قدس آنلاین/ صدیقه رضوانی نیا : ۶ روز از بهار گذشته. کلات سرد است، سرد و بارانی. گاهی که خورشید خودنمایی می‌کند، آسمان فیروزه‌ای می‌شود و ابرهای سفید در وسط آسمان دیدنی‌تر از هر زمانی تو را به تماشای خود می‌برد.

جهاد در ارتفاعات هزار مسجد

چهار ساعت از ظهر گذشته كه به کلات می‌رسیم. سرما قدری اذیتم می‌کند. یادم رفته پتو با خود بیاورم و مجبورم از پتوهای سربازی خاکی رنگ موجود برای گرم كردن خود استفاده کنم. وقت اذان مغرب محو صدای آواز پرندگان؛ بویژه« میناها» در کوه‌های اطراف می‌شوم. طنین صدای مؤذن حس غریبی را در من زنده می‌کند. نماز را به جماعت اقامه می‌کنیم.

 از اجرای نقشه‌ام منصرف می‌شوم
خانم مسؤول گروه که ما فرمانده صدایش می‌كنیم روی امنیت، حسابی حساس است و همین حس حمایت‌گرایانه فرمانده مرا از رفتن به کاخ خورشید منصرف می‌كند. پیش ازاین توی ذهنم نقشه کشیده بودم که خودم بی سر و صدا بروم و کاخ را ببینم، اما یادم می‌آید که اینجا تمرین اطاعت‌پذیری و کار گروهی است.
 هوای مطبوع و البته خنک اینجا را خیلی دوست دارم، حس شاعرانه ای به‌ من می‌دهد. آشپز مهربان گروه، دارد شام را آماده می‌کند. سیب زمینی و تخم مرغ آب پز و نان تازه. سَبُک و ساده و البته جهادی. صبح از خواب برمی خیزم، وضو می‌گیرم و نماز صبح را به جماعت می‌خوانیم. بعد دعای عهد و بعد زیارت عاشورا. هر روز به نام یکی از ائمه نامگذاری شده و امروز هم به نام حضرت فاطمه زهرا(علیها‌ سلام) است.

 راهی «سیرزار» می‌شویم
پس از صرف صبحانه، به سمت روستای «سیرزار» که محل اردو است راه می‌افتیم. این روستا به لحاظ طبیعی دیدنی است. محصور شده در دلِ رشته کوه‌های «هزار مسجد» با خانه‌های کاهگلی و پلکانی مانند ماسولهِ؛ اما محروم. در این روستا حدود 200 خانواده و 800 نفر زندگی می‌کنند. بیشتر اهالی اصالتِ «لک» دارند. پیران روستا می‌گویند نادرشاه افشار این قبیله را که در شجاعت و جنگاوری زبانزد بوده‌اند از لرستان کوچ داده و برای مقابله با ارتش شوروی اینجا آورده است. جایی در نزدیکی مرز ترکمنستان امروزی که به آن «یکتوت» می‌گویند.
ما میهمانِ پنج روزه مردم «سیرزار» هستیم. بی‌درنگ کار پخش دعوتنامه برنامه‌های اردو را شروع می‌کنیم. پیش از شروع برنامه‌ها به تک تک کلاس‌های مدرسه سر می‌زنم. حس غریبی در من زنده می‌شود. روبه‌روی در ورودی اصلی سالنِ مدرسه نقاشی بچه‌ها با سنجاق به طنابی آویزان شده است. موضوع نقاشی حرم امام رضا(علیه‌السلام) است. برخی بچه‌ها کنار نقاشی‌شان تک جمله‌هایی خطاب به حضرت گفته‌اند. خواندن بعضی عبارت‌ها قلبم را تکان می‌دهد و بی‌اختیار اشکم جاری می‌شود.معصومیت غریبی در این نقاشی‌ها و جملات است. فصل مشترک همه آن‌ها اظهار دلتنگی است برای زیارتِ حرم امامِ غریب.
حالا بچه‌ها یکی یکی از راه می‌رسند، این را از سر و صدای زیاد آن‌ها می‌فهمم. پر انرژی‌اند بویژه پسر بچه‌ها و من به حال خوبشان غبطه می‌خورم و دلم برای کودکی‌هایم تنگ می‌شود. بچه‌ها تقسیم می‌شوند. دو تا کلاس برای دخترها و یک کلاس برای پسرها. پسرها خیلی شلوغند، سر وصدایی به راه انداخته‌اند که بیا و ببین. دخترها اما عاطفی‌اند و آرام‌تر و این کار را ساده‌تر می‌کند.

 سنگ صبور می‌شویم
من همراه 4 نفر از بچه‌ها دیدار با خانواده‌ها را شروع می‌کنیم به ما گروه «خونه به خونه» می‌گویند. سراغ پیرزنی می‌رویم که همراه دو دخترش زندگی می‌کند. علی پسر خانواده پس از سربازی در یک تصادف در مسیر جاده کلات به مشهد جان باخته است. وقتی خواهرش آن ماجرا را برایمان شرح می‌دهد، اشک تمام پهنای صورتش را پر می‌کند و ما هم متأثر با چشم‌های اشکبار سنگ صبور او می‌شویم.
او ما را به خانه‌اش دعوت می‌کند. دختر خانواده شیرینی «زبان» تعارفمان می‌کند. در تمام طول مدت حتی یک لحظه نمی‌توانم چشم از مادر خانواده که پیرزنی رنجور و درد کشیده و شکسته است بردارم. خدایا چه کسی می‌تواند درد و رنج این پیرزن را فراموش کند؟ چه کسی قادر است خود را انسان بداند و این محرومیت و درد را نادیده بگیرد؟

 بحث‌های داغ در سوپر دهکده
مغازه روستا درقسمت بلندی از روستا قرار گرفته، فروشنده خانم است. به خاطر همین خانم‌ها راحت‌تر می‌توانند آنجا خرید کنند. حضور ما سبب می‌شود چند تا از زنان روستایی هم آنجا بیایند. با خانم‌ها همکلام می‌شویم، از سبزی‌های محلی روستایشان می‌گویند. از «والک» که در اینجا به آن «کوریا» می‌گویند و از سبزی کوهی دیگری که به آن «اولیا» می‌گویند. با «کوریا» آش محلی می‌پزند و «اولیا» را هم در آش استفاده می‌کنند. اسفناج کوهی هم دارند.
یک دختر جوان که رنگ یک مردمک چشمش سبز و رنگ دیگری قهوه‌ای است، از مشکلات جوان‌های روستا برایم می‌گوید.
 مریم می‌گوید: بیشتر جوان‌های این روستا بیکارند، به همین دلیل به کلات و مشهد مهاجرت کرده‌اند و در روستا اگر بگردید فقط پیرها و افراد سالخورده را می‌بینید. در«سیرزار» مسجد روستا فقط 10 روز اول محرم روحانی دارد و بقیه روزها ما نه روحانی داریم  نه نماز جماعت در مسجد برگزار می‌شود.
بر می‌گردیم مدرسه.هیجان و شلوغی بچه‌ها بویژه پسرها به اوج خود رسیده است. بچه‌ها سرود تمرین می‌کنند و سوره‌های کوچک قرآن را همخوانی می‌کنند و وقتی خسته می‌شوند همگی می‌روند حیاط مدرسه و بازی می‌کنند.

 هشتمین روز بهار و یاد علمدار کربلا
هشتمین روز بهار  با اسم علمدار کربلا قمر بنی هاشم(علیه‌السلام) در آمیخته است. به کتابخانه مدرسه سری می‌زنم کتاب‌هایی در آن به چشم می‌خورد که فقط فیلسوف‌ها و عرفا می‌توانند  از آن سر در بیاورند نه بچه‌های دبستان. دوباره با چند تا از بچه‌ها راه کوچه‌های روستا را در پیش می‌گیریم و سراغ خانواده‌ها می‌رویم. پیرزنی تنها  توجهمان را جلب می‌کند که روی تپه مشرف به رشته کوه اطراف روستا نشسته است و غم از نگاه پیرزن می‌بارد. او از پسر 17 ساله اش می‌گوید که چند ماه پیش برای کار کردن به کیش رفته و در دریا غرق شده است. قامت زن از این غم خمیده  و در تمام طول صحبت اشک می‌ریزد.  وقتی می‌بیند از حرف‌هایش خیلی متاثر شده‌ام، اسب قهوه‌ای زیبایی که دامنه کوه در حال چراست را نشانم می‌دهد و می‌گوید: « اسب آرامی است بیایید سوارشوید». حرف پیرزن  لبخند را بر صورتمان می‌آورد.

 خانه کاهگلی و حکایت عکس بارگاهی روی دیوار
بعد به خانه ای کاهگلی و زیبا می‌رویم که خانواده ای در طبقه دوم آن زندگی می‌کنند. پلکانی است و پشت بام خانه حیاط طبقه بالایی است. دختر خانواده در تهران زندگی می‌کند و برای دید و بازدید نوروز به اینجا آمده است. پذیرایی گرمی از ما می‌کنند. ازعکس روی دیوار خانه که از عکس‌های بارگاهی است می‌پرسم. مادر خانواده بغض می‌کند. دخترش فوزیه می‌گوید: این عکس برادرم است که یک سال و نیم پیش برای چرای گوسفندها به یکه توت (مرز ترکمنستان) می‌رود و مأمورهای مرزبانی ترکمنستان او را دستگیر می‌کنند و حالا در زندان آن کشور است و از او بی خبریم. مادر خانواده قسم مان می‌دهد که در حرم امام رضا(علیه‌السلام) برای آزادی جوانش دعا کنیم.  
عمه فوزیه هم می‌گوید: امسال هم برف و باران کمی در زمستان باریده و ما با خشکسالی روبه‌رو هستیم و هم اینکه یک بیماری این روزها بین دام‌های ما پیچیده که دارد بره‌ها و بزغاله‌ها که تمام سرمایه ما هستند را تلف می‌کند.
مشکلات عجیب غریب مردم روستا ذهنم را آشفته می‌کند و به مسؤولانی فکر می‌کنم که کاش بیایند و این مشکلات را بشنوند و اگر می‌توانند گرهی باز کنند.

برچسب‌ها

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.