اما در عوض برای ساعات غایب بودن مان ، غذا در فریزر و یخچال انبار کرده ایم و شماره و منوی چند آشپزخانه و فست فود را مثل مدال افتخار چسبانده ایم روی سینه یخچال هایمان.
بچه هایمان را از زمان سینه خیز و شاید هم نوزادی سپرده ایم دست مهدها و پرستارها و بعد شدیم پدر و مادر شاغل تحصیل کرده خوش خیالی که دارند با خودشان یا دنیایشان تسویه حساب می کنند.
همیشه یا آنقدر خسته ایم و دیر می آییم که از انجام امور خود هم جا می مانیم یا هرروز بسنده می کنیم به معاشرت فرزندان مان در قالب جملات کوتاه و عادی و کار چندانی به روان و روحی که دارد در آنها رشد می کند ، نداریم. انگار همین که مریض نباشند و بپوشند و بخوابند و گرسنه نباشند ، قانع مان می کند.
نمی دانیم چرا اجازه می دهیم درّه ی عدم درک و فهم ، بین مان عمیق تر شود تا مادری و پدری و فرزندی را جایی بین آمد و شد روز و شب هایمان گم کنیم. تا نوزادمان ، کودک شود و بعد نوجوانی که دیگر نتواند صمیمی و خوش باشد با والدینی که ترک شان می کنند اما به آنها پیامک می دهند ، چت می کنند ، سلفی می فرستند و ایمیل می زنند.
پدر و مادری که عجیب به وب گردی و سریال بینی و ارتباط دوستانه و ساعت های انفرادی شان وابسته اند و تک فرزندشان را سپرده اند به دست دایه های مجازی. به دوستان غیرواقعی بی کلام. به دنیایی که جز تنهایی و سردرد و رخوت و خلوت گرایی ارمغان دیگری ندارند.
شاید باید جرات کنیم و از یک جایی و یک روزی به جنگ سونامی بودن ها و نبودن هایمان برویم. به جنگ دنیای خودخواسته ای که اجازه نمی دهد دوست خوب بچه هایمان باقی بمانیم.
نظر شما