بنده خدای بامرامی تعریف می کرد که شبی از سفر برمی گشته اند که عهد و عیال، کارشان به اجابت مزاج می افتد.

قدس آنلاین - گروه استانها - رقیه توسلی: در چند پمپ بنزین توقف می کنند اما از عجایب روزگار اینکه یا درب شان قفل بوده یا اطلاعیه زده اند که خراب است! آن هم در وقت و زمانی که نه مسجدی باز است تا رفع حاجت کنند، نه در خارج و داخل شهرها، امکانات رفاهی وجود دارد که به داد خلایق برسد...

آقا می گوید در آن ساعت اضطرار به خودم رجوع کردم و گفتم چرا ما همدیگر را اینقدر کم دوست داریم؟ چرا بی خبریم که دین مان، به همدردی و ابن سبیل چقدر توصیه دارد؟

و مستاصل و پیوسته گفتم اصلاً چراهایم را ببرم کجا؟ به شهرداری، شرکت های فرآورده های نفتی، اوقاف یا خودم؟

اگرچه ضرب المثل است که با یک گل بهار نمی شود اما راویِ منقلب، خودش دست به کار می شود... دست به کار شدنی!

از برابر مساله و دردسر ویژه ای که بی شک سالیان فراوانی ست همه مان را درگیر کرده با یک «به من چه» ساده، رد نمی شود!

ابتدا در شهر خودش و بعد در همان «مسیرِ بلا» که به چه کنم چه کنم انداخته بودشان، دو سرویس دادرس برای عموم، عَلَم می کند...

خُب، دیگر مگر تعریف آدمیزاد از همنوع دوستی و دستگیری چه می تواند باشد!

این حکایت به جای خود اما تا یادم نرفته اضافه کنم: نوشیدنی در سفر خوب است، فلاکس آب جوش خوب است، تنقلات و میوه و غذا هم؛ اما به شرط آنکه از وجود سرویس، اطمینان حاصل شود. سرویس های سالم، پاکیزه، دلگرم کننده...

که عقل حکم می کند نباید همینطور یلخی، در دام خوردنی های پُررنگ و لعاب افتاد و اغفال شد... که واقعاً گرفتاری از آنچه در خیال مان می گذرد، به ما نزدیک تر است...

برچسب‌ها