هدهد
-
دخترهای مردم
حواست ششدانگ به من باشد
چندروز است مهمان داریم. مادربزرگ مهمان ماست. مادر راه میرود و هی میگوید: «اختیار دارید! شما صاحبخانهاید خانمجان!»
-
با نوجوان هنرمند عضو کانون
هروقت گم شدم، میان کتابها پیدایم کنید
«غزاله ناجی ابراهیمی» متولد ۲۹ اسفند ۱۳۷۹ است. او عضو کانون پرورش فکری شماره هشت مشهد است و در رشته علومانسانی مشغول به تحصیل است. او مشاور جوان مدیرکل آموزش و پرورش است و خوشحال است از اینکه آدمهای اطرافش او را آدم موفقی میدانند.
-
داستان
فصل گل چیدن
زمینهای یکدست بنفش زعفران زیبایند. دستهدسته گلهای زعفران خاک یکدست و پهناور را آرایش میکرد و تا چشم کار میکرد، تا دورها زمین بنفش بنفش بود. عطر گُلها در هوا پراکنده بود و حظی داشت ناگفتنی.
-
تکهای از ماه / داستان
صندلی پدر بزرگ
وقتی چشممان به آن صحنه افتاد، همگی برای چند لحظه پلک هم نزدیم. با نوری که داشت چشمانم را کور میکرد، از خواب بیدار شدم. از اتاق بیرون رفتم و نگاهی به راهرو انداختم. مثل همیشه سوت و کور... از پلهها پایین رفتم و به صحنه همیشگیِ جلوی راهپله خیره شدم.
-
تابستانِ داغ دستش را روی شانهام انداخته است
من هستم و صدای کولر و هندوانههای قرمز و شربت خاکشیر و گلاب. من هستم و کتابهای نیمهتمام کانون و کلاسهای بیتکلیف تابستان. من هستم و صفحه تاچ موبایل و بازیهای تکراری ِ آن. من هستم و تابستان و روزهای بیخیال و بیهدفش، آنجا که صدای سوت ناظم راهی در آن ندارد، جمله همیشگی «برو پای درسَت» شنیده نمیشود
-
گفتوگو با نوجوانی که شعر می گوید، داستان مینویسد و نمایش عروسکی کار میکند
نوجوانی فصل آرزوهای شیرین است
مهمان امروز صفحه هدهد، خودش را اینطور معرفی میکند: «من پانزدهسال دارم. نامم فاطمه است و فامیلم صادقاحمدی. در مدرسه امام رضا(ع) واحد۱۲ درس میخوانم و عضو کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان شماره۳ مشهد هستم.»
-
نامهات همین الان رسید
کشاورز، پسران و گوسفندان
سلام. ممنونم که نوشتهام را خواندید. از هدیهتان هم تشکر میکنم. من میخواهم برای کودکان داستان بنویسم. این داستان را برای خواهر کوچکترم نوشتهام. بهنظرتان میتوانم برای کودکان هم داستان بنویسم؟
-
تکهای از ماه / داستان
عکس، باد، صحرا
عکاس زیر پرده سیاه رنگ رفت و گفت: - آماده ۱ ، ۲ ، ۳ با آنکه میخواست از درخت روبهرویش عکس بگیرد، اما این جمله را گفت، چون جمله همیشگی او بودند. دکمه را فشار داد و صدای تق دکمه در فضا طنین انداخت.
-
یادداشتهای روزانه من
خاص بودن...!
روبهروی آینه ایستادهام و دارم خودم را تماشا میکنم. حالا دیگر با دماغم کنار آمدهام. منظورم با اندازهاش است، هرچند جوشها و ردشان روی گونهام را نمیتوانم خیلی دوست داشته باشم، اما به هرحال پذیرفتهام که عضوی از صورتم هستند، لااقل تا چندسالِ آینده.
-
دخترهای مردم
نمیتواند فرار کند، میگیرمش!
هیچکس با من بازار نمیآید؛ چون من مثل دخترهای مردم زود خرید نمیکنم. اصلاً واقعیت مطلب همین است که مادر میگوید: «خودت هم نمیدونی چی میخوای بخری».
-
گفتوگو با نوجوانی که اهل شعر و موسیقی است
به خنده و نوشتن و سرودن نیاز دارم
«رسول اسعدی» سرودن شعر و دف نواختن را دوست دارد. اجرای موسیقی داشته و گاهی شعرهایش در روزنامهها و مجلات مخصوص نوجوانان هم چاپ شده است. گفتوگوی هدهد را با این نوجوان خلاق بخوانید:
-
نامهات همین الان رسید
شعرم را بخوان، نظرت را بگو
روزهای شاد و شاعرانه تابستان به خیر و خوشی! جواب نامه قبلیات را ارسال کردم که همانروز شعر جدیدی از تو به دستم رسید. معلوم است که پشتکار داری. آفرین به شما. وزن و قافیه خوب دستت آمده است. این را از شعرت میتوان فهمید.
-
همین الآن نامهات رسید
دستهای کوچک دخترک
آنچه گفتم در مورد تو هم صادق است، پس مطمئن باش که «نوشتن» تو را هم انتخاب کرده است و بهتر است گوش به فرمانش باشی و هر روز بنویسی. این روزنگاری موجب میشود که جدیتر و ریزبینتر از قبل شوی و داستانهایت عمق و اثرگذاری بیشتری داشته باشد.
-
گفتوگو با نوجوانی که کتاب، موسیقی و ورزش دنیای او را میسازد
آینده آبی است
«علیرضا براتزاده» سعی میکند فعال و پر تلاش باشد. ساز میزند و موسیقی تدریس میکند! عضو تیم بسکتبال است و در کارگاههای کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان هم حضور فعالی دارد. در این گفتوگو با او بیشتر آشنا میشویم.
-
من به قدر کافی صاف نیستم
این جاده یکطرفه نیست!
اخبار خبرهای خوبی نمیدهد. جنگ و دشمنی، افراط و خودخواهی نقشه جهان را بغضآلود کرده است. باورم نمیشود که انسان مسئول همه بدیهای دنیاست، مسئول همه سیاهیهای موجود... انسانی که میتواند بد باشد، دروغ بگوید، زیادهخواهی کند، تفنگ به دست بگیرد و کودکان و زنان و مردان بیگناه را نشانه بگیرد.
-
اگر کسی بخواهد به زور وارد خانه شما بشود، چه عکسالعملی نشان میدهید
شاخههای زیتون جوانه میدهند
اگر کسی بخواهد به زور وارد خانه شما بشود، چه عکسالعملی نشان میدهید؟ میایستید و نگاه میکنید؟ به او روی خوش نشان میدهید؟ یا نه، با تمام نیروی خود دربرابر او مقاومت میکنید و اجازه ورود نمیدهید؟ در چنین شرایطی آدم با همه توان و قدرتش سعی میکند تا از خانه و خانواده خود دربرابر این مهمان ناخوانده مراقبت کند و اجازه دستدرازی به حریم خصوصیاش را ندهد.
-
دخترهای مردم
هزارپا و هزاردست!
راستش الان هم که تشریف آوردهام خدمت شما، درواقع باید یککار دیگرم که دقیقاً مال دو روز پیش است را انجام میدادم، اما نمیشود که پیش شما بدقول شوم! من میدانم شما چهارشنبهها منتظرم هستید. فکر میکنم بدقول نبودن بهتر از بابرنامه بودن است. شاید هم اشتباه میکنم.
-
قلبم سخت شده است و صبرم کوتاه
دلم پرواز میخواهد
ماجرا از یک سفره آغاز شد، سفره بلندی که پهن شد... این را ماه از حاشیه گلدستههایت به من گفت سفره بلندی بهوسعت همه امیدواران، بهاندازه همه مشتاقان، بهقدر دلتنگی همه غریبان... آقای مهربانی قلبم سخت شده بود؛ معرفتم کم نور، و ارتفاع صبرم کوتاه...
-
تکهای از ماه / داستان
باغ گلابی
هنوز آفتاب پایین ننشسته بود که رسیدیم باغ آقا سکندر. بابا همیشه همینطور بود؛ دوست نداشت زیر منت کسی باشد، حتی زیر منت آقا سکندر. آقا سکندر یک باغ گلابی داشت که هر پنجشنبه، جمعه عروس دامادها میآمدند آنجا برای چیدن گلابی. ننه با خاله معصوم و خاله رباب پچپچ داشتند و پشتسر آقا سکندر حرف میزدند. هروقت هم به آنها میگفتم «غیبت نکنید»، خاله رباب آب دهانش را قورت میداد و آهسته و شمرده میگفت: «نه! ما داریم با هم حرف میزنیم.»
-
نامهات همین الان رسید...
شعرهایم چطور است؟
سلام دوست عزیزم. دو شعر برایتان ارسال میکنم؛ یکی برای پدر است و دیگری برای حضرت علی(ع). سعی کردهام وزن شعر را رعایت کنم، اما بازهم نظرتان را بفرستید. کتابی را که برایم فرستادید تا آخرش خواندم و میخواهم برایم یک کتاب دیگر هم بفرستید و همینطور کاغذ بفرستید تا دوباره برایتان شعر بنویسم. خداحافظ.
-
در داستان غرق شویم
شب قدر بابا
مداح مسجد بلند میخواند: بک یا الله، بک یا الله، بک یا الله! صدای جماعت با او یکی میشود. بک یا الله، بک یا الله، بک یا الله.... چشم میگردانم. مامان کنارم نشسته، درحالیکه با یک دستش قرآن بهسر گرفته و با دست دیگرش سر من را که روی پایش گذاشته، نوازش میکند. سمت دیگرم، سحر قرآن کوچک جیبی یادگار بابا را روی سر گرفته و صورتش خیس است.
-
گفتوگو با نوجوان داستاننویس
زندگی گاهی قرمز، گاهی آبی
«مهتاب فارابی» آدمی که سعی کرده همه را خوشحال کند و خاطرهخوبی در ذهن آدمها بگذارد و در خوشی و غم با خیلیها بوده است. نظرسنجی دوستانهاش میگوید: مهتاب فارابی احساس آرامش را به دوستانش میدهد. برای اینکه این عضو کتابخوان و داستاننویس کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان شماره2 مشهد را بهتر بشناسید، خواننده این گفتوگو باشید.