خودم پانچو هم پوشیده بودم، چون داشت برف می‌آمد. زمین هم یخ‌زده بود. خوشبختانه اسلحه‌ام را به گردنم انداخته بودم و در دستم نبود. این هم کار خدا بود، چون اگر در دستم بود قدرتش را داشت که اسلحه را از من بگیرد. جلو آمد و هر چه از او اسم شب خواستم، دیدم همچنان دارد جلو می‌آید. من در یک جای بلندی ایستاده بودم و او به نوعی به طرف من پرید. نزدیک همان انباری بود که گفتم. وقتی من اسم شب را گفتم، او یک چیزی گفت و من برای یک لحظه حس کردم که فارسی نبود و لحن انگلیسی دارد. ایشان به طرف من پرید. البته دستپاچه بود، چون بعداً شنیدم که Ranger بوده و دوره‌های مختلفی را هم دیده بود و درست این بود که من دستپاچه بشوم، نه او. من چون در ارتفاع دو متری بودم، خیلی راحت می‌توانست پای مرا بگیرد و مرا پایین بیندازد و هیچ کاری از دستم برنمی‌آمد، ولی کار خدا بود که به ذهنش نرسید این کار را بکند، بلکه دستش را بلند کرد که اسلحه مرا بگیرد و من حس کردم که چاره‌ای ندارم جز اینکه تیراندازی کنم. به تازگی هم خوانده بودم که اگر با ژـ ۳ از نزدیک کسی را بزنید، خونریزی شدید می‌کند و طرف را می‌کشد و باور کنید برای یک لحظه به این فکر کردم که اگر او کشته شود، بین ایران و آمریکا جنگ می‌شود و متوجه شدم که نباید به او تیر بخورد. من دو تا تیر شلیک کردم. ایشان مرا رها کرد و روی زمین شروع کرد به حالت سینه‌خیز رفتن. احساس کردم او دارد می‌رود. عینکم بخار کرده بود و من آن را برداشته و پرت کرده بودم. فریاد زدم و خواهری که پشت دیوار پشت سر من پاس می‌داد، خانم فرح مرصوصی، ‌ داد می‌زدم فرح! فرح! گروگان است. من در عمرم تیر نینداخته بودم. تیر سوم را که خواستم بزنم، شلیک نکرد، چون او موقع درگیر شدن با من، خشاب را کشیده و شل کرده بود. کار خدا بود که تیر سوم به او نخورد، چون امکانش بود که تیر سوم به او بخورد. او از روی ماشین‌ها می‌دوید. قسمت شمالی سفارت بود و اگر از آنجا خارج می‌شد، احتمال این بود که از دیوار به خانه‌های اطراف برود و ما از خانه‌های اطراف نگرانی‌هایی داشتیم و معلوم شد که نگرانی درستی بوده و واقعاً او از دستمان می‌رفت. خانم مرصوصی اسلحه‌اش را روی رگبار گذاشت و تیراندازی کرد و حالت رعب و وحشت ایجاد شد. بچه‌های سپاه که متوجه شده بودند اتفاقی افتاده، شروع کردند به تیراندازی. در فرصتی که بود من دنبالش رفتم و بچه‌ها خودشان را رساندند و آقای زحمتکش آمدند. آن‌ها باور نکرده بودند که از گروگان‌ها بوده، چون از اتاقش تا به محلی که من بودم می‌رسید، حداقل باید چهار پنج پاس را رد می‌کرد.
تعداد بچه‌ها کم بود و یا شاید هم کسی در این مسیر غفلت کرده بود. آقای زحمتکش و بچه‌ها از من پرسیدند چه شده؟ گفتم گروگان فرار کرده. گفتند شوخی می‌کنی؟ حتماً سگ آمده بوده، چون سگ ولگردی پیدا شده بود و بچه‌ها نصف شب که پاس می‌دادند وحشت می‌کردند. هر چه اصرار کردند که حتماً سگ دیدی، روی حرف خودم ایستادم که گروگان بود. بعد آقای زحمتکش و بقیه او را در سطل آشغالی که بین دو دیوار پنهان شده بود ‌بیرون آوردند. بعدها شنیدم وقتی به آمریکا رفته، خیلی دروغ سر هم کرد که مرا کنار دیوار گذاشتند و مراسم اعدام را برایم اجرا کردند. این دختر Ranger چنین و چنان کرد، در حالی که من فقط داشتم پاس می‌دادم و حتی مراقب بودم که تیر نخورد و نگران بودم که اگر به او تیر بخورد، خدای نکرده ارتباط ما با آمریکا خراب می‌شود.


و سخن آخر؟

به نظر من مصادره کردن قضیه سفارت توسط بعضی از دوستان ما جای گله دارد. من فکر می‌کنم این حرف بسیاری از بچه‌های سفارت باشد. من تأکید می‌کنم که حتماً روی اطلاعیه‌های دانشجویان پیرو خط امام کار کنید، اطلاعیه‌ها خیلی حساب شده و با جریان سیاسی روز هماهنگ هستند. اگر با دقت مطالعه کنید، خود این اطلاعیه‌ها سیر انقلاب هستند. دانشجویان در آخرین اطلاعیه‌ای که دادند اعلام کردند که ما در جایی از نام دانشجویان پیرو خط امام استفاده نخواهیم کرد، اما دیدیم که بعداً دانشجویانی با این عنوان کار گروهی و سیاسی و خطی و جناحی کردند و الآن دل ما می‌سوزد. این‌طور نبود که دانشجویان پیرو خط امام فتنه‌گر باشند. ممکن است تفکراتی داشته باشند، اما این که عده‌ای دانشجویان پیرو خط امام را چپ یا پیرو جریانات روز یا همراه شده با آمریکا بدانند، به نظرم ظلم محض به دانشجویان پیرو خط امام است. بسیاری از این دانشجویان بسیار ولایی و بسیار همراه با نظام هستند. شهدای گرانقدر بسیاری در بین این دانشجویان بودند که متأسفانه شناخته نشدند و روی آنها کار نشده است. عده‌ای از آنها واقعاً چهره بودند، ولی عده‌ای هم با اینکه چندان مطرح نبودند، بعداً خودشان را خیلی مطرح کردند. حتی بعضی‌هایشان با آمریکا مذاکره و عذرخواهی کردند، در حالی که کسی حق ندارد به عنوان دانشجوی پیرو خط امام برود و یک نفره از طرف ۴۰۰ نفر عذرخواهی کند. شما نشستی و با چه کسی حرف زدی که به این نتیجه رسیدی؟ تو حرف خودت را می‌توانی بزنی. متأسفانه کار را به جایی رساندند که از طرف ملت ایران عذرخواهی کردند.
خانم ابتکار از دوستان ما هستند و در سفارت خیلی هم زحمت کشیدند. من کتاب ایشان را خواندم و در مصاحبه‌ای هم که از ایشان شنیدم، از ایشان سؤال شد اگر زمان برگردد، باز می‌روید و سفارت را اشغال می‌کنید؟ ایشان جواب دادند بله. واقعاً هم همین‌طور است. آن زمان این‌طور اقتضا می‌کرد. ما فکر می‌کنیم اگر این حرکت انجام نمی‌شد، اگر اعوجاجی که پیش آمده بود، راست نمی‌شد، شاید انقلاب از بین می‌رفت. شاید به مراحلی نیاز داشته باشیم که به خودمان تذکرات محکمی بدهیم. ولی این‌طور نیست که بگوییم این بچه‌ها آمریکایی بوده‌اند. بعضی‌ها که کلاً می‌گویند این کار آمریکا بوده و آمریکا اینها را آورد. در حالی که ما صادقانه به هم قول دادیم که دیگر از این اسم استفاده نکنیم، اما عده‌ای این قول را شکستند و همین شکستن قول باعث شد که عده‌ای مردم عادی از ما نگران باشند و بگویند امام که فرمودند انقلابی بزرگ‌تر از انقلاب اول پس عقبه اینها چیست؟ چرا در جریانات بعدی اثری از اینها نمی‌بینیم؟ در حالی که بسیاری از دانشجویان پیرو خط امام همین حالا هم مصادر کارها هستند و دارند با اعتقاد راسخ برای نظام کار می‌کنند. معدودی به دلیل تفکراتی که داشتند نتوانستند مواضع خود را حفظ کنند، ولی به نظر من ۷۰، ۸۰ درصد بچه‌ها معتقد به نظام هستند و همین حالا هم برای نظام جان می‌دهند و هیچ وقت هم از مواضع حضرت امام و رهبر معظم‌مان کوتاه نخواهند آمد.
اما واقعیت این است که در این قضیه کوتاهی شده و ما هم کوتاهی کرده‌ایم.

*ویژه نامه روایت امروز روزنامه قدس

برچسب‌ها