گروه فرهنگی-  رقیه توسلی - هنوز هم فقط نام یک نفر مرا به یاد روزهای قبل از نوروز می‌اندازد و به دل خانه یک طبقه‌ای می‌برد که زمستان‌ها ، خانه تکانی‌اش به راه بود . شستن و سابیدن و نوکردن و برق انداختن‌هایش ... نام یک نفر که بهار را به زندگی‌مان می‌آورد .

هنوز خاطراتمان پُر از تخم مرغ‌های رنگی است

یادم می‌آید ماه آخر سال هیچ گلیم و قالی و ملحفه‌ای از زیر دست تصمیمش نمی‌توانست فرار کند! او حتی حصیر زیر فرش‌ها را هم با زحمت فراوان به حیاط می‌کشاند و می‌تکاند و از پرده‌های غبارگرفته توی تشت آب و برف ، پرده‌های دیگری می‌ساخت و به برادرها گوشزد می‌کرد، آنها را همانطور نمدار ببرند از گیره‌ها آویزان کنند .

همان سالهایی که دمدمای عید ، پای قوطی‌های رنگ و چهارپایه را حسابی به زندگی‌مان باز می‌کرد تا قبل از آمدن نوروز به در و دیوار و پنجره خانه جلا بدهد.

یادش بخیر رنگ‌های آبی و مغزپسته‌ای که آرام آرام اتاق و ایوان را  جوان می‌کردند ، و قلموهایی که لحظه‌ای بیکار نمی‌ماندند.

هنوز هم به خاطرات اسفند آن سال‌ها که می‌روم، مادرم را می‌بینم که دارد چادر گلدارش را به کمر گره می‌زند تا برود سراغ جاروی دسته بلندش . برود بیلچه و دستکشش را بردارد تا به سه باغچه و سی و هشت گلدانش ، برسد . گل بکارد و خاک مرده را زیرورو کند و برگ‌های زرد را از ساقه بچیند.

برود مشت‌هایش را از گندم و ماش پُر کند و باز ظرف‌های سبزه سال را به دنیا بیاورد . برود به پستچی و رفتگر عیدانه بدهد .

مادرم را می‌بینم که چرخ خیاطی‌اش را گذاشته است وسط هال دلباز خانه و دارد برای عروسک‌های پارچه‌ای‌مان ، لباس تازه می‌دوزد . من هنوز عاشق صدای آن تلق تلق‌های بی پایانم . عاشق دست‌های خسته و بی منت مادر .

سمنوفروش کوچه را هم یادم می‌آید که هربار می‌آمد تا سین مورد علاقه هفت سین‌مان را کامل کند .

هنوزهم نام مادرم مرا به خاطرات و تصاویر نوروزهای گذشته می‌برد ، به دل خانه یک طبقه‌ای که او مدام سرما و غم‌هایش را جارو می‌کشید و اجاقش را روشن می‌کرد .

دعای قبل از شروع هرکاری را هم همان وقت‌ها از مادر آموختم . می‌دیدم چگونه به زمزمه از برکت و عافیت و شادی می‌گوید . می‌شنیدم که چطور عاشقانه می‌گفت خدایا جانمان را از بهارت لبریز کن . از بخشندگی و مهربانی و قناعت لبریز کن ... .

همیشه دعاها و آمین‌هایش را دوست داشتم . اصلاً آرزوهای مادر مثل دیوار                  اتاق هایمان ، اسفندماه که می‌آمد بی نهایت می‌درخشید .

با ورق زدن نوروزهای رفته ، همیشه رایحه خاصی در خاطراتم می‌پیچد . عطری که هرسال همه فامیل آن را از خانه ما و از قابلمه بزرگ مادر دنبال می‌کردند . از ملاقه چوبی که داشت  آش ترش آخرین هفته سال را در گوشه حیاط‌مان می‌پخت .

آیین‌های مادرم در ماه آخر سال آنقدر زیاد بود که همیشه اسفندماه هم برای ما مزه عید می‌داد . مزه خوب روزهای تازه .

سالهایی که بعداز خانه تکانی‌های مفصل و خرید رخت ولباس تازه ، مادر دستمان را می‌گرفت و ما را به زیارت اهل قبور می‌برد تا یادمان بدهد همانقدر که دل بستن و شادی در زندگی هست ، همانقدر که بهار می‌آید و زمستان می‌رود ، همان اندازه هم دنیا محل گذر است ... مثل مادربزرگ که رفت ، مثل دایی جان ، مثل عمه زاده کوچک‌مان ... .

یادش بخیر وقتی دوباره باز می‌گشتیم به خانه ، دوباره خنده را می‌نشاند روی لب‌هایش و برای شاد کردن ما با یک سبد تخم مرغ پخته از آشپزخانه می‌آمد و می‌گفت حالا می‌خواهیم برای سفره هفت سین ، تخم مرغ رنگ کنیم . مادرعاشق من می‌گفت مسابقه است . آن وقت ما شش خواهر و برادر بودیم و سبدی که قرار بود از طرح‌ها و رنگ‌های ذهن ما ، جان بگیرد .

چه روزهای مهربان و گرمی بود ... آن سالهای دوری که دوان دوان می‌رفتیم کارت تبریک می‌خریدیم و صمیمی ترین جمله‌های عمرمان را پشت شان می‌نوشتیم ... می‌نوشتیم « مرغ و خروس و اردک / عید شما مبارک » و بعد با یک دنیا ذوق و لذت آن را می‌بردیم به مدرسه تا به دست دوست‌های نازنینمان برسانیم .

آن سالهای زیبا و بی ریا را یادم می‌آید . همان سالها که دور طاقچه بزرگ مهمانخانه ، پدر یک ریسه لامپ رنگی ریز نصب می‌کرد و رسم‌مان این بود که در روزهای شاد ، دوشاخه‌اش را به برق بزنیم تا اتاق                    نورانی تر شود و مادر را که دور سبزه‌های یکدست و بلندش ، ربان قرمز می‌بست .

هنوزهم فقط نام یک نفر مرا به یاد روزهای قبل از نوروز می‌اندازد، به یاد سینی آب و آینه و قرآن، به یاد عطر سنبل و شیرینی نخودچی و قطاب .

آن سالهایی که بهار، سرخوشانه در همه خانه‌های شهر را می‌کوبید و پای سفره هفت سین ، جا خوش می‌کرد . هنوزهم فقط نام یک نفر مرا به یاد دعای تحویل سال می‌اندازد . به یاد مجمعه‌هایی که از کاهو وسکنجبین ظهرانه بهاری پُرمی شد تا سال کهنه را مرور کنیم و تقویم تازه نفس را جشن بگیریم .

هنوزهم فقط نام یک عزیز مرا به یاد روزهای نوروز می‌اندازد ؛ یاد مادرم که همیشه به حاجی فیروزهای سیاه و قرمز خیابان هم عیدی می‌داد ، به دسته گنجشک‌هایی که کم کمک سروکله شان لابه لای شاخه‌های فروردین پیدا می‌شد .

برچسب‌ها

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.